🕺🏻wedlock🕺🏻

516 62 32
                                    

همون‌طور که کراواتمو مرتب میکرد بهش زل زدم. سنگینی نگاهم باعث شد سرشو بالابیاره و توچشام نگاه کنه.
فرید-استرس داری؟
لبخند زدم-تو نداری؟
سرشو به چپو راست تکون داد-نه چندان!
واسش ابرو بالا انداختم-چرا تعجب نکردم؟!؟
دماغمو کشید و گفت:خودتو مسخره کن بچه.
دستامونو تو هم جفت کردیم و شونه به شونه هم ایستادیم.
فرید-وقتشه!
-اوهوم.
فرید-امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.
-منم!
فرید-بریم؟
-بریم.
با هم در ورودی تالار هل دادیم و باز کردیم، به محض ورودمون یه عالمه گلبرگ رو سرمون ریختن و دو طرفمون آتیش بازی راه انداختن، دی جی هم ورودمون رو اعلام کرد.
دی جی:فرید و کبریا!
همه بلند شدن و شروع کردن به دست زدن، لحظه باشکوه ولی ترسناکی بود اما من فرید رو‌داشتم، دست فرید محکم فشار دادم و لبخند زدم.
با همه‌ی مهمونا سلام و احوال‌پرسی کردیم تا رسیدیم به میز مامان و بابا و کهربا و پارسا. اولین نفر مامان بود، قبل اینکه منو حتی ببینه فرید رو بغل کرد. با لبخند و رضایت نگاشون میکردم و منتظر موندم. همدیگه رو بغل کرده بودن و با لبخند در گوش هم پچ پچ میکردن، بالاخره مامان رضایت داد فریدو ول کنه و بالاخره منو دید.
رفتم تو بغلش، در گوشم گفت-خوشبخت بشی مامان.
به شوخی پرسیدم-همین؟
مامان-پس چی؟
-دو ساعته داری در گوش فرید حرف میزنی!
مامان مراعات داماد شدنم رو هم نکرد و ولم کرد و هولم داد سمت بابا و همزمان گفت-فوضولیش به تو نیومده!
بفرما! نمیگه عروسیمه چطور میزنه تو ذوقم؟؟؟؟
بیخیال مامان شدم و بابا رو بغل کردم.
بابا-مبارکتون باشه پسرم.
با اعتماد به نفس بیشتری رفتم سراغ مادرفولادزره!درست حدس زدین! کهربا! فرید که با چشم غوره کهربا رو نادیده گرفته بود و رفته بود سراغ پارسا ولی من رد نشدم. آروم و با احتیاط دستامو باز کردم تا بغلش کنم، خوشبختانه ضایعم نکرد و بغلم کرد.
در گوشم پرسید-میدونی دوستت دارم دیگه؟
مثل خوش جواب دادم-اوهوم.
کهربا-معذرت می‌خوام.
ازش جدا شدم و پیشونیشو بوسیدم. با لبخند و حس خیلی بهتری رفتم سراغ پارسا، محکم زد پشتمو و گفت-بالاخره کار خودتو کردی!
غشغش خندیدم-تو نبودی الآن اینجا نبودیم.
پارسا رو به فرید گفت-پس قدرمو بیشتر بدونین!
********
خوشبختانه صرف شام به خوبی انجام شد. همه چیز خوب پیش رفت فقط من یکم نگران بچه‌ها بودم. به لطف دخالت مامان و اصرار فرید مجبور شدم به پرستارشون سارا بسپرمشون، به من بود صددرصد میاوردمشون ولی مامان میگفت سر و صدا بچه‌ها رو اذیت میکنه، فرید هم می‌خواست امشب حواسم شیش‌دنگ پیش خودش باشه و من حریفشون نشدم.
با صدای دیاکو به خودم اومدم-آماده‌این؟
بی حواس پرسیدم-هان؟
دیاکو-حواست کجاست؟ باید کیکو ببرین!
-آهان!
فرید غر زد-بزار حدس بزنم، نگران پسرایی!
مظلومانه گفتم-میشه اول به سارا زنگ بزنم و صداشونو بشنوم؟
فرید-بزن!
شماره سارا رو گرفتم، بعد ۴ تا بوق جواب داد.
سارا-الو؟
-سلام سارا، کبریام.
سارا-میدونم، مگه الآن وسط جشن نیستین؟
-چرا هستم! می‌خوام مطمئن بشم حال بچه ها خوبه!
سارا-خوابیدن.
اخم کردم-ولی طبق عادتشون باید بیدار باشن!
سارا خونسرد گفت-بعد اینکه شیر خوردن خوابشون برد.
-خیله خب، باز زنگ میزنم. فعلا.
فرید-خیالت راحت شد؟
بیشتر نگران شده بودم ولی بروز ندادم-آره! چیکار باید بکنیم؟
منو فرید جلوی کیک سه طبقمون ایستادیم. فرید چاقو رو برداشت و منم دستمو گذاشتم رو دستش با هم و با شماره سه کیکو بریدیم. بعد اینکه همه دست زدن، یه تیکه کیک جدا کردیم، اول فرید نصف اون تیکه رو گذاشت تو دهن من، بعدشم من بقیشو گذاشتم تو دهنش، دوباره همه دست زدن، تا آخر شب همینجوری دست بزنن من زنده از این در بیرون نمیرم، چه خبره هی دست دست دست؟

ObiymyTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon