لعنتی لعنتی لعنتی!میخوام باز بخوابم.به زحمت چشامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم دهن باز فرید بود که با آب دهنش کل بالش خیس شده بود.اصلا چرا بیدار شدم؟با تعجب یه لحظه به اطراف نگاه کردم و یادم اومد گوشی یکدوممون ویبره میرفت.گوشیمو برداشتم.یک تماس بی پاسخ از طرف مامان.خیلی وقت بود با مامان حرف نزده بودم.نه که نخوام.ولی آخه حس بدی داشتم که جریان امیلیو ازش قایم کرده بودم و باعث میشد یجورایی ازش فرار کنم.
فرید که حتی تکون هم نخورده بود.پس فقط بلند شدم و ملافه رو دور کمرم پیچیدم.عضلات کمرم گرفته بودن دلم میخواست یه مشتی لگدی چیزی به فرید بزنم ولی ترجیح دادم تا قبل صحبت کردن با مامان بیدارش نکنم.شماره مامانو گرفتم و منتظر موندم.
-الو؟
مامان-چه عجب!ما صدای شما رو هم شنیدیم.
خجالت زده گفتم-سلام مامان.
مامان-سلام پسر بیمعرفتم.
لبمو گاز گرفتم که سریع گفت-اون لبای بیصاحابتو ول کن بزار یکمم واسه فرید بمونه.
لبخند اومد رو لبم-ازکجامیفهمی؟
مامان-فکر کن حس مادرانه.خوبی کبریا؟
-اوهوم.
مامان-دیشب زنگ زدم خونه بچهها گفتن نیستین.صبح زنگ زدم باز نبودین!
-اها!خب.منو فرید خواستیم یکم تنها باشیم.
مامان-چه خوب!رفتین سفر؟
-نه درواقع!
مامان-😑😈😐آهاااان!آهاااان!
-عه مامان!
مامان با خنده کنترل شدش گفت-باشه.فرید اونجاست؟
-خوابیده.
مامان-حق داره خستس!
-عههههههه.مامان،اگه میخوای اذیت کنی و تیکه بندازی قطع کنم.
مامان-نخیر!زنگ نزدم تیکه بندازم.زنگ زدم بگم تاریخ دقیق تولد بچتو بگو منو مهدی میخوایم اون موقع پیشتون باشیم.
-هاااان؟
مامان-دیشب رو مغزت تاثیر گذاشته یا دوست نداری مارو ببینی؟
سریع خودمو جمع کردم-این چه حرفیه آخه.بهترین خبر ممکنو دادین.۳۰ژوئن به دنیا میاد.دقیقا سیام.....
مامان گویا لیست پرواز جلوش بود چون سریع گفت-چه خوب یه پرواز واسه بیست و هشتم هست ما با همون میایم.
-خیلی خوبه.بی نهایت منتظرتونم.
مامان-باشه پسرم سلام منو به اون فرید پدرسوخته برسون و مواظب خودتون باش.
-چشم قربون چشمات برم.
مامان-خداحافظ پسرم.
-خداحافظ
قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم.دکتر قول صددرصد داده بود که بچه قبل بیستم به دنیا میاد و من باید دعا میکردم انیلی به زایمان دیررس دچار نشه که خانوادگی بگا میرفتیم.از حرص روفرشی هتلو از پام در آوروم و پرت کردم سمت فرید که مستقیم خورد تو سرش.شوکه از خواب پرید
فرید-چیشده؟بچه ها خوبن؟هتل آتیش گرفته؟!
-دو دیقه خفه شو!مامان اینا دارن میان.
فرید هنوز گیج خواب بود چون متعجب گفت-مامان من مرده!
چشامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم تا یه وقت خفش نکنم اون دنیا جلو خاله مریث شرمنده شم.
-فرید،یه لحظه فکر کن،اگه مامان تو نمیاد پس کی میاد؟
تازه هوشیار شد چون چشاش تا ته باز شد و با ناله زمزمه کرد-خاله...
-آفرین پسرخنگم.
گویا اشتباه میکردم.هنوز گیج بود چون دیدم بلند شده دنبال لباساش میگرده-چیشد؟
فرید-باید بریم فرودگاه دنبالشون!
-خدایا منو بکش راحت کن!خنگول خان من نگفتم الآن اومدن.گفتم قراره بیان.بتمرگ و اون روی سگ منو بالا نیار قبل اینکه خفت کنم خودت ساکت شو.الآن زنگ میزنم صبحونه سفارش میدم بلکه قند خونت بیاد بالا ازین گیجی در بیای قبل اینکه من به جرم قتل عمد و تیکه تیکه کردنت به حبس ابد محکوم شم.
خندید-چرا انقد بداخلاقی؟الآن کاملا بیدارم مامانت با کی میاد و کی میاد؟
-با بابام میاد.بیست و هشتم.
فرید-چه دیر!بچه بیستم به دنیا میاد نمیتونستن زودتر بیان؟
بعد میگه من بیدارم.بالشتمو از رو تخت برداشتم و محکم و پشت هم چندبار زدم تو سر و کلش-من چجوری امیلیو نشونشون بدم یکم فکر کن احمق.
فرید بالشتو از دستم قاپید و گفت-باشه باشه!فهمیدم عمدا بهشون گفتی دیر بیان.
-چه عجب!بالاخره.
خودشو انداخت رو تخت-ولی اگه بچه دیر به دنیا بیاد چی؟***************
انقدر لپای نرمشون رو بوسیده بودم کبود شده بود.
ژوان-بابایی بسه.
شوان-بابا ولم کن.
با لبای آویزون ولشون کردم.
-شما دوتا دلتون برای من تنگ نشده بود؟
شوان پوکر گفت-فقط یه شب نبودی!ما خوابیده بودیم و وقتی میخوابیم تو نیستی پس مهم نبود.صبحم فقط واسه صبحونه نبودی بعدش ما رفتیم مدرسه تو که تو مدرسه با ما نیستی!مهم اینه که بعد مدرسه اومدی دنبالمون چون فکر کنم اگه واسه ناهار هم نبودی دیگه دلم تنگ میشد.
ژوان-تازه سارا اصلا بلد نیس چطوری بهمون غذا بده.من ترجیح میدم از گشنگی بمیرم تا ساندویچ کره بادوم زمینی که دورش رو برنداشته و از وسط هم نصف نکرده بخورم...تازه مجبورمون کرد آواکادو بخوریم با اینکه میدونست دوست نداریم.
درحالی که داشتم فکر میکردم سارا بهترین راه واسه خوروندن چیزای مقوی و مفید به بچههاست گفتم-الآن اینجام.میریم خونه فرید واسه ناهار تهچین درست کرده.
اول ذوق کردن ولی بعد با شک پرسیدن:تهچین مرغ دیگه؟
خندمو خوردم.بچهها بادمجون دوست نداشتن و فرید چندروز پیش تهچین بامجون درست کرده بود که با استقبال من و پس زدن پسرا روبرو شده بود.
-آره ته چین مرغ.راستی یه خبر خوب دادم براتون.خودتون حدس بزنین.
شوان-خوردنیه؟
-نه شکمو.
ژوان-قراره بریم دیزنیلند؟
-نه عزیزم.
شوان-آبجی بدنیا اومده؟
-نه مربا،هنوز زوده...
ژوان-میریم ایران؟
-نه ولی نزدیک شدی...
هردو همزمان گفتن-ماما داره میاااااااد؟؟؟؟
-آره!!!!
جیغهای پرهیجانشون تقریبا داشت کرم میکرد.سلام سلام
چخبر چیکارا میکنین؟
دلم برا همتون تنگ شده بود.
این مدت که نبودم(تو چالش هفته بدون موبایل شرکت کرده بودم)خیلی سخت گذشت ولی الآن که برگشتم ارتباط با گوشیم برام سخت شده.
دوستتون دارم
☃️نبات☃️
YOU ARE READING
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻