your day||

361 53 20
                                    

باورم نمیشه اینکارو کردم!من چیکار کردم؟پتو رو محکم‌تر دور خودم پیچیدم انگار اگه تو تخت بمونم و زیر پتو قایم شم کاری که کردم دیگه مهم نیست ولی در واقع هست!پن با قبول کردن پیشنهاد فرید سرنوشت کل اعضای خونوادمون رو تغیر دادم و چی میشه اگه این تغیر خوب نباشه؟
ژوان-بابایی؟
آروم چشامو از زیر پتو بردم بیرون و گفتم-جونم؟
ژوان-مریض شدی؟
-نه.
ژوان-پس ترسیدی!
با تعجب نگاش کردم که شونه بالاانداخت.
ژوان-آخه من هروقت میترسم زیر پتو قایم میشم.میخوای بغلت کنم؟شاید دیگه نترسی...
پتو رو کنار زدم بیاد بغلم.
ژوان-حالا خوبه؟
بغلش کردم.
-خیلی خوبه.حالا که هستی نمیترسم.
ژوان-خب پس بگو چرا ترسیدی!
-خیلی پررویی میدونستی؟
نخودی خندید و گفت-بیشتر فوضولم حالا بگو.
همین مونده بود به این الف‌بچه جواب بدم ولی دادم.
-یه رازه و به هیشکی نباید بگی.
ژوان-حتی فرید؟
-حتی فرید!یا شوان یا مامان!
ژولن-باشه قول میدم.
-قبلش یه سوال ازت میپرسم.تو خواهرتو دوس داری؟
ژوان-راستشو بگم؟
-آره
ژوان-اولش دوس نداشتم چون فک میکردم وقتی بیاد تو کمتر واسه منو شوان وقت میزاری ولی الآن دوسش دارم چون تو هنوز همون بابایی هستی که بودی.
لبخند زدم-خب اگه بگم یه خواهر یا برادر دیگه هم تو راهه چی؟
هیجان‌زده گفت-واقعاً؟قراره باز آبجی دار شم؟
-معلوم نیس دختر باشه.
خندید-خب من خوشحالم.از این میترسیدی که من ناراحت شم؟
خب این یه قسمتش بود.
-آره.خیالم راحت شد.
لپمو بوسید و گفت-حالا میشه ولم کنی برم؟فرید داره واسه بقیه کباب درست میکنه.ما چرا تاحالا ازین کبابا درس نکرده بودیم؟
-مگه چیکار میکنه؟
ژوان-بابیکیو رو جمع کرده و آتیش درس کرده و تو آتیش با سیخ کباب درس کرده شبیه اینایی ک تو رستوران میخوریم.
-آها!بعد اینکارو کجا کرده؟
ژوان-تو باغچه‌ی تو!
-مگه دستم بهش نرسه...
بلند شدم و به سرعت خودمو رسوندم به حیاط دیدم به به!یجوری وسط باغچه کوچولوی من منقل راه انداخته که انگار از اول اونجا واسه اینکار بوده.پارسا هم داشت ذغالا رو باد میزد.انقد سرد بود که قبل حتی یه غر کوچولو دویدم تو اول لباس بپوشم بعد.
-ژوان کاپشنت کو همینجوری نرو بیرون یخ میزنی.
با غر زدن و نارضایتی برگشت کاپشنشو بپوشه و من دوباره رفتم بیرون.
-فرید!
فرید-اومدی عزیزم؟خوب خوابیدی؟
-خودتو نزن به اون راه!مطمعنم اونجایی که وایسادی قبلا یه بوته رز داشتم!
فرید-آها.اون علفا رو میگی؟
دمپایی رو از پام در آوردم پرت کردم سمتش و جیغ زدم-به چی میگی علف!
فرید-آروم باش بیبی!آروم.درهرصورت باید درشون میاوردی!
-یه دلیل خوب بیار قبل اینکه این لنگه رو هم پرت کنم تو سرت.
فرید- دوتا درخت موز و یه نخل سفارش دادم فردا میان اینجا بکارنشون.
-درخت موز؟نخل؟
فرید-خودت همیشه میگفتی نخل دوس داری!
-موز؟
فرید-آها اونو میگی؟خب منم درخت موز دوس دارم.
پوکر نگاش کردم.
پارسا-حالا انگار چی شده.انقد شلوغش نکن کبریا.
مظلوم گفتم-من گلامو دوس داشتم.
و بعد عصبانی‌تر از قبل شدم-چرا؟دقیقا چرا من هیچ نقشی تو تصمیمای مهم زندگیمون ندارم؟هااان؟مگه من یه سر این زندگی نیستم؟خسته شدم از کارای مسخرت!هرکاری دلت میخواد میکنی و اسم مسخره سوپرایز میزاری روش و به منم حق انتخاب نمیدی.خ س ت ه شدددددم.
فرید ساکت بود چون میدونست منظورم گل و گیاه و درخت موز نیست!
با صدای مامان به خودم اومدم-چرا داد میزنی کبریا؟بچه‌ها میترسن.
اخمام رفت تو هم و به ژوان که بیرون بود و شوان و که اومده بود تشر زدم برن داخل.
مامان-کبریا.با داد زدن سر بچه‌ها چیزیو درست نمی کنی!
با دستام سرمو فشار دادم و چشامو بستم.
-معذرت می‌خوام.
ماما-انقد معذرت‌خواهی نکن بشین درست حسابی مشکلتو حل کن.و جای حل کردنش هم تو حیاط نیست!
فرید دمپاییمو گذاشت زیر پام و به پارسا گفت-پارسا تو میتونی تنهایی ادامه بدی؟
پارسا-حتما.
فرید دستمو گرفت و منو کشید سمت خونه.جلو چشم متعجب بقیه یه راست رفتیم تو اتاقمون.منو نشوند رو تخت و جلو پام زانو زد.
فرید-من آمادم.
-برای چی؟سوپرایز دیگه‌ای تو راهه و من خبر ندارم؟
فرید-هرچی میخوای بگو و هر چقد میخوای منو بزن!حق داری من خیلی اذیتت میکنم.ولی باور کن هدفم همیشه خوشحال کردنت بوده نه چیز دیگه‌ای.
کلافه دست کشیدم تو موهام.این آدم میخواد منو روانی کنه.
فرید-کبی‌جان.عزیزدلم.من میدونستم تو از بچه‌ی خودت استقبال نمیکنی...
-من خودم سه تا بچه دارم.نمیتونی با این بچه جدید که هنوز به وجود هم نیومده منو از پدری بچه‌هام برداری!نمیتوووونی!
فرید-باشه باشه!میدونستم تو از بچه جدیدمون استقبال نمیکنی ولی مطمعن بودم و هستم که تو عاشقش میشی.همونطوری که عاشق بقیشونی.و اینکه من این بچه رو واسه تو نمی‌خواستم‌.واسه خودم میخوام.
-منظورت چیه؟
فرید-تو پسرا رو داری.سوان هم بی‌شک عاشقت میشه چون تو با تموم توجهت باهاشون رفتار میکنی!من کم کم از مقام پدریم اومدم پایین چون اونا دوتا بابا لازم نداشتن و تو رو داشتن!خب منم خواستم تلافیشو با بچه جدییییدمون سرت دربیارم.میخوام یجوری باهاش رفتار کنم که هیچ وقتی برات نذاره و من الویتش باشم.
زدم تو سرش-توئه دیوونه نمیتونی بابت همچین چیزی یه بچه جدید بخوای احمق!بعدشم بچه‌ها خیلی دوستت دارن و‌..‌.
فرید-بیا به هم دروغ نگیم.الآن میریم بیرون و به خانوادت میگیم قراره دوباره بابا شیم.باشه؟
-باشع.
فرید-آروم شدی؟
-آره
فرید-دیگه نمیخوای منو بکشی؟
سرشو بغل کردم-نه نمیخوام.
فرید-دوستت دارم.
-من بیشتر.
فرید-پس بیا تا شام حاضر شه سکس کنیم!
شوکه گفتم-چی؟
فرید-زودتموم میشه...
و دیگه نظرمو نخواست و یه راست زیپ شلوارمو کشید پایین.وقتی عضوم و برد تو دهنش دراز کشیدم و چشامو بستم.
-هووووم این خیلی عالیه🤤...
خیلی زود انقدی تحریک شدم که خودجوش شلوارمو دربیارم و فرید رو بکشم سمت خودم.
-بیا ببینمت...
شروع کردم به بوسیدن لباش و گردنش و اونم شلوار خودشو درآورد.
فرید-خیله‌خب آماده‌ای؟
پاهامو بیشتر باز کردم و گفتم-اوهوم.بجنب فرید.
سعی میکردم صدام بیرون نره ولی مگه میشد؟مثل همیشه اول من اومدم و یکی دو دقیقه بعد فرید.خودشو آروم و با احتیاط بیرون کشید و افتاد کنارم‌.
فرید-همیشه دعوا کنیم باهم.....
نشستم تا شلوارمو بپوشم و گفتم-فکر نکنم چیزی از غذا مونده باشه و من خیلی گشنمه!
فرید-خودم برات دوباره درست میکنم نگران نباش...
فرید هم سر و وضعشو درست کرد و دستمو گرفت و گفت-بریم که بگیم!
با هم رفتیم  پیش بقیه.
بابا-مشکل حل شد؟
-اوم آره.
فرید-ما باید یچیزی بهتون بگیم.من و کبریا...
منتظر نگام کرد که خودم ادامه بدم.
-ما قراره دوباره بچه‌دارشیم!
رسما فک همه افتاد.بجز ژوان البته!
مامان-شوخی قشنگی نیست!
فرید یه صندلی بیرون کشید که من روش بشینم و گفت-شوخی نیست.
پارسا-اگه این یکی ازون سوپرایزاست که کبریا ازش شاکی بود باید بگم حق داره!
فرید لبخند زد-راستشو بخواین درواقع این سوپرایز من بود واسه کبریا!
شوان-من خواهر برادر دیگه‌ای نمیخوام!همینجوریشم دوتا زیادی دارم!
کهربا-کلا یه خواهر یه برادر داری زیادی کدومه؟
شوان-جفتشون اضافن!
ژوان موهاشو کشید و نزدیک بود دوباره جنگ به راه بیفته...
-توروخدا دعوا نکنین!ژوان موهاشو ول کن‌.بدو پسرم.
مامان-حالا این دفعه کار کدومتونه؟
میدونستم داره رمزی میپرسه کی اسمرم داده وگرنه میدونست تصمیمش با کی بوده.
فرید-کبریا!البته راضی نبود‌.و فکر نکنم هنوز صددرصد راضیش کرده باشم!
مامان معمولی گفت-درهرصورت به نظرم تصمیم خوبیه!
عصبانی شدم-شما نبودی میگفتی به دنیا اومدن سوان واقعا تصمیم بد و عجولانه‌ایه؟
مامان-درسته ولی الآن که سوان کوچیکه بهترین موقعست واسه به دنیا اومدن بچه بعدی!وگرنه چندسال دیگه هم سن شما دوتا میره بالا هم دردسرای بچه‌داریتون دوباره شروع میشه پس یا حالا یا هیچ‌وقت!
نمیشد با مامان بحث کرد.
-خیله‌خب!به هرصورت این یه تصمیم‌گیری نیست به لطف فرید من امروز کارای لازمو انجام دادم و به زودی لقاحو انجام میدن😒.









دلام  دلام😌
خیلی ذوق مرگم واسه کریسمس.
میدونم هالووین نزدیکه ولی تو داستان بیشتر به کریسمس نزدیکیم🤷🏻‍♀️
خلاصه که میخوام کریسمسو بترکونم.
البته قبلش عروسی یاسین و کیوان هست که یادم نمیره.چقد کار داریم😁
با عشق
🦘پرپر🦘

ObiymyWhere stories live. Discover now