با چشای نیمهباز و دلدرد لباس پوشیدن فرید رو تماشا میکردم.وقتی دید بیدارشدم خم شد گونمو بوسید و گفت-کبی من امروزم ماشینتو قرض میگیرم!
ازونجایی که ماشین خودش هنوز تعمیرگاه بود سر تکون دادم همونطور خسته گفتم-اوکی.
فرید-تو بخواب.الآن خیلی زوده واسه بیدارشدنت.
-ساعت چنده؟
فرید-نه و نیم.
-صبونه خوردی؟
فرید-به دیاکو قول دادم تو راه براش قهوه و دونات بخرم خودمم یچیزی میخورم.
-باشه.کی میای خونه؟
فرید-هوس کشکبادمجون کردم موادشو بیرون گذاشتم یکم زودتر میام درست کنم:)
-امروز شوان وقت چشمپزشکیشه.
فرید-میدونم.میام دنبالش.
-باشه مواظب خودت باش.
فرید-چشم.توهم.فعلاً...
تو جام غلط زدم و چشامو بستم.خیلی طول نکشید البته.گوشیم زنگ خورد،حدس زدم مامان باشه،معمولا صبحا زنگ میزد تا هروقت بیدار شدم میس کالشو ببینم و باهاش تماس بگیرم،ولی نبود!یاسین بود.
-الو؟
یاسین-کبی معلومه کجایی؟از صب صددفعه زنگ زدم.
-خواب بودم.
یاسین-کیوان گفت حتماً خوابی ولی من گفتم کبی سحرخیزتر ازین حرفاس!
-شرمنده!
یاسین-دشمنت شرمنده.زنگ زدم بگم ما امشب میایم پیشتون!
شوکه گفتم-برگشتین؟
یاسین-اوهوم دیروز برگشتیم.دیشبو پیش خانوادههامون بودیم گفتیم امروز با دوستامون باشیم.شب بعد شام یهسری بهتون میزنیم.
-عالیه:)فرید خیلی خوشحال میشه.منتظریم!
یاسین-کاری نداری؟
-نه.
یاسین-پس میبینمت.بای!
-خداحافظ.
قطع کردم و به سقف زل زدم.یه هفته بعد ماهعسلشون نقلمکان کردن به شیکاگو و این اولین بار بود که برمیگشتن.چون خیلی دور بودن من نزاشتم فرید چیزی از مریضیم بهشون بگه و مونده بودم با دیدنم چه عکسالعملی نشون میدن؟این خبر خوابمو به کل پرونده بود.بلند شدم رفتم دسشویی و بعدش یه سری به بچهها زدم.شوان و ژوان خواب بودن.سوان هم همینطور و حتی سارا هم خواب بود.فقط توان بیدار تو تختش دستو پا میزد.با دیدنم دستاشو بلند کرد بغلش کنم و دوباره بع بع کرد!بلندش کردم و آروم برگشتم تو اتاق خواب خودم که سروصداش بقیه رو بیدار نکنه.گذاشتمش رو تخت و نشستم روبروش-کچلخان من چطوره؟هوم؟اگه قرار بود یه قصه باشی،بیشک حسنکچل میشدی!
نمیفهمید چی میگم ولی خندید.منم خندیدم.بلندش کردم و سرشو گذاشتم رو سینم و دراز کشیدم.اینطوری آروم میشد.
-شوان میشه راپونزل،حتی اگه ادعای اویل کویبن بودن بکنه!ژوان میشه پینوکیو و درمورد سوان هنوز شک دارم.سوان یه ترکیبی از پریدریایی و ماهپیشونیه برام:)ولی تو هنوز حسنکچلی:)
دست کشیدم رو سرش و آروم گفتم-البته منم کچلم.تو این مورد به بابات رفتی!ولی خب تو که موهامو ندیدی:(شرط میبندم اگه ببینی نمیشناسیم:)
گوشیم زنگ خورد و گفتگوی جالبم با توان تموم شد.اینبار واقعاً مامان بود.
-جونم مامان؟
مامان-صبح بخیر پسرم.اینوقت صب بیداری؟
-نیم ساعت پیش یکی بهم گفت سحرخیز:))))
مامان-این حرفا رو نزن باید استراحت کنی جون بگیری.فرید بیدارت کرد نه؟
-نه مامان فرید خیلی وقته رفته!
مامان-آخه عجیب بود خیلی وقت بود صبح بیدار نشده بودی.
-کم کم خستگیم کمتر میشه.
مامان-من نگرانتم.
-نباش.دیشب قبل خودمو وزن کردم!
مامان-وزنت رفته بالا؟؟؟؟؟؟؟
-اوهوم.دو کیلو و صدگرم!
مامان-خدایاشکرت!بهترکهشی تموم غصههام تموم میشن.
-زودی خوب میشم قول میدم.
مامان-همینکه داری با امید باهام حرف میزنی خیلیه.این اواخر خیلی ناامید بودی.
-آخه بهجای خوب شدن هی بدتر میشدم.
مامان-تو اینو میدونستی!
-آره ولی انتظار نداشتم انقد سخت باشه!وقتی تموم بدنت درد میکنه امیدوار بودن کار سختیه!
مامان-میدونم عزیزدلم.خوشحالم الآن خوبی.
لبخند زدم و سعی کردم کمتر ناراحتش کنم.
-شما خوبین؟
مامان-نه!دلم میخواست با فرید حرف بزنم بعد تو زنگ میزنم بهش.
-چرا؟
مامان-دیشب خوابشو دیدم نگرانشم.
خندیدم-حتماً دلت براش تنگ شده!
مامان آروم خندید-شاید!؟پسرا چطورن؟حواست به شوان هست؟
حواسم رفت پی دیشب و حرفای شوان-واسه چی حواسم باشه؟
مامان-قند خونشو کنترل میکنین؟من بودم حواسم بود نگرانم شما این بچه رو ولش کنین به امون خدا.
-نه مامان فرید حواسش هست!
مامان-خوبه.عصری زنگ میزنم با پسرا حرف بزنم.
-باشه مامان.
مامان-من قطع میکنم میخوام با فرید حرف بزنم.
-باشه،به بابا سلام برسونید.
مامان-باشه عزیزم.خدانگهدار.
-خداحافظ.
قطع کردم.توان با چشای گردش متعجب نگاممیکرد.با نوک انگشت زدم رو دماغش-بهچی نگا میکنی نخودچی؟
گردنش کج شد و خندید.با بویی که بلند شد فهمیدم متعجب نگام نمیکرده مشغول خرابکاری بوده!
بغلش کردم تا تمیزش کنم.
-میبینم که توعم مث بابات اسهال شدی!
بعد یواش ادامه دادم-منم اسهالم!
و آرومتر ادامه دادم-آخه دیشب یواشکی پاشدم یکم بستنی خوردم.باور کن خیلی کم بود!فک نمیکردم اینطوری شه.ولی نگران نباش دارو خوردم زود خوب میشم!
یکم فکر کردم و گفتم-یعنی چندوقته اسهالی؟خطرناک نباشه؟چیزیت نشه؟
با صدای شوان ترسیدم.
شوان-کی اسهاله؟
دستمو گذاشتم رو قلبم-یه اهنی اوهونی!ترسوندیم!
شوان-نمیخواستم!کی اسهاله؟
تو دلم گفتم من و بلند ادامه دادم-توان.
شوان-پیف!خب ببرش تو اتاق خودش چرا همینجا عوضش میکنی؟
-حق با توعه ولی نمیخواستم سوان بیدارشه.
شوان-من میرم آشپزخونه.
-تو برو منم توانو میبرم میام صبحونه بخوریم.
شوان-باشه.
توانو پوشک کردم و بلند شدم.گذاشتمش رو تختش و مطمعنم شدم جاش راحت باشه.بعد رفتم سراغ شوان.نشسته بود پشت میز و پاهاشو تکون میداد.همونطوری که صبحانه واسش آماده میکردم پرسیدم-دیشب خوب خوابیدی بابا؟
شوان-آره.
آرهاش بودار بود.
-شوانم چیزی شده؟
شوان-دیشب خودمو خیس کردم.
-چرا بیدارمون نکردی کمکت کنیم؟
شوان-انقد خودمو خیس کردم دیگه حرفهای شدم!خودم رو تختیو عوض کردم.
-لازم نبود.حتی اگه دوست نداری منو بیدار کنی باید به فرید میگفتی.
شوان-حالام چیزی نشده!اینارو داری واسه کی میاری؟
-هوس نیمرو کردم گفتم توهم بخوری!
شوان-آخرین باری که تلاش کردی نیمرو درست کنی از بو گند ظرف تخممرغی که شکوندی تا یه هفته نمیشد بیایم آشپزخونه!
-حالا از دستم افتاد چهارتا تخم شکست!
شوان-چهارتا؟حداقل ده تا بود و تو هر دهتا رو شکوندی!
-حالا میخوری یا نه؟
شوان-میخورم ولی روش کنجد بریز.فلفل هم نریز.
-باشه.
تخممرغا رو به سلامت شکوندم ولی یکم پوستش افتاد توش که با قاشق درش آوردم.
-میگم زردهاش ترکید!دیگه عسلی نمیشه!
شوان-از تو بیشتر ازین انتظار نمیرفت!
-من دیشب گفتم ژوانو اذیت نکن تصمیم گرفتی بهجاش منو اذیتم کنی؟
شوان-نه من اذیتت نمیکنم.
-میکنی!
شوان-نمیکنم!تو خودت از حرفام اذیت میشی.نشو!منظوری ندارم.
-باشه عزیزم.ناراحت نمیشم.تموم شد کنجدم ریختم روش.
یکمشو خورد و گفت-بابا؟
-جونم؟
شوان-میدونی نمک چیه؟
-اوه!یادم رفت!بیا بریز روش!
نمکدونو دادم بهش.
-خوب بخور.دو ساعت دیگه باید بری عینکتو عوض کنی.
شوان-باتو؟
-دوست داشتم ولی فرید ماشینمو برد و گفت خودش میاد دنبالت.
سر تکون داد.
شوان-اوکی.
آروم گفتم-امشب مهمون داریم.
شوان-دیاکو؟
-نه!
شوان-خاله سوز و وندی؟
-نه!
شوان-حتما سیدنی!
-نه عزیزم.
شوان-پس کی؟
-یاسین و کیوان!
شوان-واو!برگشتن اریزونا؟
-فک نکنم فقط اومدن یه سری بزنن.
شوان-هنوز بچه ندارن؟
-نه ندارن.
شوان-پس برام فرقی نمیکنه!
موهاشو بهم ریختم.وقتی صبحونش تموم شد و خواست بره ازم پرسید-میشه فردا بریم خرید؟
-خرید چی؟
شوان-لباس تابستونی!
-حتماً!
شوان-و تو هم میای؟
-دوست داری بیام؟
شوان-آره!فرید خیلی اذیت میکنه!نمیزاره چیزایی که دوست دارمو بخرم.دفعه قبلی که رفتیم نزاشت اون کت چرمی که دوست داشتمو بخرم میدونی چرا؟چون روش نوشته بود go fuck yourself!
-کدوم احمقی رو لباس بچه همچین چیزی مینویسه؟
شوان-خیلیم قشنگ بود!روش کلی میخ تیز داشت و خیلی خفن بود!اصن این هیچی!دامن زرده که روش گلگلی بودو چرا نزاشت بخرم؟حتی نزاشت بپوشمش و دستمو گرفت و منو برد یه شاپ دیگه!
-خب فرید اینطوریه خوشش نمیاد دامن بپوشی!
شوان-چرا؟
-اوم.چون با دامن خیلی خوشگل میشی؟
شوان-کامان بابا!منو با سوان اشتباه نگیر!
-عصبی نشو مربا خودم فردا باهات میام و هر لباسی که روش فحش ننوشته باشه رو میخرم برات!
شوان-الآن دیگه تابستونه نمیتونم کت چرم بپوشم😒.
-پاییز دوباره امتحان میکنیم.
شوان-اوکی.من میرم.
-برو عزیزم.
فرستادمش رفت.داشتم میزو جمع میکردم که گوشیم دوباره زنگ خورد.اینبار فرید بود.
-جونم فرید؟
فرید-جونت بیبلا.حدس زدم بعد رفتنم نخوابی:)
-آره با شوان صبحونه خوردم.میگم یادت نره بیای دنبالش.
فرید-یادمه.تو خوبی؟
-آره.مامان زنگزد بهت؟
فرید-آره خیلی نگران بود.خیالشو راحت کردم حالم خوبه.
-خیلی مواظب خودت باش.
فرید-هستم عزیزم.
-میگم کسی صبح باهات تماس نگرفت؟
فرید-نه!
-یاسین صبح زنگ زد گفت شب میان دیدنمون.
فرید-اوه!
-چطوری بهشون بگیم؟یهو منو ببینن شوکه میشن.
فرید-دیگه به اون شدت هم نه!
-بیا باهمدیگه صادق باشیم اونا یه کبریای دیگه تو ذهنشون هست!
فرید-من شب قبل اینکه ببیننت باهاشون حرف میزنم فعلاً فکرشو نکن.
-اوکی!
فرید-من برم.
-باشه.دوستت دارم.
فرید-من بیشتر.
-خداحافظ.
فرید-خدافظ.
شب با یه چشم بهم زدن گذشت.تو این تایم شوان عینک جدیدشو گرفت.ژوان یبار از رو کانتر افتاد و زانوشو به فنا داد.فرید ناهار درست کرد و باید بگم خیلی خوب بود:*بیشتر بعدازظهر رو خواب بودم تا کمبود خواب صبحم جبران شه فرید هم دیگه نرفت شرکت و موند خونه تا برای مهمونامون یکم خونه رو مرتب کنه.دوتا ظرف کیک هم درست کرد یکی برا شب و یکی واسه عصرونه.ژوان واسه بار دوم از رو پلهها افناد و اینبار فرید اونجا بود و تو راه گرفتش.البته بایدم بگم وقتی بیدار شدم دحساس خستگی نمیکردم و خیلی خوب بود:)خوشحال و خندون رفتم پیش بقیه.
فرید-خوب خوابیدی عزیزدلم؟
-اوهوم.حس خوبی دارم.
لبخند زد و با دست به کنارش اشاره کرد ک برم پیشش.رو کاناپخ دراز کشیدم و سر رو پاش گذاشتم.
فرید-فکرکردم گفتی خوب خوابیدی؛)
-آره ولی خوشم میاد دستتو میکشی رو صورتم:)))
فرید با دستش کلاهمو از سرم برداشت و سرمو تو دستاش گرفت.
فرید-یکم موهات دراومده!
-دوباره میزنمش!!!
فرید-چرا فرصت نمیدی اون تیکههایی که رشدی نداشتن خیلی کم شدن شاید اگه بهش فرصت بدی اونام...
-نمیخوام.
فرید-چرا خب؟
-اونجوری همه میبینن که یه تیکههاییش هنوز کچله!
فرید-تو که همش کلاه سرته!
-و تو همش برش میداری!
کلاهمو آروم سرم کرد-قول میدم اگه تو اتقمون تنها نبودیم برش ندارم.توهم یه ماه به موهات فرصت بده.
شک داشتم ولی آروم قبول کردم.
-باشه.
خم شد پیشونیمو بوسید و بعد پرسید-کیک درست کردم برات نمیخوری؟
-نه!
فرید-اشتها نداری؟
-ندارم.حس میکنم کشک بادمجونت هنوز تو معدمه!
فرید-باشه.چرا لبات آویزونه؟
-حوصلم سررفته.
فرید-خب میخوای باهم بشینیم لگومو تموم کنیم؟
-لگو؟
فرید-آسونه!
-میدونم.بیا شروع کنیم.
بلند شد ولی عوض اینکه بره سمت لگوها رفت سمت آشپزخونه.
-کجا میری؟
فرید-تو شروع کن من میرم واست چای دم کنم چایینبات بخوری!
خندم گرفت-مامانبزرگا هم دیگه دست از چاینبات درمانی برداشتن!
فرید-حرفت نباشه!اصن عرق نعنام میارم غذات هضمشه!
-اوکی من تسلیم چرا میزنی؟
نشستم پشت میز ناهارخوری بزرگ تو لانچروم چون فرید لگوهارو واسه دور نگه داشتن از سوان و توان که عین مورچه همهجا پیداشون میشد اونجا گذاشته بود.تقریبا نصفشو رفته بود.منم برگه راهنما رو برداشتم و شروع کردم.
فرید-بدون من شروع کردی؟
-دیر کردی خب.
فرید-رفتم پسرا رو صدا کنم اونام بیان.
-کجان پس؟
ماگ چای نباتمو گذاشت جلوم.
فرید-تا تو اینو بخوری اونام میان.شوان دسشویی بود و ژوان موند بهش بگه باهم بیان.
-هوم.دستت درد نکنه:*
فرید-نوش جونت.اوم...
-هان؟
فرید-عزیزم داری اون قطعههارو اشتباه وصل میکنی...
-نه درسته طبق راهنما باید این سهتاییهای قهوهای رو به...شت!اینا خیلی شبیه همن!
فریدخندید-بیا اینه قطعهایه که دنبالش بودی.
ژوان-هی بابایی:)
-بیا کولوچه.
سرشو کرد تو ماگم و پرسید-این چیه؟بوش عجیبه.
-عرق نعناس و نبات.میخوری؟
ژوان-ایو!نه.
خندیدم.
شوان-بابا؟
-جونم؟
شوان-عینک جدیدم اذیتم میکنه!
دست بلند کردم عینکشو برداشتم.
-مشکل کجاس؟
شوان-سنگینه دماغم و گوشم درد گرفته.
یکم سبک سنگینش کردم-اوکی یکم سنگینتر از قبلیه ولی خب قالبش بزرگتره.توهم بزرگتر شدی و قبلی به زودی کاراییشو از دست میداد.فقط بحث زمانه که عادت کنی عزیزم.
عینکو بهش پس دادم.
شوان-ولی هنوزم دردناکه.
-میخوای از عینک قبلیت استفاده کنی؟
-نگهش داشتین؟
فرید-آره تو ماشینه.میخوای برم برات بیارمش؟
شوان-نه!
-چرا خب؟
شوان-این عینکم زرده!من حاضرم کور شم ولی داشته باشمش!
فرید-شوان واقعاً رنگش میارزه به اذیت شدنت؟
شوان-نه ولی عادت میکنم با قبلی هم اولش راحت نبودم.بالاخره که باید عوضش میکردم.
-حق باتوعه.
تموم کردن اون لگو نهایتاً کار دو ساعت بود ولی با شیطنتا و حرف زدنامون تا شب طول کشید و با صدای غاروقور شکمهامون از کار دست کشیدیم.
ژوان-گشنمه!
شوان-منم...
-من دیگه دارم غش میکنم!
فرید-الآن زنگ میزنم غذا سفارش میدم چی میخورین؟
گردنم درد گرفته بود یه حرکتی بهش دادم و گفتم-هرچی پسرا میخوان.
شوان-من پاستا میخوام.
ژوان-من پیتزا میخواستم ولی خب پاستام بد نیس!
-خوبه خیلی وقت هم هست نخوردیم.فقط فرید ازین عجیب غریباشو سفارش نده!
فرید-میدونم.
فرید که رفت رو به پسرا گفتم-من خشک شدم!
شوان-منم پاهام خوابیدن!
ژوان-من گردنم درد گرفتع!
-بریم یه قدمی بزنیم تو حیاط؟
سریع بلند شدن.
-من میرم سوانو هم بیارم طفلک از ظهر تنهاس!
پسرا زودتر رفتن.منم رفتم پیش بچهها جفتشون بیدار بودن ولی فقط برای سوان جا داشتم.
-من سوانو میبرم تو حیاط.
سارا-میشه من توانو بیارم؟
-چرا که نه؟سوان بابایی؟
سوان-بابایی:)
بغلش کردم و تو راه به فرید گفتم-فرید ما میریم حیاط احتمالاً شامو همونجا بخوریم.
فرید-اوکی منم چندتاچیز برمیدارم میام پیشتون.
کفش سوانو پاش کردم چون دمپایی از پاش درمیومد و نمیخواستم پابرهنه باشه.بعد گذاشتمش رو زمین تا بدوه بره پیش پسرا.اونا توپ بازی میکردن و گاهی یه پاس ریزی به سوان میدادن تا جیغ نزنه.فرید هم زود اومد پیشمون.
فرید-منم بازی!
شوان-باباهم بیاد!
-من همینجا نگا میکنم بسه دیگه:)
ژوان-بابایی:(
-اوکی!چی بازی میکنین؟
شوان-بیاین وسطی بازی کنیم!
فرید-فقط حواستون به نخودیمون باشه!
سوان-بازی!بازی میکنیم!
موهاشو بهم ریختم.
فرید-منو شوان کبی و ژوان!
سوان-من چی؟
فرید-توهمش وسط باش عزیزم.کی شرع میکنه؟
-خودت شروع کن!
فرید-اوکی!شوان رحم نکن بهشون!
شوان-نمیکنم!
فقط سه ضربه طول کشید تا من از دور بازی خارج شم.فرید عوضی یجوری با توپ کوبید تو صورتم که نصف صورتم قرمز شد و باد کرد!
-فرید من میکشمت!
فرید-فعلا برو یخ بزار رو صورتت و وقت منو نگیر باید ژوانو هم بزنم!
حوصله یخ آوردن نداشتم بطری آب سردی که فرید با خودش آورده بود رو گذاشتم رو صورتم و به بازیشون نگاه کردم.ژوان فرز تر ازین حرفا بود که بخوره!فقط گل نیگرفت و هی یه جون به جوناش اضافه میشد!منم با جون و دل تشویقش میکردم!
شوان-پوووف!قبول نیس!من نباید با فرید هم گروه میشدم خیلی تنبله!
فرید-کبی رو میخواستی؟
شوان-معلومه که نه!مگه من خنگم؟
-هی!
شوان-دروغ میگم؟تو با سه ضربه رفتی بیرون!فقط سهتا!
ژوان-پیک شامو آورد!اعلام کنین منو بابا بردیم و جایزمونو بدین!
فرید-جایزه میخوای؟
حالا که تو تیم برنده بودم گفتم-معلومه جایزه میخوایم!
فرید همونطور که میرفت درو باز کنه و غذارو تحویل بگیره گفت-کبی تو اصن حرف نزن!اگه هم کسی لایق جایزه باشه اون ژوانِ نه تو!
-به هرحال منم تو تیم برنده بودم!
انقدی دور شده بود که نتونه جوابمو بده!
ژوان-چی بگیریم ازشون؟
-فعلا فقط شام بخوریم من خیلی گشنمه بعداً بهش فکر میکنیم کولوچه.
فرید-بیاین پسرا.
سوانو بغل کردم و دستاشو که خاکی بودن شستم و نشستیم دور میز تو حیاط.
-این کوسنا قبلاً نرمتر نبودن؟
شوان-چیشد کونت درد گرفت؟
-نه!همینطوری پرسیدم!!!
فرید-بهتره زودتر بخورین.یاسین و کیوان ممکنه زودتر بیان.
-فک نکنم الآن خیلی زوده.
فرید-احتیاط شرط عقله!
شونه بالا انداختم.
سوان عاشق خوردن پاستا بود تو بغلم از ظرف من میخورد و من سعی میکردم آرومتر بخورم که عجله نکنه.ولی خب خیلی زود سیر شدم و کلشو به خودش دادم اونم با خیال راحت با کله رفت توش!
فرید-هیچی نخوردی!
-سیر شدم خب!
چپ چپ نگام کرد و چیزی نگفت.
-غذاتو خوردی سوانو ببر سرتاپاشو بشور همش سسی شده.
فرید-بده سارا ببره.
-اون نمیتونه همزمان خواسش به هردوشون باشه.
فرید-من توانو نگه میدارم!
-انقد تنبل و مسئولیت ناپذیر نباش!
فرید-این جزغاله منو تو حموم دیوونه میکنه!نمیبرمش!
-منظورت چیه؟
فرید-بعله!میبینی؟تازه به جمع خانوادگیمون برگشتی و هیچی نمیدونی،از توان و سوان فقط خنده و خوشاخلاقیهاشونو دیدی.سوان از آب میترسه تموم مدت تو حموم فقط جیغ میزنه!من نمیخوام سردرد بگیرم.
پوکر گفتم-من مریض بودم کر نبودم که!
فرید-اون قرصایی که تو میخوردی فیلو از پا مینداختن.منم حواسم بود وقتی خونهای سوانو نبرم حموم.
شوان-حق با فریدِ سوان تو حموم غیرقابل تحمله.بده سارا ببرتش.
عجب...
-خودم میبرمش.بریم حموم بابایی...
فرید سریع بلند شد-نمیشه!
-چرا؟
فرید-از پسش برنمیای!مشت و لگد میندازه سمتت!
-یه بچه دو ساله مشتاش چقد محکم میتونه باشه؟
فرید-خب منم میام باهات!
مسخرش کردم-میخوای محض احتیاط پسرا رو هم ببریم؟
ژوان-میشه؟
شوان-واقعا؟
فرید-همینو میخواستی؟
خمیازه کشیدم.
-خب که چی خانوادگی میریم حموم شاید ترس سوانم بریزه!
حق با من بود!دوست ندارم بگم ولی خب همیشه حق با منه!سوان با دیدن پسرا تو حموم نه تنها جیغ نزد بلکه کلی خندید و آب بازی کرد و باعث شد از فرید بپرسم-چه بلایی سر دخترم میاوردی که جیغ میزد؟
فرید-بشکنه این دست که نمک نداره!
ریز خندیدم.فرید پسرا رو یکی یکی فرستاد لباس بپوشن و سوان رو به زور از آب درآورد و حوله پیچ داد به سارا و بعد به من گفت-هیف!
-هیف چی؟
فرید-هیف ک مهمون داریم وگرنه تو الآن یه لقمه چرب و آماده بودی و حکم هلو برو تو گلو رو داشتی برام:)
و یه حوله برداشت و سرتاپامو خشک کرد.در حالی که هنوز حوله میکشید رو بدنم ازش پرسیدم-فرید؟
انقد با دقت خشکم میکرد که انگار داره هسته اتم میشکافه.
فرید-هوم؟
-جدی بودی؟
فرید-چیو؟
-اینکه منو میخوای؟
لبخند زد-وقت نداریم وگرنه بهت ثابت میکردم:)
ته دلم گرم شد و از زیر دستاش فرار کردم-بسه دیگه پوستم رفت.بریم لباس بپوشیم.
کشیدمش با خودم و بردمش جلو کمد.لباس پوشیدم و کلاه سرم کردم.
فرید-بریم؟
-آره.
دستشو گرفتم.با هم رفتیم تو پذیرایی منتظر کیوان و یاسین موندیم.
فرید-میگم کبی...
-جانم؟
فرید-ببخشید بابت حموم بردن سوان یکم عصبانی شدم.تو نه که سخت نمیگیری همه کارات ساده پیش میره.
موهای نمدارشو بهم ریختم-خب بیا ازین به بعد کارا رو به روش من پیش ببریم!حس میکنم انقدی از زندگیم عقب افتادم که نخوام دیگه یه لحظشم از دست بدم.
فرید-از دست نمیدی قربونت برم.
با صدای آیفون از هم فاصله گرفتیم.
-تو برو پیشوازشون منو ببینن یهو کپ میکنن.
فرید-باشه.
-تا بیاین من میرم ببینم پسرا خوابن یا نه!
فرید-اوکی!
مسیرامون جدا شد.من از پلهها رفتم بالا.اول به ژوان و بعد به شوان سر زدم و البته که جفتشون بیدار بودن و قصد خوابیدن هم نداشتن.منم دیدم فایده نداره چی میگم تهش کار خودشونو میکنن پس و بهشون نیم ساعت دیگه وقت دادم بیدار بمونن.وقتی برگشتم پایین فهمیدم کل تایمی که به فرید برای آمادگی دادن به کیوان و یاسین داده بودم بی فایده بوده.رنگ و روشون عین گچ پریده بود و یاسین از شدت شوک هنوز دسته کلی که ظاهراً برای ما آورده بود رو بغل کرده بود و تقریبا اکثر شاخههاشو شکسته بود.
-سلام به همه.خیلی که منتظر نموندین؟
یاسین-خدایا!
کیوان-فرید!تو گفتی یه مریضی سادس!
-آروم باشین بچهها!من خوبم!.
یاسین-تو به این میگی خوب؟
-خیلهخب خودم میدونم خیلی زشت شدم و اینکه کچلم و مژه و ابروهام کم پشت شدن و بیست کیلو با وزن سابقم فاصله دارم ولی باور کنین خیلی بدتر ازین هم بودم.
یاسین دستامو گرفت-چرا به ما نگفتی؟من فکر میکردم ما باهم دوستیم!
-هستیم!و همین باعث شد بهتون نگم.شما تازه ازدواج کرده بودین،اینجا نبودین و نیازی نبود با دونستنش ناراحت من باشین!
کیوان-من چقد احمقم!هر ویدیوکال با یه بهونهای نبودی،کبی حمومه،بیرونه،خوابیده!
-کامان.دورههای درمانم کامل شدن.هیچ جراحی و پرتودرمانی و دارویی درکار نیست و من هرروز بهتر از روز قبلم!
فرید-درسته،بهتره دیگه کبیو ناراحت نکنیم:)
خوشحال بودم که بحثو تموم کرد.
-از خودتون بگین!کارتون چطوره؟
یاسین که مشخصاً ناراحت بود سعی هم نمیکرد درستش کنه!ولی کیوان خوب منظور فرید رو فهمید.
کیوان-همهچیز خوب پیش میره،فکر نکنم برگردیم اریزونا.اونجا همهچی خیلی بهتره!
فرید خندید-به سبک زندگیتون بیشتر میخوره!
کیوان-آره.یه سگ هم از پناهگاه آوردیم.تقریباً همهجا میبریمش ولی امروز گذاشتیمش خونه بمونه،نمیخواستیم کبریا رو بترسونیم.
-کار خوبی کردین!اصلاً تو این زمینه شوخی ندارم.
فرید-من میرم براتون کیک و چای بیارم.اگه قهوه میخواین بگین ولی چون شبه...
کیوان-چای خوبه.منم باید برم دسشویی اگه مشکلی نیس!
فرید-بریم راهو نشونت میدم.
فرید و کیوان رفتن.موندیم منو یاسین.
-اون گلها برای منن؟
یاسین-داغونش کردم.همش شکسته و پرپر شده.
-اشکالی نداره.به نظر میاد هنوز ماجرا رو هضم نکردی.
یاسین-نه.آخه چطور ممکنه هنوز دو سال هم نشده!نمیتونم تصور کنم چقد براتون سخت بوده.
-من که بیشترشو تو خواب و بیهوشی و بیحسی بودم.ولی برای فرید خیلی سخت بود.توان درست تو بدترین حالتم به دنیا اومد و شما هنوز ندیدینش.فرید هم بچهداری میکرد و به کارای خونه میرسید،هم از من پرستاری میکرد و به کارای بیمارستان میرسید.کارای شرکت هم کم نیستن.فرید خیلی بیشتر از من سختی کشیده.
یاسین-الآن تو برای همیشه خوبی؟یا ممکنه برگرده؟
-باید سالی یبار چکاپ کامل انجام بدم.بهجز اون مشکلی نیس.شاید برگرده،شایدم نه!
یاسین-شما تو سختترین روزا که منو کیوان سرتاپا استرس بودیم کمکون کردین و بعد انقدی مارو محرم ندونستین که خبر بدین!من از دستتون عصبانیم!
خندیدم-نباش!باور کن من خوبم و فقط همینه که مهمه.
کلافه نگام کرد و ساکت شد.
کیوان که اومد متوجه جو سنگین بینمون شد ولی چیزی نگفت.
کیوان-کبریا؟
-بله؟
کیوان-من میتونم بچههارو ببینم؟
-چرا که نه!یاسین نمیای؟
جفتشون بلند شدن.
کیوان-آخرینبار فقط سوانو دیدم اونم تازه به دنیا اومده بود.
-جفتشون بزرگ شدن.امیدوارم بیدار باشن.
توان بیدار بود ولی سوان خواب هفت پادشاهو میدید.
-هیف شد دخترم خوابیده،ولی این نخودچی بیدارع.
کیوان-خدای من!کپی خودته!
یاسین-این همه شباهت آخه؟
خندیدم-آره این کوچولو شبیه منه.
یاسین-دندوناشو نگا:*))))))
کیوان-حرفم میزنه؟
-چندتا کلمه.ولی نه واضح و با مفهوم.ولی سوانم خیلی بیشتر میتونه حرف بزنه.میتونه جمله بگه و زودتر از چیزی که باید حرف زدنو شروع کرده.
موهای نرم توانو بوسیدم و برگردوندمش رو تختش.بی سر و صدا از اتاق اومدیم بیرون...Man-to-man, heart to-heart
I love you but you drive me so far
Wish you well on that starIs this happiness?
Is this happiness?
Is this happiness?Is this happiness؟
هی گایز:*
عکس کاور رو دیدین؟
من کلا روزی یبار نرم یوتوب و اینو نبینم روزم شب نمیشه:)
عاشق وقتیام که داستان خواستگاریشو تعریف میکنه و خیس عرق میشه!
دیگه اینکه یکی از ریدرهای عزیز اومد پرسید یاسین کجاس؟
باید بگم یاسین درواقع اسم برادرمه!و من یه لحظه شوک شدم ای بابا یاسینو از کجا میشناسه؟بعد یاد یاسین و کیوان افتادم گفتم بدونین سرنوشتشون چیشد:)
همین:*
با عشق
🚶♀️پریا🚶♀️
YOU ARE READING
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻