iran

522 60 41
                                    

رو تخت دراز کشیده بودم و به حرکات آروم و با دقت فرید نگاه میکردم،با حوصله لباس راحتی از تو چمدون در میاورد.
فرید-تو نمی‌خوای دوش بگیری؟
-می‌خوام.
فرید-پس بلندشو دیگه.
ولو شدم و خودمو زدم به غش-حال ندارم جون فرید.
فرید اومد سمتم و دستمو کشید-بیا بریم،خودم سرحال میارمت.
انقدر محکم کشید که کامل بلند شدم و اگه دستاش نبود میفتادم.
-آروم‌تر...
هنوز جملمو کامل نکرده بودم که در باز شد و مامان اومد تو،آخرش من میمیرمو مامان در زدن یاد نمیگیره،سریع از تو بغل فرید اومدم بیرون و جفتمون سوالی به مامان نگاه کردیم.
مامان با لحن خاصی گفت-چیزی لازم ندارین؟
فرید ابروهاشو بالا انداخت-نه خاله‌جون خیلی ممنون!
-پسرا کجان؟
مامان-دارن خوراکی‌هایی که براشون آماده کردم می‌خورن‌.البته بیشتر ژوان میخوره
-شوان یکم ناراحته،اینجور وقتا غذا نمیخوره.به هرحال مرسی مامان...
رفتم سمتش بغلش کردم.
مامان چندتا زد پشتم و گفت-استراحت کنید تا شب کهربا‌اینا میان.
-باشه.
مامان که رفت برگشتم سمت فرید-کجا بودیم؟
با لبخند مرموزی گفت-می‌خواستیم دوش بگیریم...
و دستمو کشید و برد سمت حموم!
************
مامان-عافیت باشه!
لبخندخجولی زدم و گفتم-ممنون.
مامان-فرید کجا موند؟
-داره لباس میپوشه.
بابا-هنوز خستگی سفر تو تنته.
-نه زیاد،تو هواپیما خیلی خوابیدم.
ژوان با بدجنسی گفت-البته بعد اینکه با منو فرید دعوا کردی!
اونقدر چپ نگاش کردم که بترسه و خودشو جمع کنه!
-بهتون تذکر دادم عزیزم!
مامان-جلو بچه‌ها دعوا نکنین.
-دعوا نکردیم مامان!یه بحث کوچیک بود.
ژوان دوباره پرید وسط-هر روز یه بحث کوچییییک میکنن!ما عادت کردیم ماما!
بخدا حقش بود بکوبم تو دهنش!دهن‌لق!
قبل اینکه من چیزی بگم فرید رسید-ژوان!
نشست کنارم و دستشو دور کمرم حلقه کرد-دعوا نمک زندگیه،من خودم یه روز کبریا بهم گیر نده شب خوابم نمیبره!
-من؟من بهت گیر میدم؟آره؟
فرید-اره دیگه همش تو غر میزنی و ...
-امروز تو هواپیما من غر میزدم؟
فرید-اون که...
بابا پرید تو حرفمون-کاملا متوجه منظورتون از بحث کوچیک شدیم!بسه دیگه....!
با یه چشم‌غوره بحثمونو تموم کردم.
شوان هم‌چنان از مرگ ماهیش ناراحت بود و زیاد حرف نمیزد،ژوان هم از ترس فرید ساکت شده بود و میدونست بعدا بابت دهن‌لقیش تنبیه میشه.بچه‌پررو.
مامان بلند شد رفت تو آشپزخونه،منم دست فریدو از رو کمرم باز کردم و رفتم دنبال مامان.
مامان به کابینت تکیه داده بود و انگار منتظرم بود.
-کمک نمی‌خواین؟
مامان نشست پشت میز ناهارخوری و به منم اشاره کرد بشینم.نشستم.
مامان-جدی مشکلی وجود نداره؟
-چه مشکلی؟
مامان-همین جروبحث و دعوا.
لبخند زدم-نه،من خودم اگه هرچی بگم فرید بی‌چون و چرا قبول کنه بیشتر عصبی و افسرده میشم،از بچگی همینجوری بودیم یادته چقدر دعوامون میشد؟
مامان سر تکون داد-آره،همش کارتون به کتک‌کاری میکشید.
-خب،خوشبختانه این کار زشتو دیگه ترک کردیم.
مامان-مطمعن باشم؟
-اوهوم،قربونت برم که نگرانی،ما خوبیم.
مامان-باشع،بلند شد این میوه‌ها رو ببر تا من بیام.
ظرف میوه رو برداشتم و برگشتم پیش بقیه،دوباره نشستم کنار فرید.
-شوان عزیزم؟یکم میوه می‌خوری؟
شوان-نه.
-عزیزدلم،فک نکن نمیدونم حتی ناهارتو هم نخوردی،اینجوری ضعف میکنی،به‌خاطر منم که شده یکم بخور.
ژوان-منم می‌خوام.
-بیا وروجک.
واسه جفتشون میوه پوست کندم و مطمعن شدم بخورن.
-فرید تو نمی‌خوری؟
فرید که تموم مدت داشت زیرزیرکی نگام میکرد خودشو زد به اون راه-چی؟ببخشید حواسم نبود!
جون خودت ترین نگاه ممکنو بهش انداختم و گفتم-میوه!میوه میخوری؟
لبخند زد-نه ممنون میل ندارم.
عمرا اگه این لحنو باور میکردم،اهمیت ندادم و یکم میوه براش پوست کندم،فقط موز و پرتقال،فرید سیب دوست نداشت.گذاشتم رو پاش.-بخور و رو حرف منم حرف نزن.😒

ObiymyWhere stories live. Discover now