be well

832 101 10
                                    

رو میز کار فرید نشسته بودم و پا تکون میدادم، حوصلم به شدت سررفته بود و حاضر بودم هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم تا فرید سرشو از لب‌تاپش در بیاره ولی اصلا اهمیت نمیداد، داشت واسه شرکت قبلیش تو ایران یه سری نقشه رو ویرایش میکرد. واسش آب انبه آورده بودم ولی لب نزده بود، پس خودم خورده بودمش، لیوانشو عمداً انداختم زمین ولی نشکست و فقط خودم عن شدم، چون بازم اهمیتی نداد پس نشستم رو میزش و پاهامو تکون میدادم ولی باز اهمیت نمیداد، دیگه داشت میرفت رو مخم.
_فریییید!
بی حوصله زمزمه کرد_هوووووم؟؟؟
_یا همین الآن این لعنتی رو میبندی یا از پنجره پرتش میکنم بیرون!
با تعجب سرشو آورد بالا_چی؟
_همونکه شنیدی!
فرید_چرا؟
_چون من دو ساعته دارم برات بال بال میزنم ولی حتی سرتم بالا نیاوردی!
فرید لبتاپشو بست و گفت_خب از اول میگفتی! میگی چیکار کنیم؟؟؟
_اگه میدونستم که الآن ازت آویزون نبودم...!
فرید_خیله خب، پاشو!
_کجا؟
فرید_بریم یکم قدم بزنیم.
نگاه به ساعت کردم، یه ساعت دیگه باید زنگ میزدم به مامان ولی خب، میتونستم اینکار رو وقتی پیش فریدم انجام بدم.
_زود حاضر میشم!
دویدم سمت اتاق و صدای خنده‌اش اهمیت ندادم. سریع لباسای گرم و مناسب پیاده روی پوشیدم.ده دقیقه بعد باهم تو پیاده رو قدم میزدیم.

_خب،کجا میریم؟فرید_بریم اون کتاب فروشی بزرگی که پایین خیابونه؟_باشه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

_خب،کجا میریم؟
فرید_بریم اون کتاب فروشی بزرگی که پایین خیابونه؟
_باشه.
فرید_این مدل باشه گفتنت یعنی دوست ندارم ولی چون تو می خوای باشه!
دقیقا همین بود! لبخند زدم_آخه وقتی میری تو کتاب فروشی منو یادت میره!
فرید_باشه، تو بگو کجا بریم؟؟؟
_بریم اون کافه‌ای که پازل داره پازل حل کنیم؟؟؟تازه میتونیم قهوه و کیک هم بخوریم.
دستمو محکم گرفت_بزن بریم!!!
تا برسیم اونجا فرید یکم از کارای مسخره‌اش که این چند روز باعث شده بود بهم کم توجهی کنه گفت و منم یکم غر زدم که بیشتر بهم اهمیت بده عوضی تا رسیدیم به کافه‌ای که من دوست داشتم. رو میزاش پازل500تیکه گذاشته بودن،میرفتی مینشستی پازل نصفه نیمه‌ای که نفر قبل ول کرده رو کامل میکردی، من دوست داشتم وقتی چیزی میخورم سرم گرم باشه و این برام جالب بود. نشستیم پشت میزی ک بنظرم پازلش جالب بود، شکل یه جغد برفی بود.
فرید_خب چی می خوری؟
_کاپوچینو و کیک خامه‌ای.
فرید برای خودش هم کاپو و کیک شکلاتی سفارش داد.
فرید_میگم...
_حرف نزن! تمرکزمو بهم میزنی!
فرید غر زد_حالا کی به کی بی‌توجهی میکنه؟؟؟
نگاهمو از پازل به فرید تغیر دادم_غر میزنی؟؟؟
فرید_کی؟ من؟؟؟
_بعله تو! کل این سه روز سرت تو نقشه کشی و لبتاپت بود! حالا به پازل حل کردن من گیر میدی؟؟؟
فرید_هنوز از دلت در نیومده؟؟؟
_نچ!فکر کردی من خرم که با کیک و پازل خر شم؟؟؟
فرید_بیخیال، شب از دلت در میارم!!!
_شب چخبره؟؟؟
فرید_کبریا!
_عمراً بزارم امشب به من دست بزنی الکی دلتو‌صابون نزن!
فرید_کبریا!
لبخندمو خوردم و سعی کردم به قیافه آویزونش نخندم!
_شاید تا شب نظرم عوض شه!
نگاه به ساعت کردم، وقتش بود، هر روز همین ساعت به مامان زنگ میزدم، اوایل جواب نمیداد، بعدم که جواب داد حرف نمیزد، من براش از تموم اتفاقایی که تا اون لحظه افتاده بود صحبت میکردم و اون فقط گوش میداد.
_باید زنگ بزنم به مامانم.
فرید_می‌خوای من برم...
_نه!
فرید_بهش سلام برسون!
_باشه.
زنگ زدم،بعد دوتا بوق برداشت.
_سلام مامان، خوبی؟ منم خوبم، فرید هم خوبه، الآن اینجاست، بهت سلام رسوند، اومدیم کافه، هنوز سفارشمونو نیاوردن، امروز یکم از دست فرید عصبانی بودم (بهش چشم غوره رفتم) همش سرش به کار بود و منو یادش رفته بود، الآن همه‌چیز خوبه، همین. به پارسا زنگ زدم و میدونم حال خودشو کهربا و بچه‌ها خوبه،کهربا هنوز یکم سرسنگینه ترجیح میدم باهاش حرف نزنم! بابا هم که فکر کنم منو بلاک‌ کرده تموم تماسام رد میشه و پیامام ارسال نمیشه.
به اینجا که رسیدم ساکت شدم،فرید دستمو فشار داد،صدای نفسای مامانو میشنیدم.
_دوستت دارم مامان، مواظب خودت باش، خداحافظ...

ObiymyWhere stories live. Discover now