lovable

549 56 41
                                    

از پا آویزونش کرده بودم و نمیزاشتم در بره.
ژوان-ولللللم کنننننننن بابااااااییییی.
-نچ!تا نگی از کجا شکلات میاری میدی اون شوان پدرسوخته   بخوره ولت نمیکنم!یالا حرف بزن تا نکشتمت!
ژوان-تو منو نمیکشی!
-نه نمیکشم اگه حرف بزنی!بجنب.
ژوان-پام درد گرفت
-اگه نگی بیشتر درد میگیره!به نفعته حرف بزنی و با اعصاب من بازی نکنی.
ژوان-وقتی بزرگ شم دیگه اینجوری نمیتونی ازم حرف بکشی.
-اون موقع یه فکر دیگه میکنم برات!حرف بزن دستم خسته شد.
ژوان-از خونه هاناجون اینا برمیدارم.
اخمام رفت تو هم-برمیداری؟یعنی بدون اجاززززززه؟
ژوان-دیاکو خودش گفت هروقت خاستم میتونم بردارم دیگه اجازه نگیرم.
گذاشتمش رو پاهاش و قبل اینکه فرار کنه داد زدم-پدر تو و دیاکو و شوان و فرید و هر خر دیگه‌ای که به شوان شکلات بده رو درمیارررم!دفعه آخرت بود پدر سگ!
غشغش خندید-تو سگی!
دنبالش دویدم-اگه راست میگی وایسا سگو نشونت بدم بچه.
سریع در رفت.داد زدم-شوووووواااااااااان
بچم با ترس و لزر اومد.
-بعله بابایی؟
-مگه هزاردفعه بهت نگفتم بدون اجازه من شیرینی نمیخوری؟گفتم یا نگفتم.؟؟؟؟
شوان-گفتی!
-و چرا زیر تختت اون همه پوست شکلات پیدا کردم؟
شوان-چون یواشکی خوردم.
-چرررررا؟
شوان-چون اگه اجازه میگرفتم اجازه نمیدادی.
سرمو تو دستام گرفتم-برو لباس بپوش بریم دکتر.ژواااااان تو هم حاضر شو ببرمت تحویل اون بابای کله‌خرابت بدم.تو منو دیوونه کردی.
ژوان-میرم شرکت؟
-آره.زودباشین.خودمم حاضر شدم.این دوتا کله‌پوک رو سوار ماشین کردم و راه افتادم.
شوان-بابایی.
-هوم؟
شوان-ناراحت نباش.
-هستم!خیلیم هستم!تازه عصبانیم هستم!من واسه سلامتی خودت میگم نه چیز دیگه!فقط و فقط نگرانتم.تو جوجه‌طلاییمی.نمی‌خوام خدای نکرده اتفاقی برات بیفته.
شوان-بابایی؟
-جونم؟
شوان-جیش دارم.
اولین توالت عمومی نگه داشتم.شوانو بغل کردم و دست ژوانو گرفتم.بردمش تو دسشویی.فقط یه دسشویی خالی بود که نفر قبلی سیفونو نکشیده بود.با چندش سیفونو زدم و مطمعن شدم چیز چندش‌آوری اون اطراف نباشه.
-شوان عزیزم.بی...
با دیدن شلوار خیسش حرفمو خوردم.
-اشکال نداره بابایی.الآن میریم خونه لباستو عوض میکنم.
و به کسی که از دسشویی کناری بیرون اومد و چپ چپ نگام میکرد چشم‌غوره رفتم.
-شوانم عزیزم خوبی؟
دست کشیدم رو پیشونیش خیس عرق بود.
-عزیزم صدای منو میشنوی؟شواااان؟

************
    

فرید-کبریا؟کجایین شما؟اومدم خونه نبودین.
-بیمارستانیم.
فرید😶-چیشده؟
-قندخون شوان۲۲۰بود دکتر گفت قبل اینکه بره تو کما بیارمش بیمارستان.
فرید-کدوم بیمارستانی؟
-همونجایی که بچه‌ها بدنیا اومدن.
فرید-زود میام پیشت عزیزم.
قطع کردم و ژوان که ترسیده بودو محکم تر بغل کردم.
-چیزی نیست کلوچه،دکتر گفت حالش خوب میشه.
ژوان-تقصیر من بود؟
-نه عزیزم.خودتو ناراحت نکن.دیر یا زود اتفاق میفتاد.ازین به بعد حواسمون رو بیشتر جمع میکنیم.باشه؟تو هم دیگه یواشکی...
ژوان-قول میدم!دیگه هیچ وقت بهش شکلات نمیدم!و نمیزارم خودشم بخوره.
-عزیزم منکه نمیگم نباید شیرینی و شکلات بخوره!اونجوری که از افت قند پس میفته بچم!میگم دور از چشم من نخوره و زیاده‌روی نکنه که کارش به بیمارستان نکشه.
ژوان-نمیزارن ببینمش؟
-دکترا بالا سرشن هروقت کارشون تموم شد میریم پیشش.
ژوان دیگه حرفی نزد.خیلی ناراحت بود.انقدر زیاد که اگه میزد زیر گریه تعجب نمی‌کردم.
فرید رسید.بهم ریخته و نگران.یه راست بغلم کرد.
فرید-عزیزم تو حالت خوبه؟
ازش جدا شدم-من خوبم.
فرید-چیشد؟
-یکم زیاده روی کرده.چیزی نیست دکتر گفت به موقع رسوندمش.
فرید ژوان بغل کرد و کنارم نشست.
فرید الآن کجاست؟
با دست اتاقشو نشون دادم.دکتر و پرستارها که اومدن بیرون ژوان از بغل فرید پرید پایین و دوید تو اتاق.منم مجبور شدم دنبالش برم.فرید موند با دکتر حرف بزنه.بچم شوان زرد شده بود و به دستش سرم وصل بود.
-خوبی قربونت برم؟حالت بهتره؟عزیزدلم خیلی ترسیدم.اگه اتفاقی برات میفتاد؟
نشستم کنارش.سرشو از رو بالشت برداشت و روی پام گذاشت-بابایی خیلی ببخشید😭
-گریه نکن قربونت برم.چیز مهمی نیست.زوده زود خوب میشی.فردا با هم میریم خونه،خب؟
ژوان-فرداااااا؟
شوان-من نمیخوام شب اینجا بموووونم😭
-چیزی نیست فدات شم.منم کنارتم.قول میدم از پیشت جم نخورم.خب؟
ژوان-منم میخوام بمونم.
-نمیشه پسری.تا اینجاشم خیلی موندی.بیمارستان جای بچه‌ها نیست.
شوان-منم بچم منو هم ببر!
بوسیدمش-امشب اینجا میمونی!دیگه بحث نکن باهام.
خودش میدونست این حرف آخرمه و یعنی نظرم عوض نمیشه.فرید بالاخره دل کند و اومد‌.
فرید-شوان عزیزم.خوبی قربونت برم؟
بغلش کرد و روی موهاشو بوسید.
شوان-اگه بابایی نبود خیلی میترسیدم.
دستشو گرفتم-دیگه تموم شد.ازین به بعد بیشتر حواسمونو جمع میکنیم که دیگه همچین اتفاقی برات نیفته.
یکم بعد که حواس شوان پرت ژوان بود فرید رو کشیدم کنار و پچ‌پچ‌وار پرسیدم-دکتر چی‌گفت؟
فرید-روزی چهاربار باید قندخونشو اندازه بگیریم و...
-و چی؟
فرید-هر روز باید انسولین تزریق کنه!
زیرپام خالی شد.
فرید-کبی؟خوبی؟
دستشو پس زدم.
-خوبم.
درواقع نبودم!شوان از آمپول میترسید.همین الآنم به زور و با انژیوکت واسش سرم وصل کردن از بس ترسیده بود دکترا رگ دستشو پیدا نمیکردن.
-تو ژوانو ببر خونه.من امشب اینجا میمونم.
فرید-تو خسته‌ای برو خونه من میمونم.
چشمامو چرخوندم-اینجوری خیالم راحت‌تره.برو.
با لبای آویزون از شوان خدافظی کرد.
-ژوان عزیزم آزادی هرچقد میخوای فرید اذیت کنی!
در گوشش گفتم😎اونم خندید و گفت-هرچقدر بخوام؟دعوام نمیکنی؟
-نه قربونت برم راحت باش!
فرید-واسه چی راحت باشه؟
-بین منو ژوانه!ژوانم مواظب خودت باش و ماموریتت رو درست انجام بده.باشه؟
راهیشون کردم رفتن.
شوان-بابایی این تموم شده!
به سرمش نگاه کردم.
-الآن پرستارو صدا میکنم.






کاور ربطی به داستان نداشت میدونم🤦🏻‍♀️ولی مجبور شدم عکسامو حذف کنم یه مدت داغونم.
مرسی هستین
دوستتون دارم
👮🏻‍♀️نبات👮🏻‍♀️

ObiymyDove le storie prendono vita. Scoprilo ora