مگه میشه دریاچه آبدهن رو بالشت فرید و دهن بازشو ببینم و صدای خروپفشو بشنوم و لبخند نزنم؟با نیش باز بهش زل زدم و رو زانو کنار تخت نشستم و آروم تکونش دادم.
-فرید؟بهتری؟نمیخوای بیدارشی؟هی!
با دست یکم تکونش دادم.اونم مشتشو بلند کرد و محکم زد تو صورتم!شوخی نمیکنم جدی اینکارو کرد و باعث شد از پشت رو زمین ولو شم و محکم با دوتا دستم دماغمو بچسبم.چندثانیه اول انقد شوک بودم که هیچی نگم.فرید هم هنوز خواب بود ولی وقتی خیسی خون رو روی صورتم حس کردم اعصابم بهم ریخت و داد زدم-فرییییید!
فرید چشاشو باز کرد و یکم گیج و ویج نگام کرد و چندبار پشت هم پلک زد.هنوزم چیز غیرعادی تو من که ولو بودم و دستام رو صورتم بود حس نکرده بود؟!!!دستامو از رو صورتم برداشتم و یکی دوتا قطره خون چکید رو تیشرتم.لعنتی من این لباسو دوست داشتم.
فرید-کبی؟دماغت خون میاد!
چشام گرد شدن.
-فرید هنوز خوابی؟
نشست و یکم دقیق نگام کرد و بعد پرسید-چیشدی؟
-با مشت زدی تو صورتم!
خندید-نه اینکارو نکردم...
-😶کردی.
فرید-نکردم!!!نزدمت!!!
-حتما حق با توعه خودم خودمو زدم؟!!!!
فرید-شت!صورتتو بگیر بالا خونش بند بیاد.چرا وقتی خوابم میای جلو خب؟
-میخواستم ببینم از دیشب بهتر شدی یا نه؟
فرید-بهترم دیگه تهوع ندارم.بیا بریم صورتتو بشور.
-لازم نیس تو بیای برام یه تیشرت بیار.
رفتم تو سرویس و درو بستم.پووووف.آبو باز کردم و آروم خونارو از رو صورتم شستم.حداقل حال فرید خوب بود.از دیشب که اومدیم رو کشتی دریازده شدع بود و حالش بد بود.یکم دارو خورد و کل شبو خوابید.اگه دریازدگیش ادامه پیدا میکرد احتمالا باید برمیگشتیم ساحل ولی حالا لازم نیست.البته بینی بیچارم ترکید ولی خب!با حوله صورتمو خشک کردم و حوله خونیو انداختم تو سطل بعد دوتا تیکه دستمال توالت لوله کردم گذاشتم تو سوراخای بینیم و آبو بستم.تیشترتمو درآوردم انداختم یه گوشه و درو باز کردم.فرید باز رو تخت دراز کشیده بود و با موبایلم داشت بایکی صحبت میکرد.با دیدنم گفت-خودش اومد خاله،گوشی دستتون.خداحافظ.
گوشیو گرفت سمتم و گفت-مامانته دوبار زنگ زد فکر کردم ممکنه نگران شه جواب دادم.
-اشکالی نداره.الو مامان؟
مامان-کبریا؟صدات چرا گرفته؟
-صدام نگرفته دماغم کیپ شده تودماغی حرف میزنم.
کنار فرید دراز کشیدم و سرمو گذاشتم رو بازوش.
مامان-کبریاجان خوبی عزیزم؟همه چی مرتبه؟
-اوهوم.همهچی خوبه.
فرید انگشت اشاره دست آزادشو کشید رو بینیم.یکم دردم گرفت.
مامان-خوش میگذره؟
-خیلی!مامان من بالاخره یاد گرفتم هفت خبیث و حکم بازی کنم!
مامان با صدای بلند خندید-کی یادت داد؟
-سوزی حوصلش سررفته بود مجبورم کرد باهاش بازی کنم.اینبار که اومدی باهم بازی کنیم؟
مامان-خیلی هم عالی!خوشحالم بالاخره پسرکندذهنم اینارو یاد گرفته!
-عهههههه مامان به کی میگی کندذهن؟
غر زد-به توعه خنگول!بیست سال تلاش کردم نتونستم یادت بدم بعد یه شبه یاد گرفتی؟
-آخه تو خیلی بداخلاق و جدی بازی میکنی من استرس میگیرم خب.
مامان-خوبه حالا لباتو آویزون نکن.
خندیدم-هیچ وقت نمیفهمم چطوری میفهمی.
مامان-از خنگ بودنته.
-عههههههه مامان تو هرطور شده باید ترورشخصیتیم کنی؟
یکم بیشتر به سمت فرید چرخیدم و پیشونینو به سینش چسبوندم.
مامان-من دیگه مزاحمت نمیشم.هروقت وقت کردی زنگ بزن با پسرا صجبت کنم دلم واسشون تنگ شده از اولم با تو کار نداشتم.
-خیلی بدجنسی..!
مامان خندید-میدونم.به اون فرید سیاسوخته هم بگو کمتر زیرآفتاب وایسه همینجوریشم عین ذغال سیاهه.
دست کشیدم رو سینه فرید و با نیش باز گفتم-بچم یکم برنزس انقد بهش نگو سیاه!
مامان-کدوم بقالی میگه ماست من ترشه؟تو همون سوسکی هستی که قربون دست و پای بلوری بچش میره.
-مامان!
مامان-من داشتم خداحافظی میکردم انقد تو حرف میزنی بچه!فعلا.
-خداحافظ مامان.به بابا سلام...
با صدای بوق فهمیدم قطع کرده و دارم با خودم حرف میزنم.پوکر گوشیو گذاشتم کنار.
فرید انگشت کشید رو لبام و به شکل لبخند بهشون حالت داد.
فرید-بخند.درد نداری؟
-نه خوبم.بریم صبحونه بخوریم.
فرید-میخوام برم دسشویی با اجازت.
ازش فاصله گرفتم و گفتم-برو منم تختو مرتب میکنم تا بیای.
سر تکون داد و رفت منم آروم رو تختیو مرتب کردم و بالشتارو گذاشتم سرجاشون.بعدم دستمال کاغذیارو از دماغم درآوردم نمیخواستم کسی ببینه و مجبور شم توضیح بدم چی شده.البته دماغم یکم متورم و قرمز بود ولی اهمیتی ندادم.داشتم دستمالهارو مینداختم تو سطل زباله که فرید با دست و صورت خیس اومد.
فرید-چرا اونارو درآوردی ممکنه باز خونریزی داشته باشی.
-مهم نیس.توچرا دستاتو خشک نکردی؟
فرید-حوله رو پیدا نکردم.
-آها!بیا بریم گشنم شد.من میرم پسرارو بیدار کنم تو هم ببین اگه چیزی واسه خوردن نیست یچیزی درست کن من ضعف کردم ازم خون رفته و ممکنه غش کنم و...
فرید-همون جمله اول کافی بود خنگولخان!
یه لحظه ساکت موندم پردازش کنم ببینم چرا تو کمتر از ده دقیقه دونفر بهم گفتن خنگول...
-ای بیشعور به حرفای مامان گوش میدادی؟
فرید-خیلی نزدیک بودی بهم میشنیدم صداشو😅👀.
-منو مسخرم کردی؟تقصیر تو نیس تقصیر منه که با مشت میزنی تو صورتم و بهت هیچی نمیگم.
فرید-عه قرار نشد...
ژوان-بابامو با مشت زدی؟
منو فرید هردو شوکه به در نیمه باز اتاق شوان و ژوان نگاه کردیم.ژوان با چشای عصبانیش به فرید زل زده بود و جواب میخواست!سریع زانو زدم جلوش.
-عزیزم شوخی کردم کسی بهم مشت نزده!
ژوان-پس چرا دماغت قرمزه؟تازه یکم خون خشک شده چسبیده بهش!
-من به پسرم دروغ نمیگم قربونت برم دست فرید اتفاقی خورد بهش.خواب بود و متوجه نشد من صورتم اونجاس!
ژوان-دردت گرفت؟
لبخند زدم و گفتم-حالا برو دسشویی تا من شوانو بیدار کنم.
فرستادمش رفت.
فرید-چرا انقد جوش آورد؟این همه تو منو میرنی هیچی نمیگه پدرسگ!
-من جدی جدی نمیزنمت این بچه هم فرق شوخی و جدی رو فهمیده ولی تو هنوز نفهمیدی چون اگه فهمیده بودی الآن مشغول صبحانه درست کردن برا من بودی نه که اینحا وایسی وقت تلف کنی!
فرید-اوپس،الآن میرم تو عصبی نشو.
و رفت.منم رفتم بالاسر شوان.دلم براش تنگ شده بود این چندروز همش وردل دوستاش بود و به من بی محلی میکرد.دست کشیدم لای موهاش ولی صورتمو جلو نبردم این بچه تو خواب به فرید رفته بود یهو جفتک مینداخت این دفعه دندونام میشکستن وسط اقیانوس چیکار میکردم؟انقدر دست کشیدم لای موهاش که پلکاشو باز کرد و نگام کرد.
شوان-صب بخیر بابا.
-صبحت بخیر پسرم.خوب خوابیدی مربا؟
شوان-بغلم کن.
لبخندی به صورت خوابالو و لوسش زدم و بغلش کردم.
شوان-حالا ببرم دسشویی.جیش دارم.
میگن زیاد به یکی بخندی پررو میشه باید بهش سواری بدی اینجاست.همونطور که تو بغلم بود بلند شدم و دودستی محکم چسبیدم بهش یهوقت نیفته.
شوان-مدل عروس بغلم کن!
-توعه آتیشپاره اینارو از کجا یاد میگیری؟
و به سختی همونطور که میخواست بغلش کردم.
شوان-آفرین بابا!
سر تکون دادم و پاتند کردم سمت دسشویی خبری از ژوان نبود.شوانو نشوندم رو توالت و بهش گفتم-حتما مسواک بزن بعد بیا،باشه؟
شوان-نرو.
-باشه.
تکیه دادم به دیوار تا کارش تموم شه ولی فکرم درگیر سوان بود فرید یادش نره شیر این بچه رو بده؟سوان خیلی کم گریه میکرد نگران بودم صداش درنیاد و گشنگی بکشه.
شوان-تموم شد بریم.
دستشو گرفتم و باهم رفتیم رو عرشه کشتی.اول مطمعن شدم فرید حواسش به سوان بوده و بعد یه نفس راحت کشیدم.
-چقد هوا خوبه😍🥰.
شوان اهمیتی به حرفم نداد و هول هولکی دوید سمت دوستاش.
-اوکی،باشه،حتماً برو پسرم اصن به من چه؟
آدام-چرا غر میزنی زیرلب؟
-چیزی نیس!صبح بخیر!
آدام-صبح بخیر.
سوزی-کبببببییییییی؟
نشستم کنارش و گفتم-هوم؟
سوزی-این خیلی عالی نیس؟
-اوهوم.عالیه🙃.
نشستم کنارشون و زل زدم به میز.تست فرانسوی و قهوه.لبامو فشار دادم روهم نمیدونم چرا دلم نیمرو و نونسنگک میخواست!
فرید-چیزی میخوای؟
-آره ولی براش باید بریم ایران!
فرید-حالا چی هست؟
-نیمرو و نون سنگک داغ👀.
بلند زد زیر خنده.
-کوفت چرا میخندی؟
فرید-آخه تو از سنگک بدت میاد!ایران بودیم هیچوقت نمیخوردی.
-من بستنیم دوس نداشتم الآن دوس دارم.
سوزی-سنگک چیه؟
-یه نون که تو ایران خیلی رایجه و مردم دوس دارن.
فرید-حالا بزار برگردیم اریزونا اونجا واست پیدا میکنم الآن همین تستو بخور.
آه کشیدم-باشه.
فرید-نکن اونجوری قربونت برم قول میدم یادم بمونه.
-باشه فکرشو نکن.
تو دلم موذیانه قاه قاه خندیدم.تا تو باشی دماغ منو خونین و مالین نکنی😈.
فرید-بخور دیگه.
-آها!باشه.
سوزی-میگم کبی؟کی بریم شنا کنیم؟
قهوه پرید تو گلوم-چی؟شنا؟اینجا؟
فرید پشتمو مالید و گفت-نفسای عمیق بکش کبی!
سوزی-چرا ترسیدی؟پس چرا اومدیم اینجا اگه شنا نکنیم؟
-اینجا اقیانوسه!معلوم نیس چه جک و جونوری توش باشه و تازه اگه غرق شین چی؟
آدام-چرا خودتو حساب نمیکنی؟
-چون من شنا نمیکنم شمام نباید بکنین.
اما-بیخیال بچهها کبی تو استخر حاصر نبود شنا کنه کارای سخت ازش نخواین!
این بچهپررو فک کرده من با این حرفا تحریک میشم؟نه جونم!نخیر!لج و لجبازی از جونم ک مهمتر نیس عمرا برم تو آب!
اما-تو از حیوونام میترسیدی نه؟
-آره من از همه حیوونا میترسم حتی جوجههای رنگی!که چی؟
سوزی-عیبی نداره کبی ما درک میکنیم اگه از حیوونا خوشت نیاد!
فرید پقی زد زیر خنده.
سوزی-چیزخندهداری گفتم؟
فرید-نه فقط اینکه کبریا از حیوونا بدش نمیاد اون عاشقشونه حیوون موردعلاقشم ببر و شیر و یوزپلنگ و این گربهگندههان😂حالا اینکه ازشون میترسه یهچیز کاملاً جداست.
کوین-تو خدای تناقضی کبی!
-من یه عالمه روش پزشکی واسه کم کردن ترسم امتحان کردم ولی نشد.یه اتفاق بد تو بچگیم افتاده که ناخودآگاهام از هر موجود جوندار غیر انسانی میترسه.
سوزی بغلم کرد-ناراحت نشو.
-نیستم بالاخره هر آدمی از یه چیزی میترسه دیگه.دلیل اصلی ترس از آبم هم همینه بچه که بودم تو استخر شنا میکردم یه مارمولک پرید روم!اینجام که اقیانوسه حتما پر جک و جونوره.
آدام-حالا که تو از فوبیات گفتی ماهم میگیم،من خودم از عنکبوت میترسم.کسیم مسخرم کنه میکشمش!
لبخندزدم و منتظر به بقیشون نگا کردم.
کوین-من از ارتفاع میترسم.واسه همین تو هواپیما همیشه میخوابم.
سوزی-منم که تاریکی میترسم.میدونم مسخرس ولی نمیتونم تو تاریکی و فضای بسته باشم و نترسم!
-مسخره نیس!تو چی اما؟حتما یچیزی هست که ازش بترسی!!!
اما-نه نیس!
سوزی-اما عزیزم؟
اما-خیلهخب ولی کسی نمیخنده،من از دلقکها میترسم.
به زور جلو خودمو گرفتم که نخندم.کوین اما اولین نفر ترکید و بعد اون هممون زدیم زیر خنده.
اما-🖕😒.
آدام-اما تو خیلی باحالی.
اما-میدونم.هنوز یکیمون ترسشو نگفته.
فرید-من از چیز خاصی نمیترسم.
اما-امکان نداره.
-درواقع درسته من سی ساله با فریدم تاحالا نشده از چیز خاص و مشخصی بترسه.
آدام-حتما یچیزی هست!
فرید-خب یه چیزی هست ولی مثل واسه شماها نیست.
سوزی-بگو بگو بگو.
فرید-من پدر و مادرمو تو یه حادثه از دست دادم.حتی فرصت نشد باهاشو خداحافظی کنم.بعد از اون همیشه این ترس باهامه که نکنه خانوادمو از دست بدم.کبریا،بچهها.
دستشو گرفتم-عزیزم من حتی اون دنیام تنهات نمیزارم 💔🤧.
لبخند زد-میدونم...میدونم...سلام بر عزیزان قرنطینهام
من همه سعیمو میکنم این روزا بیشتر پارت جدید بزارم ولی احتمالا پارت بعدی میفته سال جدید پس سال نو پیشاپیش مبارک دوستای خوبم.
امیدوارم این پارتو دوست داشته باشین و اگه دوست دارین برام از ترس خودتون بگین😈.
من ترس کبریا رو از رو خودم نوشتم چون منم زوفوبیا دارم.
همین دیگه دوستتون دارم و مواظب خودتون باشین و تاجایی که ممکنه خونه بمونین.
با عشق
🎁پریا🎁
![](https://img.wattpad.com/cover/182175649-288-k678890.jpg)
YOU ARE READING
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻