دیگه مشکلی پیش نمیاد!دیگه مشکلی پیش نمیاد!از صبح هی اینو زیر لب تکرار میکردم ولی بلایی نبود که سرمون نیومده باشه،اولش تو راه فرودگاه شوان دسشوییش گرفت و وقتی یه پمپ بنزین پیدا کردیم و بردمش دسشویی و با خودم گفتم حالا که اینجام بد نیس خودمم برم دسشویی و بعد یهچیزی حدود پنج دقیقه گمش کردم!آخرشم فهمیدم وقتی تو دسشویی بودم خودش برگشته تو ماشین🥴.وقتی رسیدیم به فرودگاه به محض گذاشتن چمدونم رو زمین یکی از چرخاش شکست و تموم راه صدای بدی ایجاد میکرد و توجه بقیه رو بهم جلب میکرد.ده قدم مونده بود برسیم به سوزان و آدام خانوادههاشون که ژوان جلو چشم جمع به طرز بدی خورد زمین و قلبهمه رو برد تو حلقشون از جمله خودم که نزدیک بود کریر سوانو بندازم زمین که باعث شد سکتهام دوبرابر شه!دیگه واقعاً حالم بد شده بود حتی حالا که تو هواپیما نشستیم و مهماندار واسم یه نوشیدنی شیرین آورده تا فشارم برگرده سرجاش!!!!!فرید هم دستمو گرفته بود تو دستاش و یه جایی نزدیک انگشت شصت و اشارمو میمالید و میگفت تو یه کتابی خونده این خرکت باعث میشه حالم بهتر شه تا اینکه سوزان پرید وسط و گفت این حرکت واسه رفع حالت تهوعه و با هم دعواشون شد!
فرید-من کاملا مطمعنم این حرکت به رفع اضطراب کمک میکنه نه تهوع!
سوزان-اطلاعاتت غلطه!منم مطمعنم!
فرید-اوکی سرچ میکنیم!
سوزان-باشه سرچ کنی....
با دست جفتشونو پس زدم و غریدم-الآن تو هواپیمائیم نابغهها.نمیشه سرچ کرد.منم خوب شدم بسه دیگه.
فرید-ولی کبی...
-ولی نداره خوبم دیگه.
سوزان-خوبی دیگه؟
-آره.
سوزان-خوبه پس اون آبمیوه رو بده من بخورم.
منو بگو که فکر میکردمنگرانمه😒🙄.لیوانو دادم دستش.
اما-میگفتی مهماندار واست بیاره.
سوزان-نه همین خوبه کبی یکمشو بیشتر نخورد.
آدام-بیاین یکاری کنیم اینطوری حوصلمون سرمیره.
کوین-درواقع باید بگی حوصلم سررفت یکاری بکنین!
آدام-هممعنیان!
-اوکی میگین چیکار کنیم؟
اما-هواپیما رو بدزدیم و خلبامنو مجبور کنیم دور بزنه!
سوزان-اما!
اما-خیلهخب!ولی دعا کن بلایی سر اون بچه نیاد😒.
سوزان-نمیاد.انقدم مسافرتمو کوفتم نکن...به جاش مهماندارو صدا کن من بازم آبمیوه میخوام.
ژوان-بابایی...
-جونم؟جاییت درد میکنه؟
ژوان-نه!فقط میخواستم بپرسم واقعاً میشه هواپیمارو دزدید؟
اول یه نگاه خشم اژدها به اما انداختم بعد مهربون جوابشو دادم-خاله شوخی میکرد.حالا حوابمو بده واقعا جاییت درد نمیکنه؟شلوارتو دربیار!
ژوان-چی؟
-دربیار ببینم زخموزیلی نشده باشی.
ژوان-نشدم!
-شلوارت تیرس خون روش مشخص نمیشه دربیار...
سوزان-من دیگه آبمیوه نمیخوام🤮😰.
ژوان-منم درنمیارم میرم بازی کنم.
چپ چپ نگاش کردم که اهمینی نداد رفت نشست سرجاش.ماهام ساکت شدیم و این سکوت ادامه داشت تا وقتی که فرید اومد و من یکم خوشحال شدم که قراره این جو کسالت بار تموم شه ولی فرید بدترش کرد!چون یه کتاب از تو کیفش درآورد و بهم گفت-عزیزم من دارم کتاب میخونم مزاحمم نشو!
-خدا!منکه حرفی نزدم!!!!
فرید-نگاهتو میشناسم ولی من نیستم!هرکاری میخوای بکنی خودت انجامش بده.
بیشعور عینکشو گذاشت رو چشاش و کتابشو باز کرد.به سوزان نگاه کردم که داشت با اما حرف میزد ولی مشخصاً اما حواسش بهش نبود و داشت با لبتاپش کار میکرد.آدام هم از پنجره هواپیما به بیرون نگاه میکرد چون کوین چشمبندشو زده بود و خوابیده بود.لبامو رو هم فشار دادم و فکر کردم به به عجب شروع خوبی!سرمو بلند کردم با آدام چش تو چش شدم اونم انگار به یه چیز مشابه من فکر میکرد و یه پیشنهاد خوب داد،البته خیلی آروم که مزاحم خواب کوین نشه!
آدام-میگم میخوای بریم بار یه چیزی بخوریم؟
سوزان-کی گفت خوردن؟
-فکر خوبیه بریم.
وقتی بلند شدم فرید گیج پرسید-کجا؟
-هیچجا تو کتابتو بخون😒🖕.حواست به بچههام باشه.
پاپیچم نشد و ریلکس سر تکون داد و دوباره سرش رفت تو کتابش.به محض فاصله گرفتن ازشون غر زدم-این سهتا چرا انقد گوشتتلخ شدن؟
سوزی یه مشت پسته از پشت بار برداشت و قبل خوردن گفت-تو بهتر باید مشکل فرید رو بدونی!
-فرید میخواس یه سفر دونفری بریم.یا نهایتاً بچههارو نیاریم ولی برسیم درست میشه همش اولش یکم لجبازی میکنه.
آدام-کوین میخواست بریم مونتانا دیدن خانوادش.اونا واقعاً موجودات عجیبی هستن خیلی خوشحالم که نرفتیم.
سوزان-اما هم کار داشت اگه حامله نبودم عمراً قبول میکرد بیایم.
-هوم،مهم نیس اونا خودشون لذت این مسافرت و باهم بودنمونو از دست مید...هی سوزی اونی که الآن برداشتی الکل داره توش.
دستپاچه شیشه آبجو رو گذاشت سرجاش و به آدام توپید-جلو من نخور من هوس میکنم.
آدام-کلاً دوماهه بارداری دقیقاً چطوری از الآن به هوس افتادی؟
سوزی-اصن...اصن کبی تو یه چیزی بگو مثلاً پدرخوندهی این بچهای!
آدام-چی؟کبی؟پدرخونده؟همین الآن از هواپیما پرتت میکنم پایین!
سوزی-حسودی نکن بچه،تو پدرخونه دومی.
آدام-مگه میشه؟
سوزی-ازونجایی که این بچه دوتا مامان داره بله میشه!اما میخواست داداششو پدرخونده دوم اعلام کنه ولی من نذاشتم اون همین حالام پدرخونده وندیِ ولی وندی بعد از غسل تعمید دیگه ندیدتش!
آدام-خیلی خوبه خیلی ذوق زدم.از الآن به فکر بیبیشاور این بچم میخوای کجا برگزارش کنی؟
سوزان-هنوز به اونجاها فکر نکردم.
آدام-خب الآن فکر کن!
سوزان-تو خونه خودمون؟
آدام-بعدی!
سوزان-عه!
آدام-ببین خونتون خیلی خوبه ولی به درد پارتی نمیخوره!ما به یه فضای مسطح و بزرگ نیاز داریم نمیتونیم مهمونا رو تو سه طبقه پخش کنیم!
سوزان-طبقه سوم فقط اتاق خوابه نمیشه...
آدام-😒.
سوزان-خب باشه.پیشنهادت چیه؟
آدام-خونه من!من یه خونه معرکه واسه پارتی دادن دارم!
-دکور خونت هم با من تو یه ساعت ردیفش میکنم.
سوزان-بچهها شماخیلی مهربونین داره گریم میگیره.
دستشو گرفتم و مهربون گفتم-دوستا ازین کارا واسه هم میکنن.حالام اون آبجو رو برگردون سرجاش و منو خر فرض نکن!
پوف کشید و برای بار دوم بطری رو گذاشت سرجاش.
-سوزی تو کل این سفر حواسم بهت هست فکرشم نکن که دور از چشم من الکل بخوری...
آدام-بیا به جاش آب آلوئه ورا بخور برات خوبه.
سوزی-رد کن بیاد.
وقتی مطمعن شدم داره آب آلوئهوراشو میخوره چرخیدم ببینم فرید درچه حاله دیدم کتابو جلو دماغش گرفته و داره از پشتش بهم نگاه میکنه.تا دید برگشتم سمتش مث ضایعترین آدم دنیا کتابو آورد بالا و وانمود کرد داره کتاب میخونه.آدام پرسید-تو هم اون حرکتو دیدی یا من توهم زدم؟
دوباره برگشتم سمتشون و خندون گفتم-دیدم.
سوزی-چیو از دست دادم؟
آدام گفت-همین الآن کبی مچ فریدو وقتی داشت بهش نگاه میکرد گرفت.
سوزی-اوه!اما چی اون حواسش به ما نیس؟
آدام-نابغه اما پشتش بهمونه مگه جغد باشه و گردنشو صدوهشتاد درجه بچرخونه.
سوزی-خب حالا لازم نبود به روم بیاری جوابش نه بود فقط.
آدام-نه!
سوزی-حقته این لیوانو روت خالی کنم!
آدام-دقت کن سوزی.لیوان خالیه دو مین پیش همشو خوردی.
سوزی- الآن میتونم لیوانو بکوبم تو سرت!باور کن میتونم!!!!
-بچهها!؟
سوزی-از بس آدام حرف میزنه یادمون رفت فرید داشت کبی رو دید میزد!
آدام-من؟من زیاد حرف میزنم؟
سوزی-باز که داری بحثو عوض میکنی!
-میگم به نظرتون برگردیم پیش بقیه؟
سوزی-فرید حواسش پیشه توعه من برگردم اما نگامم نمیکنه از بس مشغوله کارشه.کوین هم که خوابیده.
-اوکی پس میمونیم.
آدام-تو برو فرید گردنش درد گرفت از بس وانمود کرد حواسش بهمون نیس.ما یکم دیگه میمونیم.
-ولی...
آدام-برو دیگه،مگه نه سوزی؟
سوزی-اوهوم تو برو آدام توهم واسم یچیزی بیار بخورم.
آدام-کم مونده منو هم بخوری چه خبرته میدونی چقد چاق می....
دیگه باقی حرفاشونو نشنیدم چون داشتم برمیگشتم سمت فرید که کلاً خودشو زده بود کوچه علیچپ!بچه ها سلام🥴😌
میبینم که مسافرتو شروع کردمو به زودی هم تموم میکنم چون از هرچی سفره حالم بهم میخوره😂😅
خلاصه که کم و کسری دیدین خودتون حلالم کنین.
با عشق
💩پریا💩
YOU ARE READING
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻