assiduity

368 54 35
                                    

چند روز بعد...
خوبه که آخر هفتس و مجبور نیستم صبح زود بیدار شم.دیشب تا دیروقت بیدار بودیم چون کهربا و پارسا و بابا و مامان برگشتن ایران.درست شنیدین مامان هم برگشت!معتقد بود اگه الآن بمونه بعد که بچه ناخواسته من بدنیا میاد و ما به کمک بیشتری نیاز داریم نمیتونه بمونه پس رفت که نه ماه دیگه بیاد!سوان هم دیشب رو دنده لج افتاده بود و تا صبح یه بند گریه کرد انقد که یا من یا فرید مدتم بغلش میکردیم و تکونش میدادیم تا یکم ساکت شه.به خودم و عادت صبح زود بیدار شدنم فحش دادم و یکمم به فرید و دستو پاش روم افتاده بود و نمیتونستم تکون بخورم.چشامو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ولی مگه میزارن؟سوان دوباره زد زیر گریه.سعی کردم خودمو آروم از زیر فرید بکشم بیرون که با دستاش مانعم شد و خوابالو گفت-تو بخواب.
و خودش رفت سمت سوان. با نگاه دنبالش میکردم.انقد خواب بود که نگران سوان بودم.با چشای نیمه باز پوشکشو چک کرد و از جمع شدن دماغش فهمیدم بچه خرابکاری کرده.به زور بلند شد و پوشک سوانو عوض کرد.بعد آروم تکونش داد تا خوابش برد و گذاشتش تو گهواره و برگشت پیش من.
فرید-بیداری؟
-اوهوم.
دستاشو باز کرد-عمرا بزارم بری بیا بغلم یکم دیگه بخواب.
-خوابم نمیبره.
فرید-حرف نباشه من بخوابم مجبور میشی بخوابی.
-بدجنس.
فرید-عزیزدلم به خواب نیاز داری یکم بخواب قول میدم این دفعه که هر کدوم از آتیش‌پاره‌هات بیدارمون کردن دیگه بیدارشیم.
چشامو بستم و زود خوابم برد.بیدار که شدم ساعت یازده بود و خبری از فرید،سوان و حتی پسرا نبود.فرید موذی باز منو خوابوند و سرمو کلاه گذاشت.رفتم دسشویی بعد اینکه همه کارای لازمو انجام دادم رفتم ببینم بقیه کجان.
-صبح بخیر.
شوان-بالاخره بیدار شدی بابا؟
و دوید چسبید به پاهام.خم شدم بغلش کردم.
-خیلی وقته بیداری قربونت برم؟
شوان-اوهوم.
-ژوان کجاس؟
شوان-با فرید رفتن تو حیاط آلوچه یکم خاک‌بازی کنه.
اخم کردم-سوان چی؟
شوان-فرید گفت هر وقت گریه کرد صداش کنم!
خوشم میاد تو بچه داری سخت نمیگیره😐😒.
-صبحونه خوردی؟
شوان-فرید واسمون پنکیک درس کرد.واسه تو هم نگه داشتیم😌.
رفتم تو آشپزخونه.خیلی گشنم بود پس دولپی شروع کردم به خوردن پنکیک شکلاتی!همزمان یکمم غر زدم-صددفعه بهش گفتم میوه‌ای درست کنه.
شوان-با دهن پر حرف نزن!
خندم‌گرفت.این وروجک استاد تحویل دادن حرفای خودم به خودم بود!
-خب حالا نمیخواد حرفای خودمو سنجاق کنی به سینم!
شوان-خودت همش میگی کار بد کار بده و فرقی نمیکنه کی انجامش بده.
بفرما!دوباره...
-باشه،من معذرت میخوام!
سر تکون داد-همونطور که خودت گفتی هر کی کار بدی انجام بده باید معذرت بخواد!منم معذرت‌خواهیتو قبول میکنم...
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم.غشغش به قیافه بامزش خندیدم.
فرید و ژوان هم اومدن.
فرید-همیشه بخندی عزیزم😍.
نگاش کردم که داشت با لبخند بهم نگاه میکرد.
فرید-خوب خوابیدی؟
-باید بیدارم میکردی.
فرید-حرفشو هم نزن.تو باید خیلی بیشتر از این‌حرفا بخوابی.متاسفم که نمیتونم بیشتر از این کاری کنم.
لبخند زدم.
-همین که به فکرمی بسه.ژوان زشتو رو برد تو اتاقش؟
فرید خندید-فک میکردم کم کم ترست ازش بریزه.
از تصورش لرزیدم.
-فقط از من دور نگهش دارین!
فرید-باشع.امروز بعدازظهر چیکار میکنیم؟
-من بگم؟
فرید-پس کی بگه؟
-نمیدونم یکی از همون کارای خرکی تو رو انجام بدیم؟
فرید-نه دیگه ریش و قیچی دست خودت!چیکار کنیم؟
متعجب نگاش کردم.
-خودتی دیگه؟
فرید-ببین یبار اختیار دادم بهت جنبه نداری!
چپ چپ نگاش کردم-زحمت میکشی خسته نشی؟
با دستش فکمو گرفت و همونطورکه زل زده بود تو چشام انگشت شصتشو گذاشت رو لب پایینیم و با چشای تنگ شده پرسید-اگه خسته‌شم...
انگشتشو گاز گرفتم و گفتم-یه چیزی تو این مایه‌ها گیرت میاد...
دستشو کشید و غر زد-هیچ‌وقت نشد عین بچه آدم باهام لاس بزنی!
غش‌غش خندیدم-من دیگه به دستت آوردم لاس زدن لازم ندارم.
دوباره محو خنده‌هام شد.خندمو خوردم و گفتم-باز نرو تو هپروت بخدا بخوای بگی شبیه بوشوگ شدم یا هرچیزی شبیه اون میزنم از وسط نصفت میکنم.
فرید-فقط به قشنگ‌ترین خنده دنیا نگاه کردم.همین!
لبخند زدم...
فرید-البته یکمم یاد بچگیام میفتم.
-بچگیت؟
فرید-آره دیگه،لوک خوش‌شانس و این داستانا!
و فرار کرد.دنبالش دویدم.
-جرعت داری وایسا کله‌پوک عوضی.
با جیغ شوان جفتمون وایسادیم.
-چیشد؟
شوان-فحش دادی معذرت بخواه!
با دست کوبیدم به پیشونیم.چه غلطی کردم عذرخواهیو به این بچه یاد دادم.
-باشه.معذرت میخوام فرید.
و قبل اینکه باز به خودش بیاد و فرار کنه از رو کاناپه پریدم و اول یدونه زدم تو سرش بعد بغلش کردم.
-و ببخشید که زدم تو سرت!
زیرلب ادامه دادم-با اینکه حقت بود!

لعنتی میدونستم نباید بستنی میخوردم.ولی با اصرار فرید و پسرا وسوسه شدم و یکم بستنی شکلاتی خوردم و حالا دلپیچه گرفتم.میشه گفت به لاکتوز حساسیت دارم ولی گاهی اینجوری میشه.
فرید-کبی؟خیلی وقته اون تویی حالت خوبه؟
-آره.یعنی نه خیلی!ولی تو نیا داخل.
فرید-اسهال یا یبوست؟
با دست پیشونیمو فشار دادم و گفتم-اولش یبس بودم ولی الآن شل شده و میشه گفت اسهال شدم.‌..!
فرید-کمک نمیخوای؟نمیدم باید مسهل بهت بدم یانه؟چطوری همزمان هردوتا رو داری؟
-فرید من واقعا راحت نیستم که تو پشت در دسشویی راجب اسهالم نظر بدی!میشه فقط بری؟
فرید-متاسفم من میرم تو هم کارت تموم شد بهم بگو نگرانتم.
-خوبه.
پووووف!خوب شد بهش نگفتم دلم درد میکنه وگرنه ول نمیکرد.وقتی کارم تموم شد که پسرا مسواک زده بودن و تو تخت منتظرم بودن.دم در اتاقشون منتظر موندم.
-ژوان گربت خوابیده؟
ژوان-آره بابایی بیا تو.
آروم رفتم داخل و رو تخت شوان نشستم.
-خب وروجکای آتیش‌پاره.این‌دفعه چی میخواین؟
شوان-یچیزی بگو که به بچگیات مربوط باشه!
سعی کردم بوشوگ و لوک خوش شانسو از سرم بیرون کنم!
-هوم.بچگیام.یه شعر هست که وقتی سیزده سالم بود واسه حفظ شعر مدرسه حفظش کردم.دوس دارین بشنوین؟البته دقیق یادم نیس ممکنه پس و پیش بخونم یا یه تیکه‌هاییشو جا بزارم.
شوان-خوبه.
-باشه.ام.
"یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
کوچه به کوچه
باغ انگوری
باغ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اونجا که شبا
پشت بیشه‌ها
یه پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو میزاره
تو آب چشمه
شونه میکنه
موی پریشون

یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
ته اون دره
اونجا که شبا
تک درخت بید
شاد و پرامید
میکنه به ناز
دستشو دراز
که یه ستاره
بچکه مث
یه چیکه بارون
به جای میوش
نوک یه شاخش
بشه آویزون....

یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
از توی زندون
مث شبپره
باخودش بیرون
میبره اونجا
که شب سیاه
تا دم سحر
شهیدای شهر
جار میکشن
عمو یادگار
مردکینه‌دار
مستی یا هوشیار؟
خوابی یا بیدار؟
مستیم و هوشیار
شهیدای شهر
خوابیم و بیدار
شهیدای شهر
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون
از سر اون کوه
بالای دره
روی این میدون
رد میشه خندون
یه شب ماه میاد..."
):احمد شاملو:(
دوباره آروم زمزمه کردم-یه شب ماه میاد...
بهشون نگاه کردم.جفتشون خواب بودن.پتو رو روشون مرتب کردم و از اتاق اومدم بیرون.فرید بالا سر سوان ایستاده بود و نگاش میکرد.آروم گفتم-خوابید؟
فرید-اون شعری که تو خوندی منم خوابوند چه برسه به این بچه.
-یادته؟
فرید-اوهوم.معلم بی‌سوادمون تاحالا این شعرو نشنیده بود و مجبورت کرد یه شعر دیگه حفظ کنی.
-حتی یادم نیس چه شعریو جایگزین این یکی کردم.
فرید-حالا که بهش فکر میکنم شاید فکر کرده بود این شعر سیاسیه یا همچین چیزی؟
-آره‌خب.اینم هست.بیخیال شعر.بیا بخوابیم.
فرید-بخوابییییم؟
-عمرا اگه بخوابیییییم!مثل اینکه یادت رفته اسهال شدم؟می‌خوای خودتو تختو منو قهوه‌ای کنی؟
خندید-راس میگی!بیا فقط بخوابیم.



سلام سلام.
یه نکته‌ای راجب شعر بگم.من واقعا این شعرو تو سیزده سالگی به عنوان شعر آزاد حفظ کردم و معلمم واقعا این شعرو قبول نکرد!و حتی گفت تاحالا نشنیده! و دیگه اینکه از حفظ نوشتمش امیدوارم درست باشه!!!
با عشق
👽پریا👽

ObiymyWhere stories live. Discover now