فرید-دارم لباس میپوشم بیام بیمارستان.
-لازم نکرده!خودمون میایم تو وایسا یه صبحونه خوشمزه واسش درست کن غذای بیمارستانو دوست نداشت دیشبم شام نخورد.
فرید-ولی...
-ولی نداره!خدافظ.
قطع کردم دیگه چونه نزنه باهام.
-پوشیدی بابایی؟
شوان-آره.
خم شدم کفشاشو هم پاش کردم.
-بریم؟
شوان-اوهوم.
وقتی رسیدیم خونه انقدر خسته بودم که فقط شوانو به فرید بسپرم و برم تو اتاق.حتی لباسامو هم عوض نکردم فقط پریدم رو تخت و چشمامو بستم.نمیدونم چقدر گذشت فقط میدونم با بدندرد و سردرد از خواب پریدم.به ساعت نگاه کردم.دیگه وقت ناهار بود تقریبا.
با خستگی و به زور ازجام بلند شدم و خودمو به حموم رسوندم.دوش گرفتن واقعا بهکارم نمیومد پس شیر آبو باز کردم تا وان پرشه و خودم آروم شروع کردم به درآوردن لباسام.تو وان نشسته بودم و چشام بسته بود که در حموم باز شد.انتظار داشتم فرید باشه ولی با صدای ژوان چشامو باز کردم.
ژوان-بابایی؟
-جونم عزیزم؟
ژوان-فرید گفت بیام بیدارت کنم ولی خودت بیداری!
-میخواین ناهار بخورین؟
ژوان-آره.
-یکم منتظر بمونین زود میام.
سریع تمومش کردم.وقتی رفتم پیششون سر میز منتظرم بودن.خم شدم شوان و ژوانو بوسیدم و کنار فرید نشستم.
فرید-بهتری عزیزم؟
😒-فقط یکم خسته بودم.
لبو لوچهاش آویزون شد.اون موقع که یکی بجز منو بفاک میداد باید فکرشو میکرد نه الآن!
فرید-برات لوبیاپلو درست کردم😎💪🏻.
سرد گفتم-ممنون!
رسما پنچر شد و بادش خوابید.موذیانه لبخند زدم و ازش پرسیدم-ژوان که دیشب اذیتت نکرد؟
بیشتر پکر شد
فرید-چهاربار براش داستان سهبچهخرسو خوندم تا بخوابه!
ژوان-خوابم نمیبرد آخه!
لبخند زدم-خب حالا یکم داستان خوندی برای بچم چیزی نشد!ازین به بعد باید کلی داستان هم واسه بچهی جدیدمون بخونی!
دگ داشتم اشکشو درمیاوردم.😎😂
شوان-بچه؟
ژوان-جدید؟
-الآن وقت مناسبیه که بهتون بگیم.بچهها یه خواهر یا برادر جدید تو راه دارین.😍
شوان به نظر خوشحال نشد ولی ژوان هیجانزده غذاشو ول کرد و شروع کرد به بالاپایین پریدن.
ژوان-برادرجدید برادر جدید....
-شایدم خواهر باشه.
شوان-فرید چرا ناراحتی؟
خشمگینترین نگاهمو به فرید انداختم که خودشو جمع کنه.
فرید-نه پسرم ناراحت نیستم.**************
یک ماه بعد
فرید-کبریا؟
-هوم؟
فرید-کبریاااا؟
-هوووووم؟
فرید-کبریااااااااا؟
-هوووووووووووووم؟
برگشتم سمتش-چیه؟
فرید-هیچی بخواب!
-قبل اینکه واسه الکی از خواب بیدارکردنم کتک بخوری بنال!
فرید-چقدر بیادب شدی.......آخ!
با رضایت چشامو بستم.حقش بود😎🖕🏻
فرید-میگم،فردا باید واسه سونوگرافی بچه بریم.
-بریم نه!برم!تنها میرم.
فرید-ولی...
-ولی نداره!خودم تنها میرم!حالام بگیر بخواب!
فرید-لازم نیست هیچکدوممون بریم.
-میخوام مطمعن شم بچه سالمه.
فرید-اذیت میشی قربونت برم.
-میدونم.
فرید-پس چرا میخوای بری؟
برگشتم سمتش-چون نمیخوام تو بری!
فرید-منکه گفتم نمیرم!
-اون بچه جزخانوادمونه نمیشه ولش کنیم دست اون جنده!
فرید-دیاکو رو میفرستیم...
دستمو گذاشتم رو دهنش-چونه نزن.همینکه گفتم.تو فردا پسرا رو میبری خرید.بهزودی مدرسشون شروع میشه.
فرید-باشه.میشه بغلت کنم؟
سر تکون دادم و آروم رفتم تو بغلش.خودمم دلم بغل میخواس!
فرید-کبی؟
-هوم؟
فرید-تو هنوز منو نبخشیدی؟
تعجب کردم که بعد این مدت بالاخره پرسید.
-من خیلی وقته بخشیدمت.
فرید-پس چرا؟...
-بخشیدم ولی فراموش نکردم.یکم طول میکشه یادم بره.
فرید-متاسفم که تو این شرایط قرار دادمت.
سرمو به سینش تکیه دادم.
فرید-خیلی دوستت دارم.
بلند گفتم:
-میدونم.
و زمزمه کردم.
-منم دوستت دارم.بچهها!الآن نباتی سرشار از چصنالم🤦🏻♀️😂
این امتحانا آخرش منو پیر میکنن.
البته اگه قبلش فرید منو نکشه😂
میدونم ک میدونین دوستتون دارم
با عشق
👠نبات👠
YOU ARE READING
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻