sugar coated

473 62 38
                                    

-با محراب شروع کنیم؟
لیزی-عالی میشه!
-خوبه،این آلبوم اول،با دقت نگاه کنید سه تا آلبوم دیگه هم هست.
آلبوم رو گذاشتم جلوشون و سعی کردم خودمو آروم و مهربون نشون بدم که عجله نکنن!صدالبته که تو اون لحظه نه آروم بودم و نه مهربون!ولی نمی‌خواستم بهشون نشون بدم تا حس بدی پیدا کنن،ناسلامتی داشتن مقدمات مراسم عروسیشونو انتخاب میکردن...
جیس-این به نظرم عالیه!
لیزی-اوه خدای من!شوخی میکنی؟
جیس-منظورت چیه؟این خیلی قشنگ میشه.
لیزی-خواهش میکنم اینو بسپر به من!واقعا لازم نیست سلیقه‌ی عالیتو اینجا خرج کنیم!
جیس-میدونستی تو هم جز سلیقه‌ی عالیم حساب میشی!
لیزی-باورم نمیشه اینو گفتی...می‌خوای آلبومو بکوبم تو صورتت؟
جیس-هیچ‌کاری ازت بعید نیست!
قبل اینکه آلبوم چوبی سنگین محراب‌ها تو صورت دوماد کوبیده بشه واردعمل شدم!
-هی هی هی!یه لحظه به من گوش کنین!
جیس-تو درک نمیکنی لطفا دخالت نکن...
خب همین الآن بهم گفت فوضول نباشم ولی نمیشه!!!!
-شرمنده ولی باید بگم درک میکنم!منو همسرم هر روز دعوا میکنیم.چندباری هم کارمون به کتک کاری کشیده،باید بگم یه‌بار دماغشو شکوندم!
جفتشون جوری نگام کردن انگار عوضی ترین آدم روی کره زمینم!
-صبر کنین!قبل قضاوتتون باید بگم اون موقع هیجده سالمون بود!
لیزی-خدایا!تو دماغ یه بچه هیجده ساله رو شکوندی و بعدش اون باهات ازدواج کرد؟
لبخند زدم-حالا که بهش فکر میکنم خوشحالم که وقتی بهش اعتراف کردم این خاطره رو یادش نبود!
جیس-ولی شما دوتا،چطور تحمل میکنین؟
-تحملی درکار نیست!من عاشقشم،اونم عاشق منه،درسته که سلیقه‌هامون زمین تا آسمون فرق میکنه و باهم نمی‌سازیم،ولی اون هنوز عشق اول و آخر منه!
یه نگاه پر عشق به هم کردن و شروع کردن به ورق زدن آلبوم.منم ذوق زده از اینکه باعث شدم قدر همو بدونن نگاشون میکردم که در باز شد و فرید اومد تو.
فرید-سلام!
لیزی و جیس همزمان ازم پرسیدن-خودشه؟
سر تکون دادم-فرید عزیزم،لیزی و جیس برای جشن عروسیشون اومدن.
فرید-خوبه،به نتیجه‌ای هم رسیدین؟
لیزی-هنوز نه،دنبال چیزی می‌گردیم که جفتمون خوشمون بیاد،مگه نه عزیزم؟
جیس-همینطوره...
******************
-کلوچه‌ی من چطوره؟
ژوان دماغشو بالا کشید و گفت-داغون!
-چیشده؟
ژوان-معلممون می‌خواد تو و بابا رو ببینه،فردا.
اخم کردم-چرا؟
ژوان-خودش بهت میگه.
و سریع در رفت،متعجب از شوان پرسیدم-تو میدونی چه خبره؟
شوان-نه.
سر تکون دادم-مهم نیست،بیا بغلم ببینمت مربا؟!
شوان تو بغلم نشست و سرشو گذاست رو سینم-روز تو چطور بود؟
شوان -مث همیشه،دوست دارم زودتر برم کلاس اول تا خوندن و نوشتن یاد بگیرم.
-خیلی زود اون روز میرسه.تا قبل اون هر کتابی که خواستی بیار من برات می‌خونم،باشه؟
سرشو تکون داد و گفت باشه.
پیشونیشو بوسیدم.
شوان-بابا کجاست؟
-شرکت.یکم کاراش مونده بود،موند که تمومشون کنه.
شوان-یعنی برای شام نمیاد؟
-فکر نکنم به شام برسه.
شوان-شام چی داریم؟
-ماکارونی.همونجوری که تو دوست داری.
شوان-بابا هم دوست داره‌،نمیشه بریم پیش بابا شام بخوریم؟
-بریم پیش فرید؟
شوان-آره،بابا همش چی میگه؟
-سوپرایز؟
شوان-اوهوم.
فکر بدی نبود🤔
-برو حاضر شو،به ژوان هم بگو!
ذوق زده خندید و بلندشد رفت،رفتم تو آشپزخونه و گیج غرق این فکر شدم که حالا چطوری غذا و ظرف‌ها رو به شرکت برسونم؟کلی کابینت ها رو گشتم و فکر کردم تا بالاخره رسیدم به چیزایی که می‌خواستم،هرچی به نظرم لازم بود برداشتم.
ژوان و شوان حاضر و آماده منتطرم بودن.وسایلمو برداشتم و راه افتادیم.
تو راه ژوان پرسید-به بابا خبر دادی؟
-نه،قرار شده سوپرایزش کنیم.
ژوان-شاید الآن تو راه خونه باشه؟
-خب،اونجوری سوپرایرمون خراب میشه،ولی تا امتحان نکنیم نمیشه بفهمیم،مگه نه؟
این دوتا وروجک تا برسیم یه دور منو با سوالاشون روانی کردن!
-خیله‌خب،بپرین پایین رسیدیم.
بچه‌ها پیاده شدن منم وسایلو از صندوق عقب برداشتم و رفتیم تو آسانسور.
ژوان-من دکمه رو بزنم؟
-بزن عزیزم.
بغلش کردم که دستش به دکمه بیست و سه برسه.
-خوبه،منکه حسابی گشنمه،شماها چی؟
شوان-منم گشنمه.
ژوان-منم.
-خب دیگه رسیدیم.
وسیله‌ها رو برداشتم و پشت سر وروجک‌ها رفتم تو اتاق فرید،تقریبا انتظار دیدن کسی به جز فرید رو نداشتم و طبیعتا از دیدن امیلی،یکی از دیزاینرها اونقدر نزدیک به فرید تعجب کردم.
-سلام؟
امیلی-سلام کبریا!سلام بچه‌ها!من دیگه میرم و مزاحم خلوت خونوادگیتون نمیشم،میبینمت فرید!!!
فرید-باشه،فعلا.
با چشم رفتنشو دنبال کردم و بعد بلافاصله برگشتم سمت فرید که داشت بچه‌ها رو بغل میکرد.
وقتی دید یکی از ابروهامو بالا انداختم و با تعجب نگاش میکنم پرسید-چیه؟
-امیلی اینجا چیکار میکرد؟
فرید-دید کارام زیاده پیشنهاد داد کمکم کنه.
-وتو هم قبول کردی؟
فرید-اسرار کرد!
نمی‌خواستم با شک الکی شبمون خراب شه ولی یادم باشه بیشتر مواظب امیلی باشم.
-از این به بعد که کمک خواستی کافیه بهم بگی!من همیشه هستم
لبخند زد-میدونم.

ObiymyWhere stories live. Discover now