baby

456 48 31
                                    

فرید-کبببببی...
با چشای بسته زمزمه کردم-هوووووم؟
فرید-گوشیت خودشو کشت.
-ساعت چنده؟
فرید-سه
-سه ظهر؟
فرید-پااااااشو!سه صبحه!!!!!
خوابم به کل پرید و دست‌پاچه نشستم-کیه این وقت؟
گوشیمو از رو پاتختی برداشتم.
-دکتر امیلیع!
فرید-جواب بده!الآن قطع میشه
جواب دادم-الو؟
دکتر-کیبیریا؟خودتی؟
کلافه از بی‌عرضگی این بشتر تو تلفظ اسمم گفتم-بله!مشکلی پیش اومده؟
دکتر-امیلی دچار انقباضات رحمی شده و منتقلش کردن بیمارستان.
-حال بچه خوبه؟
دکتر-آره و احتمالا تا چندساعت دیگه به دنیا بیاد!
-چیییییی؟الآن که خیلی زوده!امروز تازه هیجدهمه.
دکتر-یکی دو روز جلو عقب شدن طبیعیه!زودتر خودتو برسون ممکنه تولد بچه رو از دست بدی.
-زود میام.
و قطع کردم و به فرید که با چشای گرد نگام میکرد گفتم-امیلی دردش گرفته بردنش بیمارستان.
و بلند شدم لباس بپوشم-من وسایل بچه رو میبرم بیمارستان.تو هم یه فکری به حال پسرا کن بعد بیا.
فرید-چرا من بمونم پیش پسرا؟
-دقت کن نگفتم بمون پیش پسرا گفتم یه فکری به حالشون کن!میتونی زنگ بزنی سارا!من رفتم!فعلا.

با بیشترین سرعتی که مجاز بود خودمو رسوندم به بیمارستان.وقتی رسیدم امیلی به همراه یه پرستار تو اتاق تنها بود تا وقتی که کاملا آماده شه.
-هی!
صورتش از درد عرق کرده بود و قرمز شده بود ولی با دیدنم لبخند کمرنگی زد آروم و ضعیف گفت-کبی..
از پرستاری که پیشش بود پرسیدم-همه چیز مرتبه؟
پرستار-البته!وقتی کیسه آبش پاره بشه میریم برای زایمان.
سر تکون دادم و دست امیلیو گرفتم-خوبه،امیلی قوی باش!
امیلی پرسید-فرید کجاست؟
برزخی ترین نگاه ممکنو ازم دید!
امیلی-نه!منظورم،اینه،فرید،نیومدم،نیومد!
-فرید خونس پیش پسرا،این وقت شب دنبال پرستار بچه میگرده.
سر تکون داد و دهنشو بست.پررو.همچنان دستمو محکم گرفته بود و باهم نفسای عمیق میکشیدیم!یکی نمیدونست فکر میکرد من شوهرشم!از پرستار پرسیدم
-تا کی طول میکشه؟
پرستار-ممکنه همین الآن آماده بشع ممکنه چندساعت طول بکشه معلوم نیست!
تقریبا یک ساعت بعد وقتی فاصله درد امیلی کمتر و مقدار دردش بیشتر شده بود فرید رسید.
فرید-سلام!
امیلی-هی فرید!
دستشو فشار دادم که خفه شه و از فرید پرسیدم-پسرا؟
فرید-زنگ زدم به دیاکو!درسته که خیلی فحشم داد و تموم سعیشو کرد که نیاد ولی بالاخره اومد‌.
-سارا؟
فرید-جواب نمیداد.
-باز خوبه.حواسش هست اگه بچه‌ها بیدارشن چی باید بهشون بگه؟
فرید-آره عزیزم نگران نباش.
و سرمو بوسید،پرستار انگار تازه فهمیده بود جریان چیه هی با چشای قلبی نگامون میکرد.
با جیغ بلند امیلی هممون یه متر پریدیم هوا.
-وقتشه؟؟؟
پرستار-بله!
و زنگ زد تا تیم زایمان امیلی از جمله دکترش بیان.حیلی زود منو فرید شوت شدیم گوشه اتاق و شاهد درد کشیدن،زجر کشیدن،جر خوردن و جیغ زدن امیلی بودیم.زایمان طبیعی احتمالا بدترین چیزی بود که تاحالا دیده بودم.خداروشکر کردم که پسرا با سزارین و دور از چشم من بدنیا اومدن.فشارم افتاده بود و مطمعن بودم بهتره بعد به دنیا اومدن بچه بغلش نکنم ممکن بود از دستای شلم بیفته.
-فرید؟
فرید-هوم؟
-بگو که خواب نیستم!
بغلم کرد-ما بیداریم قربونت برم.زود تموم میشه...
فقط یکم تا پس افتادن فاصله داشتم که گوشی فرید زنگ خورد.
فرید-الو؟بچه‌ها سالمن؟نه!نه هنوز،باشه،ام،واااای!سر بچه در اومد!
منکه تموم مدت به صورت فرید زل زده بودم یهو برگشتم و با دیدن واژن جر خورده امیلی رسما جیغ زدم.دکتر بهم چشم غوره رفت و ساکتم کرد.
فرید-آره صدای خودشه!
چپ چپ نگاش کردم و گوشیو گرفتم از دستش-الو؟
دیاکو-کبریا خوبی؟
-نه!معلومه که خوب نیس...
و بالاخره بچه به دنیا اومد.
-به دنیا اومد!!!!
و بی حرف اضافه گوشو قطع کردم و با فرید رفتیم جلو.
دکتر-کدومتون بندنافو میبره؟
فرید سریع قیچیو برداشت ولی قبل اینکه من بابت خودخواهیش فحشش بدم و بزنمش قیچیو داد بهم.
فرید-تو باید اینکارو کنی!
بریدن یه تیکه گوشت که تازه از بدن در اومده و به دوتا موحود زنده آویزوونه احتمالا چندش‌ترین و ترسناک ترین کار عمرم میشد ولی انجامش دادم.بچه خیس و کثیف و لیز و قرمز بود و با تموم وجود عربده میکشید!ولی باز دلم میخواست بغلش کنم و انقد فشارش بدم که چشاش از کاسه بپاشه بیرون!ولی صبر کردم تا بشورنش و لباس تنش کنن.
-خدای من!چقدر بزرگه!چندکیلوعه؟
دکتر پوکر گفت-سه کیلو و دویصت گرم...!
--شوان بچم نیم‌کیلو بود!
فرید خندید-اونا شیش‌ماهه به دنیا اومدن.
شونه بالا انداختم و با ذوق خیره این موجود کوچولوی قرمز شدم‌
فرید-حالا چی صداش میکنی؟
-قرار شد اسمشو بزاریم سوان دیگه!
فرید-تو نود درصد مواقع پسرا رو هرچی بجز اسمشون صدا میکنی،کلوچه و مربا و لولک و بولک و پت و مت!
-آهان.
یکم به بچه نگاه کردم.
-این کوچولو نور چشامه!فعلا نور صداش میکنم تا ببینم ویژگی‌های اخلاقی رفتاریش چی می طلبه!
فرید-خب،اسم دومشم موند‌...
یهو یه صدای ضعیفی ازون گوشه موشه ها گفت-لوسیا!
منو فرید که کلا امیلی یادمون رفته بود برگشتیم سمتش.مظلوم گفت-بزارین یه چیز کوچیک از من براش به یادگار بمونه.
به نظر نمیومد فرید مخالف باشه بیشتر منتظر نظر من بود.
-پس شد سوان لوسیا یوسف🤔.خوبه😊
همه نفس راحتشونو کشیدن و پرستار اومد سوانو ببره مشخصاتشو ثبت کنن و آزمایش کنن یه وقت مشکلی نداشته باشه.
-کی میتونیم ببریمش؟
دکتر-احتمالا یک ساعت دیگه.
منو فرید برگشتیم سمت امیلی که چشاش بزور باز بود و داشتن میدوختنش!
امیلی-اگه یه روز بچم سراغمو بگیرع؟
-بهش حقیقتو میگیم.البته اگه سنش اونقدری باشه که بتونه بپذیره و درک کنه.
سر تکون داد و چشماشو بست.
آروم ازش فاصله گرفتیم و برگشتیم تو اتاق انتظار.
-زنگ بزن دیاکو ببین پسرا بیدار نشدن؟بهش بگو بیدارشون نکنه و اگه بیدار شدن هم نبردشون مدرسه.منم زنگ میزنم به مامان خبر بدم.
سر تکون داد.شماره مامانو گرفتم و دقت نکردم ساعت هفت صبحه و ممکنه خواب باشه.
مامان-الو کبریا؟چیزی شده؟
-سلام مامان.خبرای خوب!
مامان-بگو نصفه عمرم کردی.
-دخترم بدنیا اومد!
مامان ساکت شد و بعد ناراحت گفت-ولی تو که گفتی سی‌ام به دنیا میاد‌.
لبمو گاز گرفتم-یکم زود به دنیا اومد.
مامان-خب خداروشکر سالمه!کی مرخصش میکنن؟
-یه ساعت دیگه.
مامان😐-مگه زود به دنیا نیومده؟
سوتی پشت سوتی!
-نه!منظورم اینه که چک کردن دیدن بچه سالمه مشکلی نداره گفتن ببریمش.
مامان-آهان!حتما طفالی خیلی ریزه میزس!
با هیجان گفتم-برعکس!تو که اون وقتا قهر بودی باهام و یادت نیست!ولی پسرا خیلی کوچولو بودن این یکی سه کیلوعه!عالی نیست؟
مامان به روی خودش نیاورد بهش تیکه انداختم فقط گفت-من میرم تاریخ بلیطو عوض کنم با اولین پرواز اونجام.
-اوم،باشه.
مامان-چیه؟نمی‌خوای بیام؟
-معلومه که میخوام.منتظرتونیم.
مامان-فرید خوشحاله؟
بهش نگاه کردم داشت ذوق زده واسه دیاکو تعریف میکرد چیشده.
-خیلی!خیلی خیلی خیلی.
مامان-عکسای بچه رو برام بفرست میخوام به کهربا نشون بدم‌
-باشه.کاری ندارین؟
مامان-برو یکم استراحت کن پسرم،از طرف من به فرید تبریک بگو.
-چشم.دوستت دارم مامان،خداحافظ
مامان-خدافظ پسرم.
قطع کردم و برگشتم سراغ فرید.
فرید-باشه باشه،گوشیو میدم کبی.
-هی دیاکو.
دیاکو-دل تو دلم نیس دخترتو ببینم.
غش‌غش خندیدم-زود میایم خونه،تو واسمون صبحونه درس کن.
نالید-نننننه.
-آرررره!ما هم تو راه واست دونات میخریم پس غر نزن.
دیاکو-ژله‌‌ای باشه!
-روتو کم کن بچه.مواظب بچه‌ها باش تا ما بیایم.









یووووهوووووووو
بچه‌دار شدیم رفت😎😎😎
قربونم برین💃
با عشق
🤴نبات🤴

ObiymyWhere stories live. Discover now