meet

721 87 6
                                    

مامان_آروم‌تر بخور فرید، مگه دنبالت کردن؟
دهن فرید انقدر پر بود که حتی نتونست جواب بده بزور غذاشو قورت داد و مظلوم گفت_گشنمه!
مامان واسش یکم دوغ ریخت گذاشت جلوش و گفت_دل درد میگیری پسرم! آرومتر بخور.
تازه داشتم به این شرایط خوب لبخند میزدم که حرف بعدی مامان کاملا گند زد به حس خوبم.
مامان_زنگ زدم به کهربا!
بی حرکت زل زدم به لبای مامان ببینم جریان چیه!
مامان خونسرد گفت_فردا با پارسا و بچه‌ها میان اینجا، این یه هفته رو میمونن!
من😐_مامان؟ میدونه من اینجام؟
مامان_نه!
فرید_ولی آخه...
مامان_اخه نداریم، فردا آشتی میکنین!
_من قهر نکردم که بخوام آشتی کنم! بابا شما یچیزی بگو.
بابا_حق با مامانته!
_بخدا من تو این مدت اعصابم به شدت ضعیف شده، بیاد جنگ و دعوا راه بندازه من مدارا نمیکنم حوصله تیکه و کنایه هم ندارم!
مامان_فرید باهاش چیکار کردی که اینجوری عصبی شده؟
_فرید؟ فرید چیکار کرده؟ از خودتون بپرسین چیکار کردین! بابا که رسما یه بار هم جواب تماس‌هامو نداد!شما که حرف نمیزدی! کهربا هم هرچندوقت یبار زنگ میزد غر میزد فحش میداد قطع میکرد! مجبور بودم از پارسا حالتونو بپرسم...!
مامان_ما آمادگی روبرو شدن باهاتونو نداشتیم.
قشنگ آماده بودم که جیغ بزنم ولی صحنه‌ای که دیدم متوقفم کرد، فرید دستاشو گذاشته بود رو میز و با رومیزی بازی میکرد.
_فرید؟
سرشو آورد بالا و نگام کرد.
_گشنت نبود؟
لبشو گاز گرفت و چیزی نگفت. بفرما زدم اشتهاشو کور کردم🤦🏻‍♂️
مامان_بحث گذشته دردمونو دوا نمیکنه، فریدجان پسرم غذاتو بخور!!!!!
آروم دستمو گذاشتم رو برآمدگی شلوارش و گفتم:به نفعته بخوری!
با ابروی بالا رفته نگام کرد، شونه بابا انداختم و گفتم_خوددانی!

 بفرما زدم اشتهاشو کور کردم🤦🏻‍♂️مامان_بحث گذشته دردمونو دوا نمیکنه، فریدجان پسرم غذاتو بخور!!!!!آروم دستمو گذاشتم رو برآمدگی شلوارش و گفتم:به نفعته بخوری!با ابروی بالا رفته نگام کرد، شونه بابا انداختم و گفتم_خوددانی!

اوووه! هذه الصورة لا تتبع إرشادات المحتوى الخاصة بنا. لمتابعة النشر، يرجى إزالتها أو تحميل صورة أخرى.

بعد تموم شدن غذا مامانو بابا رو از آشپزخونه انداختیم بیرون،با کمک هم میز جمع کردیم و ظرفا رو گذاشتیم تو ماشین ظرف‌شویی.کارمون که تموم شد فرید تکیه داد به کابینت و گفت:تا اینجاش که خوب پیش رفته!
چسبیدم بهش و دستامو دور گردنش حلقه کردم_اوهوم، مرسی فرید. واقعا نیاز داشتم چند روز اینجا باشم ،تو خونه، پیش مامانو بابام.
و سرمو بردم تو گردنش و یه نفس عمیق کشیدم دون شدن پوستشو که دیدم لبخند اومد رو لبم. دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت_نه، من ممنونم که منو بخشیدی، که انقدر دوستم داری، فقط بدون که من بدون تو هیچم هیچ!

Obiymyحيث تعيش القصص. اكتشف الآن