فرید-به مامانت گفتی؟
-نه هنوز.
فرید-باور کن دیگه طاقت قهر و دعوا ندارم.
-چه ربطی داره؟
فرید-اگه بعدا بهشون زنگ بزنی یجورایی انگار فقط دعوتشون کردی، بهتره از اول تصمیممون دو بدونن. اصلاً ما که هرقت بخوایم میتونیم جشن بگیریمازشون بپرس کی میتونن بیان که همونموقع جشن بگیریم.
یکی از ابروهامو انداختم بالا، منطقی بود.
-اوکی.
گوشیمو درآوردم و پرسیدم-به مامان بگم یا بابا؟
فرید-چه فرقی میکنه؟
-راست میگی، به مامان زنگ میزنم.
مامان بعد سه تا بوق جواب داد.
مامان-کبریا جان؟
-سلام مامان.
مامان-سلام عزیزم،خوبی؟
-ممنون.
و ساکت شدم تا فکر کنم چطور بهش بگم.
مامان-چیزی شده؟
-نه، یعنی آره، ولی خبر خوبیه.
مامان-یه لحظه ترسیدم، چیشده؟
به احمقانهترین شکل ممکن گفتم-نمیخواین بیاین پسرا رو ببینین؟ دیگه نه ماهشون شده!!!!
مامان ترسید- کبریا جان کسی مریض شده؟
-نه این چه حرفیه آخه؟
مامان-انگار داری سعی میکنی با بهونه های الکی بکشونیمون اونجا.
کلافه به فرید زل زدم،گوشیو از دستم گرفت.
فرید-الو خاله؟ سلام،ممنون ما همه خوبیم! بعله، راستشو بخواین ما میخوایم جشن عروسی برگزار کنیم، اوه، میدونم این شغلمونه منظورم این بود که برای خودمون جشن بگیریم. بعله. بعله، میدونم، نمیدونم! باشه چشم. خداحافظ.
گوشیو گرفت سمتم و شونه بالا انداخت.
-الو؟
مامان-کبریا، چرا نمیگی پس؟
-نمیدونم، یجوری بود، حالا میاین؟
مامان-با پدرت صحبت میکنم و در اولین فرصت میایم اونجا.
-ممنون
از مامان خدافظی کردم و به فرید نگاه کردم.
فرید-دیدی سخت نبود؟
-اوهوم.
فرید-تو تم عروسیمونو انتخاب میکنی یا من؟
-من آخه اصلاً و ابداً سلیقهاتو قبول ندارم.
سرشو گذاشت رو شکمم و پرسید-به نظرت خوب پیش میره؟
دستمو کشیدم لای موهاش و جواب دادم-آره. یجورایی باحال میشه.
فرید-میدونی دوستت دارم؟
با لبخند گفتم-میدونی عاشقتم؟
سرشو آورد جلو که ببوستم ولی لباش به لبام نرسیدن چون صدای گریه گوشخراش بچهها بلند شد، فرید اخم کرد و گفت-نمیشه این دوتا رو راه ندیم به عروسیمون؟
با خنده پسش زدم و گفتم-نخیر نمیشه.
و رفتم ببینم بچهها چشون شده. شوان خودشو کثیف کرده بود و ژوان از گریه اون به گریه افتاده بود.
-فریییییید؟
فرید سرشو از لای در آورد تو-چیه؟
-بیا ژوانو آروم کن بچم ضعف کرد.
ژوانو بغل کرد، منم پوشک شوانو عوض کردم.
فرید-آروم بگیر بچه، چهخبرته؟
ژوان بهجای آروم شدن بلندتر جیغ زد. شوانو گذاشتم تو تختش و ژوانو از فرید گرفتم.
-بدش من بچمو کشتی. هیشش ژوانی، بابایی؟ هیس چیزی نیس.
آرو تکونش دادم. خیلی زود ساکت شد و شروع کرد به کشیدن موهام. همونطوری که گردنم از شدت درد به سمت دست کوچولوش خم شده بود به فرید تشر زدم-شوانو بیار.
بردیمشون تو اتاق خودمون و گذاشتیمشون رو تخت، خودمونم دوطرفشون دراز کشیدیم، همونطوری که نوک انگشتمو میکشیدم رو ابروها و بینی ژوان گفتم-نگاشون کن، چقدر کوچیک و خوشگلن، باورش سخته که یه روز قراره تبدیل بشن به مردهای جوون.
فرید-جوون و خوشتیپ!
لبخند زدم-اگه به من برن آره، ولی اگه به تو بکشن زیاد مطمعن نیستم.
دست درازشو آورد جلو و دماغمو کشید-دلتم بخواد.
دستشو گاز گرفتم و کفتم-میخواد!
لبای فرید آویزون شد-چه فایده؟ این دوتا انگار به لحظات خوبمون وصل شدن، تا من میام جلو آژیر میزنن.
بلند خندیدم-پس دیشب کی ترتیب منو داد؟....
فرید دستشو گذاشت رو دهنم-عه، جلو بچهها حرفای خوب بزن!
خندم شدت گرفت-اما اون حرفایی که تو دیشب میزدی زیاد مودبانه نبودن پسرگلم.
فرید غر زد-خب که چی؟ بعد یه هفته یه شب باهم بودیم. آخ، ول کن پدرسگ.
آروم دستای شوانو از دور موهای فرید باز کردم و گفتم-به بچهی من فحش دادی ندادی!
فرید-دلم میخواد گازش بگیرم. مخصوصا پاهای تپلشو. گاهی هم دلم میخواد از پنجره پرتش کنم بیرون.
شوانو به خودم نزدیک کردم-فرید پاشو برو گمشو، بچههام کنارت امنیت جانی ندارن.
YOU ARE READING
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻