baby swan

459 51 28
                                    

بی سر و صدا درو باز کردم و رفتم داخل‌هنوز همه خواب بودن.دیشب تا دیروقت بیدار بودیم حق داشتن.کریر سوانو گذاشتم رو جزیره و چای‌ساز رو روشن کردم.سوان صداهای عجیب غریب از خودش درمیاورد ولی گریه نمیکرد.
-چیشده کوچولو؟نمی‌خوای یکم گریه کنی؟شاید بابات بیدار شه!؟هوووم؟

با صدای کهربا جا خوردم-خب برو بیدارش کن می‌خوای اشک بچه رو دربیاری چرا؟
-کی بیدارشدی؟
کهربا-نیم ساعتی میشه!رفتم دوش گرفتم و الآن اینجا در خدمت شمام😌
-بشین چای هنوز دم نشده.
نشست جلو سوان و ازم پرسید-این بچه گشنش نیس؟
-چرا منتظرم آب جوش بیاد براش شیر درست کنم
کهربا-میگم اینجا یجوریه!مگه امروز قرار نیس جشن بگیرین؟
-فقط یه جشن کوچیک عصرونس بیشتر برا بچه‌ها.فقط چندتا از دوستامون برای شام میمونن.بعد ناهار بچه‌های شرکت میان اینجا رو دکور میکنن برا جشن.
کهربا-انگار ناراحتی...
-معلومه که هستم!بالاخره جشن بریز و بپاش داره.
کهربا خندید-بیخیال.آب‌جوش اومد.
شیر سوان رو درست کردم و مطمعن شدم خنک شده و دادم به کهربا.خودمم خم شدم تو یخچال و از کهربا پرسیدم-صبحونه چی می‌خوری؟کره مربا؟پنیر؟نیمرو؟خامه؟
کهربا-خامه و اگه داری مربای آلبالو.
-داریم.
واسه خودم کره بادوم زمینی برداشتم خیلی هوس کرده بودم.دوتا لیوان چایی هم ریختم و نون تست کردم و بالاخره نشستم کنار کهربا.
-میگم عجیبه مامان همیشع زود بیدار میشد.
کهربا-اصلنم عجیب نیس بعد یه هفته بابا رو دیده مطمعن باش بیداره فقط دل نمیکنه بیاد پیش ما.
-که‌اینطور.
کهربا-پارسا هم که تا بیدارش نکنی بیدار نمیشه!
-چقد دلم براش تنگ شده بود.
کهربا-خیر سرت من خواهرتم!
-آره خب!ولی پارسا هم کم از داداشم نداره.از تو هم خیلی مهربونتره!
کهربا عصبی شد-کبریا یجوری میزنمت صدا سگ بدی!
خندیدم-بداخلاق‌.
کهربا دستشو بلند کرد محکم زد تو سرم‌.قبل اینکه بگم آخ یه نفر دیگه گفت!
فرید-آخ چرا میزنی؟
منو کهربا متعجب برگشتیم سمتش.اومد سمت من و آروم جتی ضربه رو مالید.
فرید-بار آخرت باشه رو عشق من دست بلند کردی😒.
نتونستم جلو خودمو بگیرم همونجوری بغلش کردم که البته سرم رفت تو شکمش.
-صبح‌بخیر عزیزم.
خم شد سرمو بوسید-صبح تو هم بخیر.
کهربا-انگار نوبرشو آورده.یادت رفته کبریا اول برادر منه؟
فرید-خاله هم حق نداره رو کبریا دست بلند کنه چه برسه تو.
کهربا-لابد فقط تو میتونی.
-فرید تاحالا منو نزده.
با یکم مکث گفتم-حداقل جدی این‌کارو نکرده!
فرید با نگاه حق به جانب یه لیوان چایی واسه خودش ریخت و نشست.
-خوب خوابیدی؟
فرید-اگه دخترت بزاره!
-خیلی پررویی!خوبه نصف وقتایی که نوبت تو بود رو خودتو زدی به خواب و پیچیدی!
خودشو زد به مظلومیت-واقعا خواب بودم!
شانس آورده بود کهربا با نیش باز منتظر دعوا بود وگرنه عمرا میزاشتم به این بازی کثیف ادامه بده!
فرید-خودت کی بیدار شدی؟
-صبح که بچه ها رو بردم مدرسه...
فرید-بردیشون مدرسه؟
-نباید میبردم؟
فرید-شوخی میکنی؟
-معلومه که نه!
فرید-ولی امروز قراره جشن بگیریم!
-جشن ساعت چهار شروع میشه چه ربطی داره به مدرسه؟
فرید-طفلکیا دیشب کلی نقشه کشیده بودن امروز نرن مدرسه من بهشون اجازه دادم بمونن خونه!
-واقعا؟پس راست میگفتن؟
فرید-گفتن بهت؟
شونه بالا انداختم-باید زودتر میگفتی من حرفشونو باور نکردم و به زور فرستادمشون مدرسه.
فرید-کبریا!
چپ چپ نگاش کردم.
فرید-اوکی!فقط اینکه خیلی خسته به نظر میای.برو یکم استراحت کن من حواسم به سوان هست.
-خیالم راحت باشه؟
فرید-آره عزیزم.برو.
بلند شدم رفتم تو اتاق و خودمو انداختم رو تخت...




ObiymyWhere stories live. Discover now