oh...love...L O V E... love!

309 40 24
                                    

Imagine me and you, I do
I think about you day and night, it's only right
To think about the girl you love and hold her tight
So happy together
If I should call you up, invest a dime
And you say you belong to me, and ease my mind
Imagine how the world could be, so very fine
So happy together

****

I can't see me lovin' nobody but you
For all my life
When you're with me, baby the skies'll be blue
For all my life

****
(Happy together:)

-پشمام!
عکس‌العمل فرید به کلمه نه چندان مودبانه که فقط در واکنش دیدن حیاط خونه و مرغایی که توش سرگردون بودن گفته بودم نشستن رو زمین و قهقهه زدن بود...
-بچه‌ها ندوین...
فرید-کبی خودت داری میدوی!
-فرید بیخیال خونه شو بیا همینجا تو حیاط زندگی کنیم!فقط قبلش این مرغارو بنداز بیرون!
فرید-اینارو واسه ژوان خریدم!نگاه به پرهای حنایی قشنگشون کن دلت میاد بندازمشون بیرون؟
-وحشی!نباید مشوت میکردی قبلش با من؟
فرید-میگفتم که اجازه نمیدادی قربون شکل ماهت بشم.
ژوان-فرید عاشقتم!مرسی مرسی مرسی!ولی مرغام خروس ندارن!
فرید-انتخاب خروسو گذاشتم به عهده خودت بعدن باهم میخریم.
-باورم نمیشه اینهمه درخت کاشتی!
فرید-درخت‌های سمت راستو واسه تو کاشتم عزیزدلم.
با لبخند به ردیف نخل و موزهایی که سمت راست کاشته شده بودن نگاه کردم.
شوان-این جاده کوچولو کجا میره؟
منظورش راه سنگی کوچیکی بود که میرسید به پشت خونه‌.
فرید-یه حیاط خلوت خیلی خیلی کوچولو!بریم ببینیم؟
-چرا در گذاشتی واسش؟
فرید-در که نیس یه حصار کوچولوعه مرغا نتونن بیان اون سمت.
-چرا؟
فرید-خودت ببین:)
شوان-استخررررر؟
با دیدن استخر متوسط جلوم لبخند زدم.نه خیلی بزرگ بود و نه خیلی کوچیک.یه آلاچیق معمولی با میز ناهارخوری واسه مهمونی‌های تابستونی هم این پشت قرار داشت.
فرید-بچه‌ها بیفتین تو استخر من یکی عمرن بیام ازین آب سرد نجاتتون بدم انقد نرین نزدیکش هنوز تا تابستون خیلی مونده.
-توان....
توان کله‌خراب بی اهمیت به نطق فرید یه راست رفت تو شکم استخر دیاکو به موقع گرفتش.
فرید-اصن گوش نمیدی به حرفای من نه؟
دیاکو-اگه من نبودم چه اتفاقی ممکن بود بیفته؟
-دستت درد نکنه.
دیاکو-همین؟
-پس چی؟
دیاکو-منو که به فرزندخوتدگی پذیرفتین یه اتاقم بدین بهم دیگه!میام بچه‌ها رو از خطر دور میکنم براتون:)
فرید-بیا بریم تو انقد حرف نزن پررو.
دیاکو-بیا بریم تو انقد حرف نزن پررو!
فرید-ادای منو در میاری؟
دیاکو-ادای منو درمیاری؟
-تمومش کنید هنوز خونه رو ندیدیم.
فرید-حق با عشقمه.بیا عزیزم.
-خب از همین در پشتی بریم داخل دیگه.
فرید-این در آشپزخونس من میخوام ورود اولمون از در اصلی باشه.بیا عزیزدلم.
دوباره اون مسیر باریک به سمت درجلویی رو رد کردیم.یه لحظه جلو ادریسی هایی که دوطرفش کاشته بودن ایستادم و با حسرت زل زدم بهشون.
-ادریسی کاشتی؟
فرید-اوهوم.ناراحتت کردم؟
لبخند زدم-ناراحت؟خیلیم خوشحالم یه نشونه ازشون تو خونمون هست.
دست انداخت دور شونم-خودمونو ناراحت نکنیم بیا بریم ببین چه دسته گلی به آب دادم!
سر تکون دادم و بحثو بیشتر ازین باز نکردم.ادریسی گل موردعلاقه مامان فرید بود و بابای فرید تو کل باغچه‌اشون فقط ادریسی کاشته بود هربار که میرفتم خونشون اولین چیزی که توجهمو جلب میکرد بنفش خوشرنگ ادریسی ها بود.به زحمت نگاهمو از رو ادریسی‌های برداشتم و حواسمو دادم به بچه‌ها که از هیجان زیاد به جای راه رفتن میدویدن.
-تو هم با این خونه ساختنت!
فرید-کجاشو دوست نداری؟
-عاشق همه‌چیشم ولی انقد خوبه کنترل کردن بچه‌ها سخت میشه.ببین توروخدا...ژواااان!!!
عین عنکبوت از بخش پایینی هموک(ننودرختی) آویزون بود!
-میفتی بچه‌جون.
پرید پایین و گفت-خب قدم نمیرسید برم روش!
-مواظب باش قربونت برم هروقت خواستی بگو من بلندت کنم.خوبه دوتا ازش هست با ژوان و شوان به مشکل نمیخوریم.
دیاکو-اوکی خیلی حرف زدی زودتر بریم داخل.
فرید-به شوهر من نگو چقد باید حرف بزنه!
دیاکو-یه حسی بهم میگه یکم دیگه بمونیم اینجا اتفاق بدی میفته!آها!ببین؟یه کلاغ رد شد...
-میدونستی کلاغ نماد خوش‌شانسی منه؟
دیاکو-وات د فاک؟کجای دنیا کلاغ نماد خوش‌شانسیه؟
فرید-تو خونه ما!بریم داخلو ببینیم؟
-بریم عزیزم.
دیاکو-من میگم جو بینتون غیرعادیه فهمیدم چرا!امروز بیش از حد قربون صدقه هم میرین چیشده؟نگید واسه خونه‌اس باورم نمیشه...
سعی کردم برای بار چندم بپیچونمش-بریم داخلو ببینیم!دیاکو تو چرا جلو نمیری راهو نشونمون بدی؟
فرید با پچ پچ گفت-به نظرت فهمیده؟
-انقد بزرگش نکن حالا خوبه یبار دادی بهم!
فرید-انقد کوچیکش نکن خیلیم مهم بود!!!
-حالا ضایع بازی درآوردی جلوش؟
فرید-اینکه وقتی نشستم گفتم آخ هم حسابه؟
حواسم از بحثمون پرت شد و نگران گفتم-خیلی اذیتت کردم دیشب؟
لبخند زد-نه عزیزم...من خوبم.
-فکر کنم حق با دیاکوعه دیگه داری عنشو درمیاری مگه کبی چشه که میگی عزیزم؟مگه من اسمم عزیزه که هی عزیزم عزیزم میبندی به ریشم!
فرید-دوباره هار شدی؟
-به کی میگی هار؟بزنم شتکت کنم؟
دست بلند کردم بزنمش که نیش باز دیاکو رو دیدم.مسیر دستمو عوض کردم و یکی زدم پس کله دیاکو-انقد با اون سق سیاهت آیه یاس خوندی که دعوامون شد الآن حس بهتری داری؟
دیاکو-عجب دست سنگینی داری بدبخت فرید!
فرید-بدبخت خودت!
شوان-میخواین تا شب دعوا کنید یا بالاخره میریم خونه رو ببینیم:')))))
-بریم عزیزم.
فرید درو باز کرد و گفت-دیری دیرین!بفرمایید!
با هیجان قدم اولمو برداشتم.
-واااو!خیلی قشنگه...
بچه ها مث همیشه پخش شدن اطراف ولی من با دقت شروع کردم به شخم زدن زیر و بم خونه!از نشیمن ناهارخوری و آشپزخونه زود رد شدم تا اتاق خوابمونو ببینم ولی در اشتباهی رو باز کردم و وارد اتاق مطالعه شدم!
-باورم نمیشه اتاق کنار اتاق‌خوبمون اتاق مطالعه‌اس!
فرید-میخواستی اتاق بازی بچه‌ها باشه؟
-نه...خب ما قبلا استفاده‌های مفیدتری از اتاق مطالعمون میکردیم..!
فرید-میدونم این اپشنو از دست دادیم!ولی بالا هنوز اتاق‌های زیادی واسه اینکار هست!دوتا اتاق مهمون...شاید بتونیم تو چادرسرخپوستی که تو اتاق بازی بچه‌هاست انجامش بدیم!
-خدای من!عجب فکر...
فرید-منحرفانه‌ای؟
-معرکه‌ای!راضیم ازت!
در رو بستمو و رفتم سراغ در بعدی.
-درست همونطوری که انتظارشو داشتم!سفید...
فرید-انقد بده؟
-نه...دیگه به خوابیدن تو اتاقای سفید عادت کردم!
خودمو انداختم رو روتختی سفید جدیدم که درست مث قبلی بود...تنها چیزهای رنگی اتاق رنگ چوبی بود که تو تخت و سرویس خواب و درکمد و سرویس دسشویی استفاده شده بود و پرده‌ها و قالی کف اتاق هم یه سری رنگ خنثی مث سفید و کرم و قهوه‌ای داشتن.کاغذ دیواری کف سقف و روتختی سفید بودن چون فرید وقتی اطرافش رنگ‌های زیادی باشه خوابش نمیبره...
-خیلی قشنگه.دوسش دارم...
فرید-منم تورو دوس دارم.
کیوتی!دست دراز کردم بیاد بغلم ولی به جاش فکر کرد میخوام بلند شم دستمو کشید و چون انتظارشو نداشتم دستم به شدت کشیده شد و درد گرفت.
-آخ...چیکار میکنی؟
فرید-خودت دست دراز کردی!
-که بیا بغلم کنی!
فرید-بچه‌ها هنوز اتاقشونو ندیدن تو بغل میخوای؟
-بدجنس ستمگر بغلم کنی نمیمیری...
خندید-خیله‌خب بلندشو بغلت کنم.
-دیگه نمیخوام.
از کنارش رد شدمو از اتاق زدم بیرون.دوید دنبالم.
فرید-قهرنکن دیگه.
وایسادم و برگشتم سمتش.یکی از ابروهاشو انداخت بالا.لباشو محکم بوسیدم و ول کردم-قهر نیستم خب؟بجنب میخوام اتاق بچه‌هارو ببینم.
اتاق بچه‌هارو یکی یکی دیدیم.هرکدوم به شدت قشنگ و مطابق سلیقه خودشون دکور شده بودن طوری که سوان کاملاً زد زیر درخواست یکی بودن اتاقش با توان چون نمیخواست اتاق قشنگش با تخت توان زشت شه!البته اینکه بهش قول دادم شبا تا خوابش نبرده پیشش بمونم و براش داستان بخونم هم تو قطعی کردن تصمیمش بی تاثیر نبود.کار سختمون تازه بعد دیدن خونه شروع شد.شروع کردیم به چیدن وسایل و لباس‌هامون...من و دیاکو به بچه‌ها کمک میکردیم و وسایلشونو میبردیم بالا و فرید به اتاق خودمون میرسید.وقتی لباس‌های سوان رو مرتب میکردم متوجه شدم این خونه درعین کامل بودنش یه چیزایی کم داره و احتمالا باید بازم یه سری از وسایلمونو با خودمون بیاریم‌.بعد اینکه کار اتاق سوان تموم شد به پسرا هم سر زدم و بعد رفتم سراغ چک کردن سرویس‌های بهداشتی و بعد هم آشپزخونه.وسایل بهداشتی و شوینده و مواد خوراکی خیلی کمی داشتیم.یجورایی این خریدها سرسری انجام شده بود.فردا قرار بود با سوز و آدام واسه خرید شکرگذاری برم یه کاغذ و خودکار برداشتم و یه لیست کامل از چیزهایی که باید میخریدم نوشتم و چسبوندم به یخچال‌ و بالاخره رفتم سراغ فرید.کندلباس‌هامونو کامل چیده بود.جوراب‌ها لباس‌های زیر مرتب تا شده بودن.ساعت‌ها و کراوات‌ها مرتب تو کشوی‌شیشه‌ای قرار داشتن و همه چی مرتب بود.دوست داشتم ببینمش و یکم صحبت کنیم یه میس کال از مامان رو گوشیم داشتم ولی زنگ زدن بهشو موکول کردم به بعد فرید پس یه لیوان آبمیوه ریختم براش و رفتم دنبالش تو اتاق مطالعه داشت اسناد و مدارکمون رو مرتب میکرد.
-چیکار میکنی؟
فرید-اینجارو مرتب میکنم.توچی؟
-من کارم تموم شده.بیا آبمیوه بخور.
فرید-دستت درد نکنه.
لبخند زدم-تو بخور من مرتب میکنم.
فرید-نه لازم نیس!
-چرا خب؟قول میدم مث خودت با دقت انجامش بدم.برو کنار‌.
کنار کشید.
-خوبه...
اولش فقط برگه‌ها و سندهای عادی بودن ولی خیلی زود یه چیز مهم اومد تو دستم‌.پوشه حضانت سوان.‌..بازش و ورق زدم.امضای امیلی پای تک تک برگه‌هابود‌...
فرید-چیه دستت؟
-برگه حضانت سوان.
فرید-اوه...خب!قطعا چیزی نبود که دلم بخواد ببینی...
لبخند زدم-اشکالی نداره هول نکن!
فرید-ولی...
-ببین عزیزم.در اینکه امیلی یه جنده عوضیه و تو باهاش بهم خیانت کردی و سوان حاصل این رابطس که شکی نیست!
پشماش ریخت و با دهن باز نگام کرد.خندیدم-یبار دیگه تخم کنی همچین کاری انجام بدی تا آخر عمرم نمیبخشمت پسرم ولی من دیگه کاملا با این موضوع کنار اومدم.سوان الآن دختر منه و بابتش ناراحت نیستم‌.وقتی میبینمش خودشو میبینم.اینکه چقد مهربون و عاقله نه اینکه پشتش چی بوده و چی شده!وقتی بهش فکر میکنم اون روزی تو ذهنم زنده میشه که دوسالش بود...داشت میدوید که عروسک خرگوشی که تو دستاش بود از دستش افتاد زمین.خم شد عروسکشو برداشت نازش کرد و بوسیدش!هرچی ازش تو ذهنمه خوبه.حتی الآن که انقد شیطون و آتیش‌پاره شده که همش مجبورم دنبالش بدوم تا لباس بپوشه و یا چیزی بخوره یا بره دسشویی...
فرید-تو پاداش کدوم کار خوبمی؟گاهی فکر میکنم خدا تورو واسه من ساخته.واسه خود خودم!خیلی هم زود تورو سرراهم قرار داده که از همون بچگی راه بیفتی دنبالم و خرابکاری‌هامو درست کنی!
خندیدم-خیله‌خب بسه هرچی خودشیرینی کردی برام.
فرید-جدی فکر میکنی خودشیرینی بوده؟هرچی گفتم از ته ته دلم بود.میدونی اولین خاطره‌ای که از بچگیام یادم مونده خاطره آشناییم باتوعه؟قبل اون همه چی سفیده!
-منم قبل اون چیزی یادم نیس...
سریع اون روز اومد تو ذهنم.نذاشته بودم دوتا از هم‌کلاسی‌های فرید اذیتم کنن و واسشون زبون‌درازی کرده بودم اونام داشتن منو میزدن که فرید اومد کمکم...ده دقیقه بعد جفتمون کتک خورده و آش و لاش افتادیم یه گوشه...اولین حرفی که زدیمو هم یادم بود.به جای اینکه ازش تشکر کنم کنم پرسیدم اسمش چیه؟ازونجایی که تازه ایران موندنشون قطعی شده بود و مامان باباش اسمشو عوض کرده بودن تا تو مدرسه انگشت‌نما نباشه ادی و فرید رو قاطی کرد و گفت-ارید!تا یه هفته فکر میکردم جدی اسمش اریده و فرید روش نمیشد درستشو بهم بگه!
ناخودآگاه زیرلب گفتم-ارید...
خندید-هیچ وقت انقد خجالت زده نبودم که اون روز!
-ما کل زندگیمون پر لحظه‌های خوب و قشنگه.اگه بنویسیمش یه کتاب میشه‌.
فرید-بهترین کتاب میشه!
-خوبه حالا هندونه نزار زیر بغل خاطراتمون!زنگ بزن ناهار سفارش بده.دیاکو هنوز پیش بچه‌هاس یادت نره واسه اونم سفارش بدی...
فرید-تو چیکار میکنی؟
-مامان زنگ زده بود میخوام باهاش حرف بزنم.
فرید-خیلی وقته ندیدیمشون.حالا که اتاق مهمون داریم دعوتشون کن بیان اینجا.
-جدی؟آخه اگه بخوان خودشون میان دعوت لازم ندارن!
فرید-چه فرقی میکنه قشنگ معلومه چقد دلتنگشونی هرچی زودتر بهتر!
خندیدم-باشه...تو بهترینی!بقیشو هم خودت مرتب کن...
همه چیو ول کردم یه ژاکت برداشتم و با گوشیم رفتم تو حیاط.رو تاب ریلکسی که به یه درخت متصل بود نشستمو شماره مامانو گرفتم.
مامان-کبریاجانم؟
لبخند زدم-جونم مامان؟
مامان-رفتین خونه جدید؟اگه سرت شلوغه لازم نبود بهم زنگ بزنی!
-نه کارم تموم شده.یکم مونده که فرید درستش میکنه.میخواستم صداتو بشنوم.
مامان-خیلی خسته شدی عزیزدل مامان؟
-نه خوبم.مامان؟
مامان-جونم؟
-با فرید درموردش حرف زدم معتقد بود باید دعوتتون کنم بیاین اینجا.
مامان-تازه رفتین خونه جدید الآن من بیام اونجا چیکار آخه؟
-مامان؟اصن اینکه من دلم برات یه ذره شده مهم نیس؟بچه‌هام دلتنگن بیشتر از همه ژوان.مدام بهمون یادآوری میکنه اگه شما بودی کارها رو چطور پیش میبردی!
مامان-منم دلتنگتونم‌.بچه‌ها در چه حالن؟خودت و فرید چطورین؟
تموم سعیمو کردم که ترغیبش کنم بیاد!
-شوان تو باله حسابی پیشرفت کرده و عالی میرقصه.قراره دو هفته دیگه با گروهش اجرا داشته باشه.ژوان هم یه مدته دیگه نمیره کلاس اسکیت معتقده هرچی لازم بود رو یاد گرفته.نقاشی کشیدنش خیلی پیشرفت کرده و تو درس هنوزم مثل قبله!سوان خیلی شیطون شده مدام میدوه این طرف اون طرف و  بلبل‌زبونی میکنه.توان...خب توان...حرف زدنش که پیشرفتی نکرده!یه دندون جدید درآورده و هنوز از پوشک استفاده میکنه.یکم هم موذی ازآب دراومده خوراکی میدزده!ولی ادبش میکنم تو نگران نباش!فرید این روزا کمتر میره شرکت و بیشتر وقت میگذرونه باهامون‌.منم سعس میکنم تا جایی که میتونم کمکش کنم تا کمتر خسته شه.من هنوزم از حیوونا میترسم.چندروز پیش داشتم پوشک توانو عوض میکردم یهو دیدم آلوچه بغل پام ایستاده‌.نزدیک بود خودمو خیس کنم!توانو همونطور کون لخت و کثیف زدم زیر بغلم و فرار کردم.فرید وقتی فهمید خیلی خندید بهم.
مامان هم ریز میخندید.
-مامان؟
مامان-جونم؟
-جدی نمیشه بیای؟شما و بابا!دلم ولسه جفتتون لک زده‌.
مامان-ویزام منقضی شده فردا واسه تمدیدش اقدام میکنم.
خندیدم-مرسی مامان.عاشقتم!
خوش و خندون برگشتم داخل‌‌.فرید با دیدنم گفت-چیه کبکت خروس میخونه!
-چرا نخونه؟زندگی به کامه!من دیشب بعد یه تایم طولانی تاپ بودم!امروز اومدم خونه جدید!و مامان گفت تو اولین فرصت خودشو میرسونه...
فرید-خوبه‌‌‌.خوشحالم.
-منم.
فرید-میگم تاپ بودنت بهت چسبیده‌ها!
-خیلی زیاد!میشه امشبم تاپ باشم؟توروخدا توروخدا!
آویزون شلوارش شده بودم نزدیک بود همونجا شلوارشو بکشم پایین!
فرید-میخوای تاپ باشی یکم مث تاپا رفتار کن خواهش کردن و دست به دامن بودن جواب نمیده!باید راست وایسی سینتو بدی جلو بگی امشب من تاپم همینکه گفتم!مث دیشب...
-اوهو!خشن دوس داری؟امشب نشونت میدم:)
فرید-آفرین!همینجوری ددی‌وار رفتار کن تا من امشب بهت بدم!
نشستم رو پاهاش-ولی دیشب خیلی اذیت شدی.زود نیس؟
فرید-نه مشکلی باهاش ندارم.یعنی الآن یکم اون پایین مایینا بی حسه ولی اوکیه!
-هوم...
از رو پاهاش اومدم پایین و دراز کشیدم و سرمو گذاشتم رو پاش.دست کشید لای موهام.
فرید-خیلی خسته‌ای قربونت برم؟
-اوهوم.صبح زود بیدار شدم،کلی چمدون و جعبه جابجا کردم،یه نیمچه اسباب‌کشی تجربه کردم!
فرید-ناهار بخوریم بعد میتونی یکم بخوابی.
-باشه.
فرید-چشاتو نبند خوابت میبره دلم نمیاد بیدارت کنم!
-خب بیدارم نکن.
فرید-دلم نمیاد با شکم خالی بخوابی.باید خوب بخوری و بخوابی تا جون داشته باشی منو به فاکم بدی!
بلند خندیدم...با دیدن دیاکو سرمو که تقریباً تو شکم فرید بود بلند کردمو خندمو خوردم..
دیاکو-فک کنید من اینجا نیستم!
فرید-چطوری اون قد درازتو نادیده بگیرم احمق؟
دیاکو-کودک آزاری نداشتیما؟به روحم آسیب نزن من حساسم.ناهار چی داریم از گشنگی مردم...
فرید-یکم غذای تایلندی سفارش دادم.
با اومدن بچه‌ها نشستم که جا باز شه براشون تا کنارم بشینن.حس و جو خونه خیلی خوب و دوست داشتنی بود.بچه‌ها به وضوح خوشحال بودن و خب،منم از خوشحالیشون انرژی میگرفتم.همه‌چیز عالی پیش میرفت.بعد ناهار یکمی خوابیدم و وقتی بیدارشدم دیاکو رفته بود.بازم شروع کردم به گشتن تو خونه و لیست خریدمو تکمیل تر کردم و یه لیست هم از چیرایی که باید از خونه قبلی بیارم درست کردم.کلی با بچه‌ها وقت گذروندم و واسه مدرسه فردا آمادشون کردم.شب هم زود شام خوردیم و عملیات خوابوندن بچه‌ها رو شروع کردم.واسه توان سخت نبود فقط چون انگشتشو تو دماغش کرده بود حاضر نبود دست منو بگیره و بخوابه و مجبور شدم صبر کنم جستجوش تو اون یه ذره دماغ تموم شه دستمو بگیره.سوان خیلی سخت‌تر بود.اولش خواست براش قصه بخونم.کتاب عالیس در سرزمین عجایب رو برداشتمو شروع کردم.
-عالیس از نشستن پیش خواهرش در کنار رودخانه خسته شده بود چون هیچ کاری نداشت انجام بدهد.یکی دوبار به کتابی که خواهرش میخوند سرک کشید.عالیس گفت:فایده کتابی که داخلش عکس یا مکالمه جالب نداره چیه؟با خود فکر کرد از روی زمین بلند شود و گل بچیند تا با آن تاجی از گل‌های مروارید درست کند.
ناگهان...+وای وای دیر میرسم!
به نظرش رسید که الآن باید از دیدن این خرگوش خیلی تعجب میکرد؛اما همه چیز کاملا طبیعی بود.خرگوش ساعتی را از جیب جلیقه‌اش درآورد و به آن نگاه کرد.سپس با عجله رفت.عالیس به دنبالش به راه افتاد...
بعد اینکه به نیمه داستان رسیدم سوان به این نتیجه رسید که برای امشب بسه و نوبت لالاییه!لالایی محبوب پسرا رو براش خوندم.

ObiymyWhere stories live. Discover now