anniversary

409 54 15
                                    

مطمعن شدم همه‌ی بچه‌ها غذا دارن.چون تعداد کسایی که واسه شام‌ نگه داشته بودیم زیاد بود غذای بچه‌ها رو تو آشپزخونه دادم و خودمم کنارشون موندم.فرید به شدت اصرار داشت بیاد با من شام بخوره که قانعش کردم خیر سرمون میزبانیم یکیمون باید حضور داشته باشه.
-بچه‌ها دیگه چیزی لازم ندارین؟
وندی-چرا من مامانمو می‌خوام!
چشام گرد شد-عزیزدلم،مامانات دارن شام می‌خورن ولی اکه خیلی بهشون احتیاج داری میتونم صداشون کنم.
لباش آویزون شد و گفت-آخه مامی غذامو تیکه تیکه میکرد برام.
-من اینکارو انجام میدم برات عزیزم.
آروم تیکه‌های استیک و سبزیجاتشو تیکه کردم و ازش پرسیدم-خوبه عزیزم؟
سر تکون داد-مرسی.
قبل اینکه بشیم شوان سریع گفت-غذای منم درست کن.
پوکر نگاش کردم ولی نخواستم بزنم تو ذوقش و بگم هروقت فلج شدی اینکارو برات میکنم!
-باشه.
وقتی کارم با بشقاب شوان تموم شد گفتم-کس دیگه‌ای نیست؟
ژوان-من خودم میخورم.
-باشه عزیزم.سیدنی؟
سیدنی گفت-من غذامو تموم کردم بازم می‌خوام!
با تعحب نگاه کردم دیدم بشقابش خالیه.تموم مدت داشت دولپی میخورد.خندمو خوردم-باشه عزیزم.
سیدنی-پوره سیب‌زمینی بیشتر و سبزیجات کمتر.و اصلا هویج نمی‌خورم به‌جاش نخودفرنگی بیشتری می‌خوام.
-باشه عزیزم.
بشقابشو برداشتم و طبق سفارشش پر کردم.
-خوبه عزیزم؟
سر تکون داد.
-کس دیگه‌ای چیزی نمی‌خواد؟
ژوان-چرا من یه...

انقد درخواست کردن و حرف زدن که وقتی شروع کردم به غذا خوردن،بقیه شامشون تموم شده بود.

شوکه به بقیع که میومدن و بابت غذا تشکر میکردن و وانمود کردم همه چیز مرتبه ولی نبود!داشتم از گشنگی میمردم تا بالاخره فرید به دادم رسید.
فرید-این بشقاب کیه که دست نخورده؟
ساکت نگاش کردم.
فرید-خدای من.بشین ببینم تا غذاتو نخوری نمیریم پیش بقیه.
-تو برو من کم کم می‌خو...
فرید-همینکه گفتم!بشیییین.
-باشه.درواقع دارم از ضعف غش میکنم به موقع به دادم رسیدی😌
فرید-با کی تعارف داری؟خودت؟
-خیله خب دارم میخورم.
فرید-صبر کن بزارمش تو ماکرویو سرد شده.
-نه لازم نیس خوبه.بشین کنارم.
نشست.با دهن پر گفتم-بدجنسیه ولی کاش زودتر تموم شه خستم می‌خوام بخوابم.
فرید-فقط یکی دو ساعت دیگه تحمل کن.
سر تکون دادم.
-بقیه حق داشتن تعریف کنن غذای امشب عالیه.
فرید-معلومه که عالیه😎
-یجوری رفتار نکن انگار خودت درست کردی‌.
فرید-من یا شرکت.جفتش یکیه!
خندیدم و سرتکون دادم.
-من دیگه سیر شدم بریم پیش مهمونا زشته.
بلند شد و دست انداخت دور کمرم باهم رفتیم پیشه بقیه.خانواده بختیاری(دیاکو اینا بجز دیاکو که تو هاوایی داره خوش میگذرونه)سوزان و خانوادش،آدام و خانوادش و در آخر یاسین و کیوان رو هم نگه داشتیم با اینکه خجالت میکشیدن و معذب بودن ولی ما این حرفا حالیمون نیست!با دیدن وضع خونه حالم گرفته شد.بچه ها مدام میدویدن و همه چیو بهم میریختن.به یه دلیل نامعلوم ژوان وسط راه رو زمین به شکم افتاده بود و دست و پا میزد.سوان تو بغل مامان عر میزد و همه باهم حرف میزدن.زیر لب گفتم-چه خبببره!
فرید-می‌‌خوای همه رو بفرستم برن؟
-چطوری؟
فرید-فقط نگاه کن.
یه راست رفت سراغ مامان و سوانو گرفت ازش و اومد سمت من و با صدای بلند گفت-عزیزم به نظر سوان تب نداره؟
سریع منظورشو گرفتم و با اخم گفتم-خدانکنه،صبر کن من دماسنج بچه رو بیارم.
قبل اینکه دماسنج رو ببرم نزدیک شوفاژ نگهش داشتم و مطمعن شدم گرم شده.
-اومدم عزیزم.
دماسنجو گذاشتیم زیربغل سوان.
فرید-اوه خدای من!سی و نه درجس!
خودمو دست پاچه نشون دادم- ببریمش بیمارستان!
سوزان اومد جلو دست گذاشت رو پیشونی سوان-به نظر نمیاد تب داشته باشه!
با حساسیتی که فقط از یه پدر نگران برمیومد گفتم-دماسنج میگه تب داره حتما دستات گرمن!فرید بجنب.
فرید-شما به مهمونی ادامه بدین!
آدام-می‌خواین من باهاتون بیام؟
-نه معلومه که نه تو از مهمونی لذت ببر!بریم؟
فرید-همه وسایل لازمو برداشتی؟
-آره.پسرا اذیت نکنین تا ما بیایم.
به محض اینکه در پست سرمون بسته شد خندم ترکید.
-خیلی خوب بود!
فرید-البته اگه این بچه تو این هوا واقعا سرما بخوره دیگه خوب نمیشه.بجنب ماشینو روشن کن.
سوار شدیم و بخاریو روشن کردم
-حالا چیکار کنیم؟
و همزمان استارت زدم.
فرید حالا راه بیفت بریم تو راه یه فکری میکنیم.وسایل بچه به اندازه کافی برداشتی؟
-پوشک و شیر داره.فلاسک آب جوشم پره.
فرید-این اولین باریه که یکی از بچه‌ها به دردمون خورده!
-عهههههه!
فرید-خب مگه دروغ میگم؟
-راجب بچه‌های من داری حرف میزنی راست و دروغ مهم نیست😑
فرید-باشه بابا تو هم با اون بچه‌هات.
-فررررید یجوری هیجانزدم!
فرید-یه مهمونی با پونزده تا مهمونو پیچوندیم!خیلی وقت بود ازین کارای هیجان‌انگیز باحال نکرده بودیم.
-هوووم.شاید چون داریم پیر میشیم.
لبخند زد-تو شاید پیر شی ولی من نه!😌
-تو یه سال از من بزرگتری نابغه!
فرید-حالا هرچی،من دلم جوونه،بعدشم ما هنوز دهه سوم زندگیمونو تموم نکردیم از الان آیه یاس نخون.حالا داری کجا میری؟
-نمیدونم فقط رانندگی میکنم هیچ‌جایی تو ذهنم نیست.
فرید-بریم یجایی بستنی بخوریم؟
-بستنی؟
فرید-هوس بستنی کردم.
-فکر خوبیه.
راهنما زدم.
-یه کافه خوب سراغ دارم بریم اونجا.
فرید-آخ آخ آخ آخ...
-چیشده؟
فرید-این بچه باز رید تو خودش!
-چندبار بگم از این جمله استفاده نکن؟هوم؟
فرید-پسرا نیستن که.
-خب که چی؟حتی تو تنهایی هم ازش استفاده نکن دو روز دیگه دخترم هر حرف زشتی بزنه میندازم گردن تو.
فرید-اول باید صداقتو یادش بدیم!مثلا وسط مهمونی نپیچونیم ملتو بریم کافی‌شاپ!
-اولا که خودت این بازیو شروع کردی.بعدشم میدونی من موقع رانندگی نمیزنمت سواستفاده نکن😒نگه میدارم پوشکشو عوض کنی.
فرید-من عوض کنم؟
-اگه یادت بیاد دیشب چنددفعه خوابیدی و من به جات بیدارشدم به بچه رسیدم دیگه این حرفو نمیزنی!بجنب.
با غر غر پیاده شد رفت صندلی عقب و شروع کرد.
-همه‌چی مرتبه؟
فرید-آره همه‌چی مرتبه!منو مسخره کردی؟باورم نمیشه مهمونیو پیچوندم که تو ماشین پوشک عوض کنم خدایا منو بکش!
بلند خندیدم.
حالا تو پوشکو عوض کن شاید یکاری کردم واست.پسر خوب.
فرید-بچه خر میکنی؟
-عصبیم نکن هرچی من میگم یه چیزی میگی😡
سریع پا پس کشید-باشه باشه تو آروم باش.
یواشکی لبخند زدم و سر برگردوندم.
فرید-خیله‌خب تموم شد.
-سوانو بده من.
فرید-هان؟
-بده ببینم.
بچه رو گذاشتم رو صندلی جلو و خودم از همون راه رفتم عقب.البته یکمم فرید کمک کرد!.
-هوووم.خب!
فرید-خب؟!؟
-اوهوم.
خندید و دستاشو گذاشت رو گونم.
فرید-امیدوارم این توله وسطش مزاحممون نشه...
-نگران نباش فعلا خوابه.ولی بعدش باید بستنی بخوریم.
فرید-هرچی تو بگی.















گایز پارت بعد خیلی هیجان انگیزه من از الآن واسش سکته کردم🙄🤤🤪
میدونم خیلی دیر شد معذرت🙄😔
با عشق
🍃پرپر🍃

ObiymyWhere stories live. Discover now