آخه مگه من چی میخوام جز یکم خواب؟
ژوان-بابایییییی.
بزور چشامو باز کردم.
-جونم بابا؟
ژوان-آلوچه نیس!
-ینی چی که نیس؟
ژوان-پیداش نمیکنم😭نکنه فرار کرده؟
نشستم رو تخت-نه بابا اون تنبل تر ازین حرفاس حتما یه گوشهای خوابش برده،بریم بگردیم پیداش میکنیم.تو تو اتاق خوابتو بگرد منم با آشپزخونه شروع میکنم.
بعد کلی گشتن بالاخره تو حیاط پیداش کردم.
-اینجایی کوچولو؟چطوری اومدی بیرون؟ژواااان؟بیا پیداش کردم.
خودم که هنوز کمو بیش ازش میترسیدم دست بهش نزدم و فقط از کنارش رد شدم.ژوان هم میدونست من از گربش میترسم معمولا تو اتاق خودش نگهش میداشت که من یهو سکته نکنم!میترسید یهو گربشو بندازم بیرون و البته نمیدونست حالا که آلوچه بهمون عادت کرده ما هم به اون عادت کردیم دیگه اینکارو نمیکنم.و همون بهتر که نمیدونست و اون حیوونو ازم دور نگه میداشت!
-دیگه کاری با من نداری جوجه؟
ژوان-نه.مرسی بابایی.
سر تکون دادم و برگشتم تو اتاق.اول سوانو چک کردم.بیدار بود ولی گریه نمیکرد که خیلی خوب بود!تمیز بود و تازه شیر خورده بود.آروم انگشت اشارمو رو پوست قرمز و پوسته پوستهاش کشیدم.
-چرا زودتر بزرگ نمیشی نورچشمام؟هوووم؟زودبزرگشو.
کف پاشو بوسیدم و دوباره دراز کشیدم و چشامو بستم یکم بخوابم،امروز مامان میومد.فقط یه بلیط پیدا کرده بود قرار شد بابا با همون پرواز بیستو هشتم بیاد یعنی تقریبا یه هفته دیگه.اصلا نمیخواستم وقتی مامان میرسه همش چرت بزنم ولی انگار نمیشد.چون همینکه چشام گرم شد سوان زد زیر گریه.پووووف.
-چیشده بابایی؟هووووم؟
پوشکشو چک کردم دیدم خیسه.
-گریه نکن عزیزدلم،الآن بابایی پوشکتو عوض میکنه باز تمیز میشی.هیییییش.چیزی نیس فدات شم.
شوان-بابا کمک نمیخوای؟
لبخند اومد رو لبم.
-نه قربونت برمچیزی نیس خودم از پسش برمیام.
سرشو تکون داد و پرسید-چرا اینجا میخوابه؟نمیزاریش تو اتاق خودش؟
-بعد شیشماهگی عزیزم.فعلا زوده.
شوان-شبم اینجا میمونه؟
-اوهوم.هنوز خیلی کوچیکه نمیشه تنها بمونه.تو و ژوان تا نه ماهگی پیش ما میخوابیدین.
سر تکون داد.
-کاری داشتی که اومدی؟
شوان-نه!یعنی آره!خاله سوز زنگ زده.
-زده؟
شوان-پشت خطه!
چشام گرد شد-چرا نمیگی پس؟
تلفنو از دستش گرفتم-الو؟
سوزان-چه عجب!
-خیلی پشت خط موندی؟
سوزان-نه!داری چیکار میکنی؟
-پوشک سوانو عوض میکنم.
ذوق مرگ گفت-میخوام ببینمش!داشتم با آدام حرف میزدم گفت قراره مهمونی بگیرین.
-آره،یه هفته دیگه.
سوزان-اووووم.چقد دیر.
-بابام بیستوهشتم میرسه فرداش جشن میگیریم.ولی تو و آدام اگه میخواین بیاین اینجا.
سوزان-امروز بعدازظهربیایم؟
-شرمنده سوزی بعدازظهر مامانم میرسه!فرداصبح چطوره؟
سوزان-خوبه!من خودم به آدام میگم تو به کارت برس.فعلن.
و قطع کرد.اگه اوایل رابطمون بود فکر میکردم ناراحت شده ولی الآن که میشناختمش میدونستم عادتشه بدون خداحافظی قطع کنه...
گریه سوان تموم شده بود پس بغلش کردم و گذاشتمش تو گهوارش.هنوز کنارش ننشسته بودم که گوشی باز زنگ خورد.فرید بود-سلام.
فرید-سلام عزیزم.خوبی؟
-اوهوم.
فرید-تونستی بخوابی؟
-نه.
فرید-من دارم میام خونه.تا مامانت برسه بچه رو نگه میدارم تو یکم بخوابی.
-کارات تموم شدن؟
فرید-آره یکم کارا رو درس کردم فعلا همه چیز مرتبه.زود میام پیشت.دوستت دارم.
-منم.
دراز کشیدم و چشامو بستم.خیالم از بابت بچهها راحت شده بود فرید زود میرسید.خوابیدم و دیگه بیدار نشدم...نه که نشم!منظورم تاپنج ساعت بعدش بود چون وقتی چشامو باز کردم ساعت چهار بود.اولش همهچیز خوب بود.اثری از فرید،پسرا و سوان نبود.و یهو،بوووووم!یادم اومد!پرواز مامان ساعت سه مینشست!دستپاچه از اتاق رفتم بیرون و صحنهای که دیدم نه تنها آرومم نکرد بلکه بیشتر عصبی شدم.مامان چمدونشو باز کرده بود و سوغاتی پسرا رو میداد که همین نشونه این بود که خیلی وقته رسیده.جیغ زدم-فرید!
تازه متوجه من شدن.مامان خوشحال بلند شد و اومد جلو.
مامان-پسرم.
-مامان...فرید چرا بیدارم نکردی میخواستم برم استقبال مامان.
مامان-الآن که جلوتم همچین تحویل نمیگیری...
بغلش کردم و سفت فشارش دادم.
-دلم برات تنگ شده بود مامان.
فرید-خسته بودی،خود خاله هم موافق بود.
مامان-راست میگه پسرم.خیلی بیخوابی کشیدی؟
-مامان دخترم تازه دیروز به دنیا اومده!خیلی و بیخوابی از کجا اومد؟
مامان خندید-مشخصه...
شوان و ژوان خوشحال به نظر میرسیدن.
-سوغاتی من کو؟
مامان-تو از راه برس بعد طلب سوغاتی کن.بیا ببینم.
نشستم کنار فرید و تازه متوجه پلیور بافت آبی سرمهایش شدم.
-واو!
مغرور گفت-بهم میاد؟خاله بافته واسم.
-حیلی قشنگه!منم میخوام.
مامان-واسه تو سبز یشمیه!میدونم سبز دوس داری.
همونجا تیشرتمو کندم و پلیور مامانو پوشیدم.
-چطوره؟بهم میاد؟
مامان خندون سر تکون داد و فرید بغلم کرد-ست کردیم!
مامان-واسه بچهها هم هست.
شوان و ژوان که فهمیدن بازم سوغاتی دارن خندون اومدن جلو.
شوان-چه رنگی؟
مامان-زرد واسه ژوان،صورتی واسه شوان،آسمونی هم واسه سوان!
خیلی زود هممون مثل هم لباس پوشیده بودیم.
فرید-بیاین عکس بگیریم.
-فکر خوبیه،مامان...
مامان-دوربینو بده من عکس بگیرم،انقدر همتون خوب شدین حیفه همه تو عکس نباشین.
-باشه ولی بعدش شماهم باید باشین.
چندتا عکس عالی و رفتیم سراغ باقی سوغاتیها.
مامان-این گلمحمدی خشک و هل و چوب دارچین واسه فرید آوردم.یادمه همیشه تو چای میریزه.
فرید-مرسی خاله🤩
مامان-این هم آیپد واسه ژوان.
بدترین و خشمگین ترین نگامو به ژوان انداختم.
-ولی ژوان تنبیه شده!
مامان-واسم تعریف کرد چطوری آیپدشو شکونده،به نظرم یه اتفاق بود دیگه تنبیه بسه.
ژوان با چشای اشکی شده مامانو بغل کرد که باعث تعجب همه از جمله خودم شد و با بغض گفت-ماما همیشه بمون.خیلی دوستت دارم.
مامان ژوانو بغل کرد و گفت-من که بیشتر دوستت دارم آتیشپاره.دیگه غصه نخور فدات شم.
تقصیر منه این بچه سر به هواس؟از مدرسه اومد خونه و رفت تو اتاقش بعد میخواست ایپدشو پرت کنه رو تخت و کیفشو پرت کنه سمت دیوار و اینکارو برعکس انجام داد.ایپدش ترکید!
مامان-یه خبری دارم براتون.
همه سرا اومد بالا و نگاش کردیم
مامان-من قراره شیش ماه پیشتون باشم.
فکم افتاد.صدای جیغ و هورای پسرا سوانو بیدار کرد.فرید اهمیت نداد و مامانو بغل کرد-خیلی خوشحالمون کردین خاله.
مامان-به هرحال گفتم حتما واسه بزرگکردن بچه یکم کمک واستون خوبه.کبریا؟
سوانو بغل کردم تکون دادم تا ساکت شه و گفتم-هیچی بیشتر از این نمیتونست خوشحالمون کنه مامان.بچهها یهو غیب شدم بدونین مشکلات فیلترشکنی دارم😭🖕
باعشق
🥕نبات🥕
YOU ARE READING
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻