yeah

524 57 61
                                    

ساعت تقریبا چهار صبح بود که از خواب پریدم،یکم سعی کردم دوباره بخوابم که بی‌فایده بود،یه حسی منو به سمت فرید میکشوند،میخواستم حداقل حالا که خوابه یکم نگاش کنم،آروم بلند شدم رفتم تو اتاقمون،نبود،تخت دست نخورده بود پس رفتم ببینم کحاست،تو حال رو کاناپه پیداش کردم.نشستم رو زمین و زل زدم به صورتش،مونده بودم چرا اینجا خوابیده،به دست یه تار مو که رو صورتش بود برداشتم،دوست داشتم با انگشتام اخمشو باز کنم ولی بیدار میشد،پس بیخیالش شدم و فقط یه بوسه یواش رو پیشونیش نشوندم و بلند شدم،هنوز یه قدم دورنشده بودم که دستمو گرفت،برگشتم سمتش که با چشای نیمه باز و تعجب نگام میکرد،هنوز تو خواب و بیداری بود...
گیج پرسید-کبی؟
و یهو نشست،دلم نیومد برم،نشستم کنارش،دستشو دورم حلقه کرد و منم بهش تکیه دادم.
فرید-الآن می‌خوای صحبت کنیم؟یا...
محکم‌تر چسبیدم بهش،میدونستم تا چنددقیقه دیگه همش بفاک میره!
-اوهوم.
آروم پرسید-به امیلی پول دادی؟
فهمیدن اینکه چطور فهمیده سخت نبود چون حسابمون مشترک بود.
-آره.
فرید-ولی اون یه هرزه‌ی هرجاییه!چرا باید بهش باج میدادی.
-باج نبود!نصف مبلغی بود که برای قرارداد باید بهش میدادم...
فرید-چه قراری؟
-به عهده‌ گرفتن کامل حضانت بچه!بعد تولد حق نداره حتی یبار دیگه دور و بر تو و بچتون پیداش شه.
فرید شک شد!ازونجایی که سرم رو سینش بود راحت تشخیص دادم نفس نمی کشه،سرمو بلند کردم و پشتشو مالیدم-نفس بکش فرید!خفه‌شدت به دردم نمیخوره.
با لکنت پرسید-بچه؟
-جواب آزمایش از دوتا آزمایشگاه مختلف نشون داد که تو پدر اون بچه‌ای!
اشکو که تو چشاش دیدم،دل خودم شکست....سرشو تو بغلم گرفتم و گفتم-اشکالی نداره فرید!ما یه بچه‌ی دیگه میخواستیم،هزینه‌ای که باید صرف لقاح‌مصنوعی و این مضخرفات میکردیم رو دادیم به اون جنده‌ی عوضی!همین!
جواب نداد ولی گریش شدید تر شد...
-خودتو جمع کن خرس گنده،داری دوباره بابا میشی،عوض خوشحالیته؟
فرید-حالت خوبه؟
-چرا بد باشم؟
فرید-اوه خدایا!لباس بپوش باید بریم دکتر.
نگران شدم-چرا؟
فرید-حالت خوب نیست.
-فرید؟تو الآن داشتی گریه میکردی بعد حال من نیست؟
فرید-تو باید از دستم عصبانی باشی!سرم داد بزنی!مشت‌هاتو به صورتم بکوبی!نه اینکه خوشحال باشی....!
نشستم رو پاش و سرمو به پیشونیش تکیه دادم-تقصیر منم بود!اگه انقدر بهت سخت نمیگرفتم اون‌شب میومدی خونه و این اتفاق نمیفتاد....
فرید-دیگه این حرفو نزن.من یه آدم احمقم که لیاقت تو و این زندگیو ندارم!
-خفه‌شو!
لبخند زد-داری کم کم کبریای منو پس میدی.فقط مونده بزنیم که مطمعن شم خودتی.
ریز خندیدم-نمیزنمت.
فرید-باید بچه رو سقط کنه.
جدی شدم-اینکارو نمیکنیم!
فرید-من بچه‌ی اون هرزه‌رو نمی‌خوام.
-من میخوام!تو باید به خواستم احترام بزاری!
فرید-اون بچه میشه عذاب جونت...من نمیخوام بیشتر ازین اذیت بشی
-نمیشم.اون بچه از توعه،و من هرچیزی که از تو باشه رو دوست دارم.ما نمی‌کشیمش.
فرید-ولی...
-ولی نداره.فردا به بچه‌ها خبر میدم یه خواهر یا برادر تو راه دارن.
فرید-به مامانت اینا چی میگی؟اونا هیچ‌وقت منو نمی‌بخشن.
-لازم نیست کل جریانو بدونن.میگیم قبل اینکه بریم ایران واسش اقدام کردیم.
فرید-پشیمون میشی.
-نمیشم!
بحثو عوض کردم.
-راستی چرا اینجا خوابیدی؟
برید-نمیتونم بدون تو رو اون تخت بخوابم.
دستشو کشیدم و بلندش کردم-پس بیا بریم بخوابیم.فردا بیشتر درموردش صحبت میکنیم....

**********

صبح با لمس دستای کوچیک شوان رو صورتم از خواب بیدارشدم.تو چشمای مهربونش نگاه کردم و با صدای گرفته و خش‌دارم گفتم-صبحت بخیر بابایی.
چشماش همراه لباش خندید.خودشو تو بغلم جا کرد و پرسید-دیشب کی رفتی؟
-تقریبا چهار صبح بود.
شوان-چرا؟
در گوشش گفتم-دلم واسه فرید تنگ شده بود...!
آروم خندید-چرا بلند نمیگی؟
شیطون گفتم-فعلا یذره شیطونی کرده باید ادب شه!بعدا بهش میگم.حالا پاشو که بابایی جیشش ریخت!باید برم دسشویی.
از خنده ریسه رفت و گذاشت برم.
-قربون خنده‌هات.
دنبالم اومد تو دسشویی.امروز ازون روزا بود که قرار نیست تو دسشویی هم تنهام بزاره .همونطور که بند شلوارمو باز میکردم پرسیدم-ژوان هنوز خوابه؟
سر تکون داد-سعی کردم بیدارش کنم ولی نشد!
الآن باهم میریم قلقلکش میدیم تا بیدار شه!
کارم تموم شد شلوارمو بالا کشیدم و رفتم مسواک بزنم.
-مسواک زدی جوجه؟
شوان-اوهوم!
-آفرین جوجه‌ی قشنگم.
مسواک زدم و بغلش کردم از دسشویی اومدیم بیرون.فرید هنوز خواب بود.بیخیال محل دادن بهش شدم.موندم دیشب چه مرگم بود اونقدر زود وا دادم.الآن من کبریای همیشگی هستم و عنت در اومده فریدخان!در اومده...

ObiymyWhere stories live. Discover now