فرید بیدار بود و مدام غلت میزد و باعث میشد نه تنها خوابم نبره بلکه هر لحظه به عذاب وجدانم اضافه بشه، بعدشم درسته که زیاد سرش غر میزدم ولی از رو دوست داشتن بود، فکر کنم چارهای ندارم اینجوری که فرید پشت کرده بهم خودم باید برم منت کشی ولی نه! مگه من بودم که عین جغد هی آیه یاس خوندم؟ ولی خب بد حرف زدم باهاش یجورایی دلیل ترس و نگرانیشو حس میکردم، بماند که ازینکه مجبورش کنن کاری انجام بده متنفر بود، باید میزاشتم خودش بخواد... دستمو گذاشتم رو کمرش، نفس عمیقش تنمو لرزوند.
متعجب از اینکه حرکتی نکرد پرسیدم-فرید؟
برگشت سمتم، با تعجب به صورت عرق کردهاش نگاه کردم و پرسییدم-چت شد؟؟؟
سرشو به نشونه نمیدونم تکون داد و دستشو گذاشت رو معدش.
با عجله بلندشدم همونطور که تیشرتمو تنم میکردم پرسیدم-چندوقته درد داری؟
زیر لب گفت-نیم ساعت.
زیربغلشو گرفتم و کمکش کردم بلند شه، دستپاچه بودم نمیدونستم چیکار کنم.
-آروم باش، الآن میریم بیمارستان عزیزم فرید جان؟میشنوی؟؟؟
سرشو تکون داد و غر زد-نمی تونم حرف بزنم...
-باشه حرف نزن، هیچ نظری نداری که چرا ...
فرید-نه.
رو صندلی عقب ماشین لم داد، منم نشستم پشت فرمون و با استرس استارت زدم.
-فرید، چیزی لازم نداری؟
فرید-مگه برات مهمه؟؟؟
نمیتونه حرف بزنه بعد تیکه میندازه، بهش چشم غوره رفتم که البته ندید.
-معلومه که مهمه،تو عزیز ترین آدم زندگیمی یه چیزیت بشه من چه غلطی کنم؟؟؟؟
ساکت موند. استرس داشتم و نمیدونستم چیکار کنم حالش بهتر شه. تا برسیم بیمارستان یه دور مردمو زنده شدم.
در حالی که کمکش میکردم پیاده شه دستمو پس زد و گفت-خودم میتونم.
از رو نرفتم و گفتم-میدونم میتونی ولی انرژیتو نگه دار لازمت میشه.
وارد بخش اورژانس شدیم. بعد اینکه به یه سری سوال جواب دادم بالاخره یه دکتر و یه پرستار اومدن بالا سرش و خوابوندنش رو تخت.
دکتر-مشکل کجاست؟
فرید-معدم.
دکتر یکم قفسه سینهاشو فشار داد و پرسید-سابقه زخم معده و یا مشکل قبلی نداشتین؟
فرید-نه...
حرفش تموم نشده عق زد پرستار به موقع سطل گرفت جلوش، دکتر از من پرسید-شام چی خورده؟
واسش توضیح دادم شام چی خوردیم.
دکتر-شما هم همون غذا رو خوردین؟
-بله.
فرید بزور از لای دهنش گفت-قار...
و دوباره عق زد. یکم فکر کردم منظورش چی بود گفت قاا...
-آهان، من قارچ نخوردم.
دکتر-ممکنه مسمومیت به خاطر همین باشه،
من آزمایش میکنم تا مطمعن شم مشکل چیز دیگه ای نباشه.
-ممنون.
دکتر که رفت نشستم کنار فرید و دستشو گرفتم.
-فرید؟ بهتری؟
سرشو به نشونه منفی تکون داد و با ضعف دراز کشید.
-چرا زودتر نگفتی؟
فرید-فکر کردم خوابی.
-بیدار بودم، داشتم فکر میکردم چطور منت کشی کنم!
فرید لبخند کمرنگی زد و با کنایه پرسید-نمیخوای بری به بچههات سر بزنی؟
ابروهامو انداختم بالا، آورده بودمش بیمارستانی که بچهها بودن و سه طبقه باهاشون فاصله داشتیم. مثلاینکه منتکشی ادامه داشت.
-فرید، اگه تو نباشی بچهها اهمیتی ندارن میفهمی؟اول همه چیز برام تویی.
سرشو تکون داد و زمزمه کرد-گاهی خیلی بدجنس میشی.
سر تکون دادم و گفتم-متاسفم، این چندوقته خیلی عصبی شدم، اگه بخوای میتونم برم پیش مشاور.
سرتکون داد، ادامه دادم.
-از این به بعد خودم تنها به بچهها سر میزنم، متاسفم که مجبورت کردم.
فرید-چون مسموم شدم اینو میگی یا...
-نه، قبل اینکه بفهمم حالت بده به این نتیجه رسیدم.
دستشو محکمتر گرفتم و تکرار کردم-فرید، من بیشتر از هرکسی تو دنیا دوستت دارم، اینو میدونی دیگه؟
سر تکون داد ولی تهوع امون بهش نداد، باز خم شد تو سطل و بالاآورد.
دو ساعت بعد خونه بودیم. زیر بغلشو گرفته بودم و تموم وزنشو انداخته بودم رو خودم، هر چی میگفت خوبم اهمیتی نمیدادم.
-انقدر غر نزن فرید، یه وقت سرت گیج بره یا حالت بهم بخوره چی؟
فرید-یه مسمومیت ساده بود!
-خوب شد یادآوری کردی. دیگه حق ندادی پاتو تو آشپزخونه بزاری، ممکن بود خودتو بکشی!
فرید-من آشپزی نکنم که همش باید فست فود بخوری.
-خودم آشپزی میکنم، کارم از تو خیلی بهتره.
فرید خندشو خورد و چیزی نگفت. آروم و با احتیاط خوابوندمش رو تخت و کمکش کردم لباسشو دربیاره. بعدم کنارش دراز کشیدمو سرمو گذاشتم رو سینش.
-یه وقت حالت بد شد بیدارم میکنی دیگه؟
فرید-اوهوم.
-دیگه قهر نیستی؟
فرید-نه.
-دوسم داری؟
روی موهامو بوسید و محکم گفت-خیلی!
لبخند زدمو با آرامش چشمامو بستم.
YOU ARE READING
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻