goodnight kids

486 56 22
                                    

-هی،یه لحظه صبر کن.
متوقف شد و غر زد-وسط سکس نمیتونی بگی یه لحظه صبر کن!
-هیس!نشنیدی؟
Knock knock
فرید-در میزنن؟
-اوهوم.
سریع از هم جدا شدیم.
فرید-اگه یه روز ماشین زمان اختراع بشه مطمعن باش نمیزارم بچه‌دار شیم.
همون‌طور که باکسرمو میپوشیدم کنایه زدم-فعلا که خودت افتادی تو کار بچه‌سازی...!
درو باز کردم.شوان پشت در بود.زانو زدم تا هم قدش شم.
-چی شده مربا؟
شوان-ژوان تختمو خراب کرد.
😶-چطوری؟
شوان-داره رو تخت من بالا میاره!
یه لحظه نفهمیدم چی شد!ظاهر خونسرد و لحن خنثی‌اش با متن خبر نمی‌خوند.
-داره...اوه!شت
شوانو کنار زدم رفتم ببینم ژوان در چه‌حاله،دیدم بچم نفسش بالا نمیاد از شدت تهوع.پشتشو مالیدم و سطل‌آشغال اتاقشونو دادم دستش.
-لزیزم الآن لباس میپوشم میریم دکتر!باشع گلم؟
تو راه خوردم به فرید.
فرید-حالش چطوره؟
-بد.اه،شلوار من کجاس؟
شلوار فرید دم دست تر بود سریع پوشیدمش.
-تو حواست به شوان باشه من ژوانو میبرم دکتر.

************

-چیزی نیست عزی...
نزاشت حتی حرفم تموم شه هرچی دارو به خوردش داده بودم بالا آورد.مستاصل و نگران به فرید نگاه کردم.
فرید-ده دقیقه هم نشد!
بچم بی‌حال افتاده بود رو تخت.
-شاید باید باز ببرمش دکتر؟
فرید-همه‌ی داروها رو امتحان کردی؟
-تقریبا.
فرید-ینی چی تقریبا!
-ژوان شیاف دوست نداره!نمیتونیم مجبورش کنیم!
فرید عصبانی غر زد-این بچه داره هذیون میگه و هوشیار نیست!بعد تو نگرانی که دوست نداره؟به درک که دوست ندارع!برو کنار ببینم...
تکون نخوردم-عمرا اگه بزارم دستت به بچم بخوره.
فرید-ممکنه تشنج کنه.به خاطر خودش باید اینکارو کنیم.
شوان-چیکار؟
فرید اصلا اعصاب نداشت-مگه نگفتم برو رو تخت ما بخواب؟برو ببینم.
شوان لب ورچیده رفت.
-خیله‌خب.بده ببینم چیکار میکنم.
یدونه از جاش درآوردم و نالیدم-این خیلی بزرگه!من کاملا واضح گفتم واسه بچه‌اس.
فرید-عزیزم این سایز کوچیکع!
خم شدم سمت ژوان-ژوان بابایی؟عزیزدلم؟
ژوان-هوووووم؟
-می‌خوام یکاری کنم.باید بهم کمک کنی،تو خیلی قوی و شجاع هستی من مطمعنم از پسش برمیای.
ژوان-گرینچ.
-چی گفت؟
فرید-فک کنم گفت گرینچ!بهتره عجله کنی رسما داره هذیون میگه.
-باشه.هولم نکن.بیا شلوارشو دربیار.این داره تو دستم آب میشه.
فرید-یکی دگ بردار اون یکی رو از بس این دست اون دست کردی داغون شده.
-باشه.فرید با دستاش باسن ژوانو باز کرد که باعث شد ژوان تکون بدی بخوره.
-هیشششش چیزی نیست عزیزدلم.
شیافو فشار دادم و کامل رفت تو.ولی ژوان بلند داد زد و سعی کرد درش بیاره.فرید سریع شلوارشو بالا کشید و منم بغلش کردم و دستاشو نگه داشتم‌
-چیزی نیست عزیزکم.چیزی نیست قربونت برم.زود تموم میشه.
کم کم ژوان آروم شد‌.تبش هم اومده بود پایین.
-تو برو پیش شوان.من شبو پیشش میمونم‌
فرید-ولی...
-بعد اینهمه سال هنوز نمیدونی ولی رو من فایده نداره؟
سر تکون داد.آروم ژوان و بعد منو بوسید و رفت.
-ژوان بابایی.نمیخوای بخوابی؟
-با صدای خش‌دار و داغون گفت-می‌خوام.
-می‌خوای برات لالایی بخونم عزیزم؟
ژوان-آره.بخون.
پیشونیشو بوسیدم و آروم شروع کردم.
-لالایی کن لالایی کن لالایی
برات قصه میگم تا که بخوابی
دیگه اشکی نریز نکن بی‌تابی
بخواب ای کودک من گریه بسه
ازین اشکای تو قلبم شکسته
نزار مروارید اشکات حروم شه
لالایی میخونم تا شب تموم شه
لالایی کن بخواب بابا بیداره
گل بوسه روی دستات میکاره
لالایی کن بخواب ای نور چشمام
با تو رنگ خوشی میگیره دنیام....
چشماشو بسته بود و منظم نفس میکشید.یه‌نفس راحت کشیدم...

ObiymyWhere stories live. Discover now