اولین آنتی بیوتیکی که پیدا کردم رو با یه لیوان آب قورت دادم...گلوم درد میکرد و سرم گیج میرفتو لحظه به لحظه بدتر میشدم.!فرید واسه بررسی جزئیات عروسی یاسین و کیوان رفته بود چون میخواست خودش شخصاً مطمعن شه همهچیز مرتبه و این خوب بود چون من وقت داشتم یه خاکی تو سرم بریزم که حالم بهتر شه!سردرگم و گیج کابینتا رو باز میکردم دنبال عسل میگشتم که پیداش نمیکردم.
شوان-بابا؟
-هان؟
شوان-چیشده؟صدات گرفته!
-یکم گلوم درد میکنه.
شوان-دنبال چی میگردی؟
-عسل!
شوان-تو یخچاله!
غر زدم-کدوم احمقی عسلو میزاره تو یخچال؟
شوان-خودت میزاری.
یه قاشق پر عسل ریختم تو لیوان و از شوان پرسیدم-آبلیمو؟
شوان-اونم تو یخچاله.بابا انگاری حالت خوب نیست!
-کجاست دقیقاً من نمیبینمش!
شوان اومد و بطری آبلیمو رو بهم داد و پرسید-لیمو نمیخوای؟
-لیمو داریم؟
شوان-اوهوم!بیا.
یه لیمو ترش زرد بزرگ گذاشت تو دستام.آبشو تو لیوان خالی کردم و با کتری روش آب ریختم.
شوان-چرا از پارچ استفاده نمیکنی؟
-چون آب جوش لازم دار...اه لعنتی اینکه سرده!
شوان-من چایسازو روشن میکنم آب که جوش اومد واست آبلیموعسل میارم تو از آشپزخونه برو بیرون!
کلافه گفتم-من خوبم خودم الآن...
شوان-بابا واقعا حالت خوب نیست رنگت سفید شده.
رنگم سفید شده؟یعنی چی؟یکم فکر کردم فهمیدم منظورش اینه که رنگم پریده.
-عزیزم ممکنه خودتو بسوزونی...
شوان-الآن احتمال اینکه من بسوزم کمتر از سوختن توعه!اینطوری میخوای مواظب سوان باشی؟
حق با شوان بود.جدی حالم خوب نبود.گوشیمو درآوردم و شماره دیاکو رو گرفتم.
دیاکو-الو؟
-دیاکو،فرید اونجاست؟
دیاکو-نه من شرکتم.
-همین الآن بیا خونمون.
دیاکو-چیشده؟
-من یکم مریضم و نگران بچههام.
دیاکو-بزار به فرید...
-نه!به فرید نمیگی!فقط زود بیا.
دیاکو-اوکی دو مین دیگه اونجام.
شوان-باید به فرید بگی!
نوک زبونم بود که بگم به تو چه فوضولچه!ولی فقط نالیدم-نه!
شوان-چرا؟خودت میگی هرچی میشه باید به تو یا فرید بگیم.
حالت تهوع هم به علائمم اضافه شد.
-ببین تو درک نمیکنی ولی مسائل بین باباها گاهی پیچیده میشه!
حاضرم قسم بخورم یه نگاه عاقل اندر سفیه نثارم کرد!
شوان-تو و فرید اصلاً هم پیچیده نیستین.
-الآن نمیتونم باهات بحث کنم! میرم دکتر،خب؟تا فرید بیاد خونه من حالم خوب شده.
شوان-هرطور راحتی ولی....
-شوان،اصلا ژوان کجاست؟
شوان-داره شن زیر آلوچه رو عوض میکنه.بابا بحثو عوض نکن.
با حرص ازش پرسیدم-چندسالته؟
شوان-میدونم میخوای ازین سوال به کجا برسی!
-کجا؟
شوان-اینجا که من بچم و تو بابامی!و اینکه مناسب سن و سالم حرف بزنم
-خب؟
شوان-ولی نمیشه!خودت همیشه میگی باید کار درستو انجام بدیم و کار درست اینه که به فرید بگی.
-الآن داره واسه عروسی عمو کیوان و عمو یاسین زحمت میکشه دلت میاد عروسیشون خراب شه؟
شوان-من بچه نیستم!امشبم عروسیشون نیست!من میدونم فرید میتونه بیاد.
-ولی من نباید سرما میخوردم.
شوان-تو که سرما نخوردی!سرماخوردن اینطوریه که هی فین میکنی و سرفه!تو گلوت درد میکنه و چشات قیلی ویلی میره.یکمم گیج شدی که نمیدونم چرا.
-چون حرف زدن با تو باعث شده فشارم بیفته.
گوشیمو برداشتم و شماره فرید رو گرفتم.
فرید-جونم؟
-فرید لطفا بیا خونه من بهت نیاز دارم.
فرید نگران پرسید-چی شده؟حالت خوبه؟
-نه.به نظر میاد مریض شده باش...
فرید-منکه گفتم چله زمستون وقت خوردن بستنی نیس کو گوش شنوا؟
-الآن چله زمستون نیست و من دلم میخواس بستن...
با دیدن نگاهه زوم شده شوان حرفمو خوردم.
-خب،اصلا باشه حق با تو بود میای یا چی؟من سرم گیج میره و نمیتونم رانندگی کنم.
فرید-راه افتادم.بچهها...
-زنگ زدم دیاکو تو راهه.یکم حالت تهوع دارم نمیتونم حرف بزنم خدافظ.
قطع کردم.
شوان دست کشید رو سرم و گفت-آفرین پسرخوب!حالا من میرم واست آبلیمو عسل میارم آب جوش اومده.
با لبخند رفتنشو تماشا کردم...
YOU ARE READING
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻