فرید-کبریاجان؟
یکم از شنیدن کبریا و جان کنار هم جا خوردم ولی خستهتر ازونی بودم که چشامو باز کنم.
فرید-نمیخوای بیدارشی؟صبح کریسمسه بچهها منتظرتن تا کادوهاشونو باز کنن.
-خو باز کنن به من چه؟گمشو خواب منو نپرون.
فرید-دلت میاد؟بهشون گفتم ولی گفتن تا بابا نباشه نمیشه.
با بدبختی چشمامو باز کردم با دیدن ساعت هوش از سرم پرید-شیش و نیم؟
فرید-سوان بیدار شده دیده هوا روشنه بقیشونم بیدار کرده...
-ای خدا منو بکش...
فرید-خدانکنه...من بردمشون دسشویی ولی تا تو بیدار نشی کادوهاشونو باز نمیکنن.بعدشم قرارشد باهم صبحونه بخوریم.صبحونه رو که خوردیم میتونی بری بخوابی...
تکون نخوردم.ناامید اومد بلند شد بره که دستشو گرفتم-الآن میرم یه آبی به سر و صورتم بزنم زود میام.
خندید و دستمو کشید ولی نفهم همون دستی که قبلا آسیب دیده بود رو کشید...اخمام رفت تو هم.
-آخ...
فرید-چیشد؟چیشدی؟کبی؟
-دستمو داغون کردی...
فرید-منکه کاری نکردم...
-باشه برو منم میام.
فرید-مطمعنی خوبی؟
-مفصل دستمو مالیدمو گفتم-آره.
درد باعث شد خوابم بپره،زود رفتم دسشویی مسواک زدم و رفتم پیش بقیه.اول از همه سوان و توان اومدن بغلم و خیلی سریع مری کریسمس گفتن و اجازه گرفتن کادوهاشونو باز کنن.پسرا منتظر موندن و عجله نداشتن باهم اومدن تو بغلم.
شوان-مری کریسمس بابا...
گونشو بوسیدم-کریسمس توهم مبارک یدونه من.
ژوان-مری کریسمس...
-کریسمس توعم مبارک کولوچه.نمیخواین کادوهاتون رو باز کنید؟
شوان-اول کادوی تورو بدیم!
چشام برق زدن-کادو واسه من؟
بلند شدن و از پشت درخت کادوهایی که واسم ناشیانه پیچیده بودن رو آوردن.
-واو!
شوان-این از طرف منه،اینو منو ژوان باهم درست کردیم.
ژوان-اینو هم من کشیدم برات ولی شوان هم یکم کمک کرد.
فرید-پس من چی؟
شوان-من واسه تو چیزی درست نکردم.
ژوان-ولی من واسه فرید هم کادو دارم.
شوان-چایی شیرین!
فرید-اول من کادومو باز کنم!
شوان-فقط عجله کنید انگار سوان و توان دارن میرن سراغ کادوهای من اگه انگشتشون به کادوهای من بخوره انگشتشونو میشکونم!
مشخص بود شوان خوابش میاد که انقد بداخلاق شده،بغلش کردم موهاشو بوسیدم-بداخلاقی نکن قربونت برم...فرید باز کن.
فرید-باشه.
فرید کاغذکادو رو پاره کرد و یه گردنبند از توش درآورد که بندش چرمی بود و آویزش یه بلوط کوچولو بود و معلوم بود به زحمت سوراخش کردن!
فرید-واو!این خیلی قشنگه...ژوان بیا خودت بندازش گردنم.
ژوان-واقعاً؟میندازیش گردنت؟
فرید-معلومه که میندازم خودت ببین چه گردنبند معرکه و قشنگیه!
ژوان-بابا تو غصه نخوریا برای توعم درست کردم.
خندیدم-دستت درد نکنه عزیزدلم.
شوان-بازشون کن دیگه...
-باشه مربا.
اول کادوی مشترکشون رو باز کردم.یه نقاشی قاب شده مشخصاً نقاشیش کار ژوان بود و اون همه اکلیل و برچسبی که روی قاب کار شده بود کار شوان.
-خییییلی قشنگه!
شوان-ایده نقاشیش هم از من بود!دلفیکورن رو خودم اختراع کردم:)
ژوان-فرید نگاه کن ببین چقد خوب بابارو کشیدم!
ژوان منو روی یه دلفین کشیده بود و دلفینش یدونه شاخ هم داشت.
-این خیلی خوبه.مرسی پسرا...
بعد اینکه کادوهای بچههارو باز کردمو به اندازه کافی ازشون تشکر کردم بالاخره رفتن سراغ کادوهای خودشون...تازه داشتم تکیه میدادم که یه نفسی تازه کنم دیدم یه باکس کوچیک رو پامه.
-این چیه؟
فرید-کادوی کریسمست!
-فک کردم قرار شد به همدیگه کادو ندیم؟
فرید-میدونم ولی این جریانش فرق میکنه.بازش کن.
لبخند زدمو باکسو باز کردم.
-کلید؟فرید به خدا من تازه تو این خونه جا افتادم حس میکنم خونه خودمه دیگه هم طاقت اسباب کشی و دردسراشو ندارم...
فرید-این کلید یه خونه هست ولی خونه خودمون نیس!
-چی؟
فرید-تازه و با هزار بدبختی اینجا رو تموم کردیم اگه فک میکنی اینجا رو عوض میکنم سخت در اشتباهی!میخوام وصیت کنم حتی اگه مردم هم تو همین خونه دفنم کنن!!!
-خب...پس این چیه؟
فرید-حالا که به لطف جنابعالی سفرمون به یه جای گرم و خوب کنسل شده قراره بریم پیست اسکی و تا آخر تعطیلات اونجا بمونیم.
-پس این کلید...
فرید-اینکه نمادینه در اونجا با کارت باز میشه این کلید کشوی میزمطالعمه!
-آهان!خب چه کاری بود؟نمیتونستی کاتالوگش رو بهم بدی؟
فرید-اوهوم...خب...میمیری چیزی نگی؟
پس مسئله اینه...نباید چیزی بگم!
-که اینطور...اوکی دستت درد نکنه.خب حالا کجا هست؟چقدباهامون فاصله داره؟چندروز میمونیم؟میتونیم بچههارو ببریم؟
فرید-یه تفریحگاه معمولی زمستونیه،بین موندن تو هتل یا ویلا ، ویلا رو انتخاب کردم چون کنترل بچهها تو هتل یکم سخت میشه.از فینیکس تا اونجا حدود سه ساعت راهه و با ماشین میریم.
-پسرا مشکلی ندارن کلی میتونیم توان و سوان رو هم سرگرم کنیم؟خطرناک نیست؟
فرید-نگران بچهها نباش فقط کافیه بسپریمشون به هتل تو اتاق بازیش حسابی بهشون خوش میگذره و ماهم با خیال راحت میریم اسکی!هوم؟نظرت؟
-اون موقهی که باید نظرمو میپرسیدی نپرسیدی الآن مثلا من بگم راضی نیستم چه تفاوتی ایجاد میشه؟
فرید-هیچی!چون رزرو کردم و هزینشو هم از قبل پرداخت کردم!
آماده بودم بزنمش بازم یه ایده مسخره به ذهنش رسید و بدون مشورت با من عملیش کرد!من از اسکی و برف و سرما و کوه و همه چیزایی که قرار بود تو تعطیلات بگذرونیم بدم میومد.
فرید-ناراحت شدی؟ناراحت نشو!خودم از دلت درمیارم...
-چطوری؟
فرید-شب نشونت میدم...
یکی از ابروهامو انداختم بالا-شب؟
فرید-بالاخره نمیشه سکس شب اول سالو از دست بدیم؟میشه؟
خندم گرفت-توعم که فقط دنبال بهونه برا سکسی...
فرید-نه که تو نیستی؟؟؟
خودمو زدم به کوچه علی چپ!
-اصلا هیچ نظری ندارم که درمورد چی حرف میزنی!
دست انداختم دور کمرش و گفتم-به هرحال...کریسمست مبارک!
فرید گونمو بوسید-کریسمس توعم.
بچهها که دیدن حرف زدن ماها تموم شده و بهم نزدیک شدیم سریع کادوهاشونو ول کردن و اومدن سمتمون.سوان و توان به زور خودشونو تو بغلم جا کردن و چشاشونو بستن.
-خوابتون میاد؟نمیخواین صبحونه بخورین؟
سوان-میشه من باز بخوابم؟
-خیلی خسته ای؟
سوان-خیلیتر خستهام!
موهاشو بوسیدم-الآن میبرمت اتاقت...
سوان-میشه پیش خودت بخوابم؟
توات-منم ببر!
-باشه باشه...پسرا؟
شوان-منکه خوابم نمیاد.
ژوان-منم!
-اوکی...فرید به پسرا صبحونه میدی؟
فرید-آره عزیزم تو برو.
همونطور که بچه ها تو بغلم بودن بلند شدم بردمشون تو اتاق خودم و رو تخت دراز کشیدم خیلی زود تنفسشون منظم شد و خوابشون برد منم فک نمیکردم بتونم بخوابم ولی خب!حداقل تا وقتی که توان دسشوییش بگیره و بیدار شه خوب خوابیدم.
توان-بابا...بابا...بابا...
-هوووم؟
توان-دسشویی.
-اوکی!برو خب...
وقتی چشامو باز کردم دیدم با ناامیدی نگام میکنه گفتم-اوکی عزیزم...بریم.
بغلش کردم بردمش دسشویی کمکش کردم،وقتی داشتم شلوارشو بالا میکشیدم متوجه شدم داره دست میکشه رو سرم،کف دستشو بوسیدم و پرسیدم-چیزی میخوای؟
توان-ننه.
-از صبح پاپیو ندیدی دلت براش تنگ نشده؟
خودشو لوس کرد-ننه.
-خوبه،میخوای بریم صبحونه بخوریم؟هوم؟
سر تکون داد...دوباره بغلش کردم،به نظر میرسید بیدار شدنمون سوان رو هم بیدار کرده بود،اونو هم بغل کردم و بهشون صبحونه دادم،همه چیز عین یه روز معمولی بود به جز اینکه یکم برنامه خوابمو بهم ریخت..!بعد اینکه بچهها صبحونشون رو خوردن شروع کردم به جمع کردن آشپزخونه،اثری از فرید نبود نمیدونستم کجاس و چیکار میکنه پس زودتر کارمو تموم کردم و دنبالش گشتم،پایین نبود پس رفتم بالا،در اتاق توان رو باز نکردم و مستقیم رفتم سراغ پسرا،اول جلو در اتاق ژوان ایستادم و در زدم.
ژوان-بیا تو...
درو باز کردم-عزیزم فرید رو ندیدی؟
ژوان-گفت بیرون یه کاری داره و زود برمیگرده.
پوکر گفتم-خونه نیس؟؟؟
ژوان-نه.
سر تکون دادم-باشه به کارت برس.
درو بستم،شماره فرید رو گرفتم...درحالی که منتظر بودم جواب بده گفتم یه سری هم به شوان بزنم،در زدم ولی جواب نداد.
فرید-الو؟
-هیچ معلومه کجایی؟
فرید-دیاکو اومده جلو در زود برمیگردم...
در اتاق شوان رو باز کردم،دیدم با عینکش خوابیده تعجب کردم.
-آهان...باشه من باید برم.
قطع کردم و رفتم داخل.
-شوان؟پسری؟
نشستم کنار تختش دیدم چشاش نیمه بازه.
-شوان؟خوبی بابا؟
شوان-فک کنم قندخونم اومده پایین.
با یه حساب سرانگشتی فهمیدم امروز روز تزریق انسولینش بوده و حتمن درست و حسابی صبحونه نخورده،سرزنش کردن شوان و به خصوص فرید رو گذاشتم برای بعد.
-الآن یه چیزی میارم بخوری.
دویدم سمت آشپزخونه و دنبال شیرینی شکلات یاهرچیز شیرین دیگهای گشتم،به جز یه بسته شکلات چیپسی که فرید میریخت تو کیک و کوکی و شکر چیز دیگهای پیدا نکردم شکلات کارمو راه مینداخت پس سریع برگشتم سراغش.
-بیا عزیزم اینو بخور.
چنددقیقهای طول کشید تا حالش جا بیاد و بهتر شه.
شوان-آب.
-آب...آب...الآن برات میارم.
وقتی برگشتم دیدم نشسته آبو بهش دادم و صبر کردم خودش صحبتو شروع کنه تا بتونم درست و حسابی سرزنشش کنم.
شوان-مرسی بابا...خیلی بهترم.
-خوشحالم که بهتری چون یه توضیح بهم بدهکاری!صبحونه چی خوردی؟
شوان-کوکی و شیر.
-چندتا کوکی و چقد شیر؟
شوان-یدونه کوکی و نصف لیوان شیر.
-فکر میکنی کافی بوده؟؟؟
شوان-معلومه که نه!وگرنه غش نمیکردم!
-خب؟
شوان-خب؟
-خب دلیل سهل انگاریتو توضیح بده!
شوان-من تازه حالم بد بود گناه دارم الآن دعوام نکن.
بغلش کردم موهاشو بوسیدم.
-باشه.
شوان-واقعاً؟دیگه عصبانی نیستی؟
-خیلی عصبانیم ولی تقصیر تو نیست منتظر فرید میمونم.
شوان-فکر خوبیه اونو دعواش کن.اصن حواسش به صبحونه خوردن من نبود.
-درسته که سهل انگاری کرده ولی توعم باید حواست به خودت باشه!!!
شوان-اوهوم...ببخشید.
بزار قند خونتو چک کنم.
بعد اینکه مطمعن شدم قندخونش اومده بالا ازش پرسیدم.
-الآن بهتری؟میتونی راه بری؟
شوان-اره.
-بریم یه چیزی بخوری.
شوان-خوبم!
-عزیزم اون یکم شکلات واست صبحونه نمیشه،اگه نمیتونی من بغلت کنم.
بلند شد-میتونم بریم.
با باز کردن یخچال فهمیدم اپشنهای دیگهای هم جز شکلات چیپسی و شکر داشتیم فقط انقد هل شده بودم که به ذهنم نرسید یخچالو باز کنم!
-خب...میتونی عسل بخوری،مربا و نوتلا و...
شوان-فکر کنم مربای توتفرنگی خوب باشه.کره بادوم زمینی هم میخوام.
-باشه.
تازه شروع کرده بود به خوردن که صدای در اومد.
شوان-فرید اومد...بابا؟
-جونم؟
شوان-خیلی بد دعواش نکن امروز کریسمسه!
-باشه،به خاطر تو...
رفتم سراغ فرید...از ابروهای درهم،دست به سینه بودنم و طرز ایستادنم سریع فهمید اوضاع چقد خرابه و ربطش داد به بیرون رفتنش.
فرید-باور کن مجبور شدم برم،خودم نمیخواستم صبح کریسمس برم...
-کوچیکترین اهمیتی نمیدم که کجا و با کی بودی و چرا رفتی!
فرید-پس چیشده؟
-امروز چه روزیه؟
فرید-اوم...کریسمس؟
-بیخیال کریسمس احمقانه شو و بگو امروز چه روزیه.
فرید-جمعه!
-دقیق تر؟
فرید-بیست و پنج دسامبر.
-و این تاریخ زوجه یا فرد؟
فرید-فرد!فکر کنم دارم میفهمم به کجا میرسیم!امروز روز تزریق انسولین شوان بود و باور کن فراموش نکردم!
-میدونم احمق جون!و صبحونه بهش چی دادی؟
فرید-کوکی...حالش بد شد؟
-آره،قند خونش به شدت پایین اومده بود.
فرید-الآن چطوره؟
-دارم بهش صبحونه میدم...یه صبحونه درست و حسابی!
فرید-اوکی متاسفم حواسم نبود و...
-میدونی درحالی که معلوم نبود کدوم گوری هستی من از استرس چی کشیدم؟فکر اینکه اگه متوجه نمیشدم چی میشد داشت منو میکشت.
فرید بیخیال منو غر زدنم رفت سراغ شوان.
فرید-شوان؟بهتری؟
شوان اول هرچی تو دهنش بود رو قورت داد و بعد گفت-اوهوم.
فرید یه نفس راحت کشید و گفت-متاسفم پسرم واقعاً فکر نمیکردم اینطوری شه.
شوان-اوکی!
فرید برگشت سمت من که چون نادیده گرفته شده بودم از گوشام دود میزد بیرون و فهمید چه خبط و خطایی کرده.
فرید-ببین شوان مشکلی نداره...
برزخیتر شدم.
فرید-اوم...غلط کردم!
دیگه بیخیالش شدم این آدم درست بشو نبود،اومدم برگردم دیدم توان پاپی رو بغل کرده و با فاصله کمی ازم ایستاده،از شوک ناخودآگاه رفتم سمت فرید و پشتش وایسادم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم-چیزی میخوای توان؟
توان-ننه!
فرید-توان عزیزم مگه قرار نشو پاپیو نیاری پایین؟هوم؟
توان-پپاپی هم باید کیسمستتری رو بببینه.
فرید-آره حق با توعه بریم درخت کریسمسو نشون پاپی بدیم.فرید توانو ازم دور کرد منم بیخیال رفتن شدم و امنترین مکان ممکنو پیدا کردم و نشستم روش.
شوان-چرا نشستی رو کانتر؟
-هان؟همینجوری!هوس کردم!
شوان-اصن نمیفهممت.
عین علامت سوال نگاش کردم.
شوان-ترست از حیوونا رو میگم...دیدم چطوری میشی،رنگت میپره،دستات میلرزه و مطمعنم اگه ماها نباشیم میزنی زیر گریه.
راست میگفت..!
-عزیزم فکر کردی من خودم دلم میخواد اینجوری بترسم؟
شوان-نه منظورم اون قسمت که میترسی نبود،هرکی یه ترسی داره منم از عنکبوتا میترسم فقط ترس تو یکم بیشتر و غیرمنطقی تره،چیزی که نمیفهمم اینه که چرا با این همه ترس تو یه خونه پر از حیوون زندگی میکنی؟
دهنمو باز کردم جوابشو بدم ولی چیزی به ذهنم نرسید پس فقط گفتم-خداروشکر معلومه حالت بهتره!
خندید و گفت-فک نکن نفهمیدم جوابمو ندادی.
و بلند شد.
شوان-مرسی خوشمزه بود.
-نوش جونت.
شوان-من میرم اتاقم.
-باشه برو واسه ناهار صداتون میکنم.
شوان-باشه.
رفتنشو نگا کردم و بعد گوشیمو درآوردم یکم تو اینستا عکسای کریسمسی بقیه رو لایک کردم و یه عکس از خودمون که دیشب گرفته بودیم رو پست کردم اصن نفهمیدم فرید کی رسید بالا سرم.
فرید-کبی...توانو برگردوندم اتاقش.
-خوبه.
فرید-چیکار میکنی؟
-هیچی یه پست گذاشتم.
گوشیمو گذاشتم کنار و گفتم-یه کامنت خوب برام بزار!
فرید-حتماً.نمیخوای بیای پایین؟
-عجب آدم بی ذوقی هستی!
فرید-من؟
-اره تو.نمیبینی کجا نشستم؟
فرید-رو کانتر نشستی.
-خب؟
فرید-آهان!میخوای بیام ببوسمت؟
-اوهوم!!!
فرید-اگه هنوز از دستم عصبانی هستی بگو نیام اصن نمیخوام گازم بگیری.
-عصبانی نیستم.
فرید-اوکی پس...
با احتیاط نزدیک شد.
-نکنه فک کردی اینا تلهاس تا بگیرم بزنمت؟
فرید-احتمالش هست!
-فرییییید.
فرید-اوکی اومدم.خدایا خوبی بدی دیدی حلال کن!
انقدی نزدیک بود که گوششو بپیچونم.
-حالا دیگه از من میترسی؟
فرید-من غلط کنم ازت بترسم.
-پس چی؟
فرید-فقط یکم حساب میبرم!
خندم گرفت.
-زبون درازتو نداشتی چیکار میکردی؟
فرید-همین زبونم دلتو برده مگه نه؟
دست کشیدم لای موهاش و لبخند زدم-از نوک مو تا انگشتای پاتو دوست دارم فقط زبونت نیس.
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و بغلم کرد و یه نفس عمیق کشید.
-راستی فرید،دیاکو چیکارت داشت؟
فرید-سوپرایزه.
-نگووووو.من امروز صبرم ته کشیده بخدا اذیتم کنی جوری بزنمت که شیش دور دور خودت بچرخی،از من گفتن از تو خودتو به نفهمی زدن!
فرید-اذیتت نمیکنم.
-خب پس بگو با دیاکو چیکار داشتی؟
فرید-بگم که سوپرایزم خراب م...
نگاهمو که دید ادامه داد-اصن چه کاریه میگم بهت!قرار شد دیاکو شب بیاد مواظب بچهها باشه منو تو بریم یه دوری بزنیم.
-کجا؟
فرید-همین اطراف،یکم پیادهروی میکنیم الآن خیابونا خیلی قشنگن.
لبخند زدم-فکر خوبیه.دیاکو چطوری راضی شد.
فرید-بعد کلی چونه زدن باهاش دوهفته مرخصی با حقوق بهش بدهکار شدم تا راضی شد.
-باز خوبه راضی شد...-اوم میگم مطمعنی توان رفت بالا؟
فرید-میخوای بیای پایین؟
-اره.
دستمو گرفت و کمک کرد بیام پایین،واسه ناهار بوقلمون درست کرده بود و هرچی گفتم آخه مردحسابی اون واسه روز شکرگذاریه گفت نه کریسمس هم میخورن،پوره سیب زمینی و سبزیجات گریل شده برای ژوان هم درست کرده بود و وقتی بچهها غر زدن اینو باید شام میخوردیم نه ناهار فرید با گفتن عمرن همچین غذای سنگینی رو شام نمیخوریم دهنشونو بست و بهشون قول داد برای شام براشون اسپاگتی و میتبال درست میکنه.بعد ناهار فرید موند و میز رو جمع کرد و ظرفا رو شست منم رفتم کمک بچهها و یکی یکی چمدوناشون رو بستم و مطمعن شدم همه وسایل موردنیازو برمیدارن و به علاوه جلوی سوانو گرفتم که میخواست چمدونشو فقط و فقط با مایو پرکنه چون تصورش از تعطیلات رفتن به یه جای گرم و ساحل و دریا بود و نه هیچ چیز دیگهای که باعث میشد مصمم بشم تابستون حتمن بریم مسافرت...وقتی داشتم چمدون خودم و فرید رو میبستم سرو کلش پیدا شد.
فرید-هی...
-خسته نباشی.کارت تموم شد؟
فرید-شامو درست کردم،خونه رو هم جمو جور کردم وقتی از تعطیلات برمیگردیم بهم ریخته نباشه.
-دستت درد نکنه.
فرید-تو چیکار میکنی؟
-معلوم نیس؟چمدونمونو میبندم.
فرید-بیخیال.
-یعنی چی که بیخیال.
فرید-آخرین باری که واسه خودت چمدون بستی لباس زیر و داروهاتو جا گذاشتی!
-داروهامو که تو آوردی!!!
فرید-از جا گذاشتن تو چیزی کم نمیکنه.
-این دفعه حواسمو جمع کردم تا چیزای مهمو جا نزارم.
فرید-که شامل..؟
-لباس زیر،لباس راحتی،لباس گرم،شلوار،دستکش...
فرید-اوکی فهمیدم نمیخواد ادامه بدی.
-باشه.
فرید-فقط یه لطفی کن بهتر تا کن اینجوری که تو همه رو میچپونی تو چمدون خیلی زود پر میشه و چیزای ضروری جا نمیشه.
-ناراحتی بیا خودت چمدون ببند!
فرید-دوست دارم ولی خیلی خستم.بزار یکم استراحت کنم. چمدون رو از رو تخت برداشتم تا راحتار دراز بکشه و پرسیدم-میخوای ماساژت بدم؟
فرید-نه...میشه به جاش کمرمو بخارونی؟
نشستم کنارش و تیشرتشو زدم بالا.
فرید-اوهوم...همونجا،بیشتر...
انقد ادامه دادم که دستام درد گرفت و خسته شدم.
-اهم اهم.
فرید-چیه؟
-دکمه بسه دیگه خسته شدمت کجاست؟
فرید-آهان...خسته شدی؟
-با اجازه!
فرید کنار کشید که دراز بکشم،باهم زل زدیم به سقف و ازش پرسیدم-دیاکو کی میاد؟
فرید-گفت واسه شام میاد.
-هوم،خوبه.میگم،حالا که باعث شدی به توانایی بستن چمدونم شک کنم باید چمدون بچهها رو هم چک کنی،البته به جز شوان،اون نزاشت من زیاد کمک کنم خودش یه لیست نوشته بود،حتی یه لیست از چیزایی که باید براش بخریم و تو این سفر لازمش میشه هم نوشته بود.
فرید-توعم لیستتو از رو شوان کپی کردی؟
-شاید!؟
فرید خندید-خیلی دوستت دارم خنگول من.
-به کی میگی خنگول؟
فرید-تو؟!!
-غلط کردی...خوبه منم بهت بگم گوزو؟
فرید-چرا گوزو؟
-چون گوزویی؟؟؟
فرید-پس داریم حقایقو بیان میکنیم و خودت ثابت کردی چه خنگی هستی!
یکم فکر کردم.
-گوزو کمه برات عوضی!
فرید-خودت سر شوخیو وا کردی...
یه مشت آروم به بازوش زدم و گفتم-انگار دیگه خسته نیستی زبون میریزی برام.
فرید-نه به جون کبریا خیلی خستم از صب فقط هی دویدم و دویدم.
-خب پس بهتره استراحت کنی من از قرار کوچیک امشبمون نمیگذرم.
چرخید سمتم و گفت-منم براش هیجانزدم.درواقع باید دیشب میرفتیم ولی خب دیشب دیاکو راضی نشد بیخیال کریسمسپارتیش بشه،ولی هنوز امشبو داریم!
-جدن باید برای مواقع ضروری به جز سارا و دیاکو یکیو پیدا کنیم که مواظب بچهها باشه.
فرید-برای یکی دوتا بچه آسونه ولی ما چهارتا بچه داریم من نمیتونم به هرکسی اعتماد کنم.
-خیلی حساسی.
فرید-چی؟من حساسم؟تو زیادی بیخیالی.
-داری میگی بچهها واسه من مهم نیستن؟کی امروز یادش رفت به شوان یه صبحونه درست و حسابی بده؟
فرید-حداقل من اونجا بودم که بهش صبحونه بدم جنابعالی کاملاً خواب بودی!
یه نفس عمیق کشیدم...
-فرید...
فرید-هان؟
-خیلی خوششانسی که امروز هیچ رقمه نمیخوام باهات دعوا کنم.
فرید-پس تا الآن چیکار میکردیم؟
-یه بحث خیلی خیلی کوچیک که پس فردا ادامش میدیم!
فرید-پس فردا؟
-فردا هم که داریم میریم اسکی و معلوم نیست چقد طول بکشه تا بچهها احساس راحتی کنن نمیخوام یه وقت متوجه شن که منو تو دعوامون شده،این دعوارو همینجا نگه میداریم برای پس فردا که من نشونت بدم کی بیخیال و بی مسئولیته!یه حالی ازت بگیرم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن.
فرید-چقد ترسیدم!!!
بلند شدم که برم تا یه وقت جدی جدی دعوامون نشه و نمیدونم چه فکری با خودش کرد که عقب کشید.
-وااو!چیه فک کردی میخوام بزنمت؟
فرید-هیچی ازت بعید نیس!
دوتا زدم به شونش-نترس پسرم،این معجزه کریسمسه.
و تنهاش گذاشتم...سلام:)
چه خبر احوال؟
میدونم هنوز دو روز مونده به کریسمس ولی پیشاپیش تبریک میگم.🎅☃️🎄
یلدایی که گذشتو هم همینطور🍉🌱🍁
همین
دوستتون دارم
با عشق
🐕پرپر🐕
YOU ARE READING
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻