bridalФ

388 53 25
                                    

نمیدونم این دقیقاً چه تضاد و پارادوکسی بود ولی همزمان ازینکه مرکز توجه باشم لذت میبردم و حس بدی داشتم.
اما-فرید باید به زور تو خونه نگهش میداشتی.
-ولی من خوبم.
کوین-اصلا دردغگوی خوبی نیستی کبی.
-ببینید میدونم یکم رنگم پریده ولی واقعا حس خوبی دارم.
فرید-من هیچ وقت از پسش برنمیام و کبریا میخواست تو این عروسی باشه پس...
-بله درسته.دیگه از بحث من بیایم بیرون سوزی تو حالت خوبه؟از وقتی رسیدیم ساکتی!
سوزان-چیزی نیس یکم حالم بده.
😑-اما انگار فقط بلدی منو تو خونه نگه داری...
اما-تلاشمو کردم.سوزی مثل خودت کله شقه.
آدام-سوزی چیزی لازم نداری؟
سوزی-نه من خوبم فقط باهام حرف نزنین!
😶😶😶😶😶😶
اما- دوست نداره حرف بزنه چیز مهمی نیس.
هممون سرتکون دادیم و ساکت شدیم.سوزی تقریباً داد زد-گفتم با من حرف نزنین نه که ساکت شین😒😒😒.آدمای ضایع‌🖕.

یه نگاه کلافه به آدام که روبروم نشسته بود انداختم و گمونم درک کرد چون گفت.
آدام-عجیبه ما الآن تو عروسی هستیم باید درمورد کیوان و یاسین صحبت کنیم ولی همش داریم اطلاعات پزشکی رد و بدل میکنیم.
قبل اینکه من از عوض شدن بحث استقبال کنم فرید گفت-ما فقط نگران سوزی و کبی هستیم.
-اوووق.فرید جون من دیگه دست بردار وگرنه تموم ناهاری که خوردمو روت بالا میارم.
فرید-تهوع داری؟لازمه بریم دکتر؟
شت!
-نه نه نه.من خوبم عزیزم.یکی کمکم کنه.
فرید-باشه دیگه حرف زدن درمورد مریضی تو تعطیل ولی قول بده اگه حالت بد شد بهم میگی.
-قول میدم.حالا برو واسم یه لیوان آب پرتقال بیار اینجا فقط شامپاین هست ولی فکر کنم دور و بر بچه‌ها آب‌پرتقال پیدا کنی...
فرید-عزیزم تهوع داری پات که نشکسته خودت برو بیار.
-باشه ولی اگه رفتم و پیش بچه‌ها موندگار شدم تقصیر کیه؟
فرید-من.خیله‌خب زود برمیگردم.
با لبخند رفتنشو تماشا کردم.
کوین-این ترفندی که زدی حرف نداشت.
-میدونم.عالی نیس؟
اما-شما پسرا چه مرگتونه؟تو از شوهرت سواستفاده کردی و کوین تو هم خوشت اومد؟
کویت-چرا که نه؟
آدام-منم عاشقش شدم😅.
اما سرتکون داد.
اما-شما پسرا خیلی بچه‌این.خییییلییییی زیاد.خوشحالم که یه دخترکوچولو دارم و مجبور نیستم با یه پسر بچه تو سن بلوغ سر و کله بزنم دروغ چرا شماها تو بزرگسالی هم افتضاحید!
آدام-اوه اما تو خیلی بدجنسی!
اما-نه من رک و راست و ساده حرفامو میزنم.
-ولی این بدجنسیه که به روم بیاری باید سه تا پسر رو تو سن بلوغ تحمل کنم💔🤮😭.پسرا همین الآنشم غیرقابل تحمل‌ان.
فرید با یه لیوان آب‌پرتقال کنارم نشست و پرسید-چرا اخمات تو همه؟
-چیزی نیس.
اما-داشتم راجب اینکه داره ازت سواستفاده میکنه حرف میزدم.
فرید خندید-فکر کردی من خیلی احمقم یا کبی خیلی زرنگ؟این پسرکوچولو یه دوره سخت مریضیو پشت سر گذاشته اگه خودشم میخواست نمیزاشتم بره.اولش مقاومت کردم چون انگاری عادتم شده هرچی میگه یکم چونه بزنم😅
آدام بلند خندید-یجوری میگی دوره سخت انگار چندسال مریض بوده همش یه نصفه روز بستری بود.
-این حرفارو ولش کن الآن به کی گفتی پسر کوچولو؟
موهامو بهم ریخت و گفت-به تو گفتم.
دستشو پس زدم.این دفعه لپمو کشید-اخم نکن دیگه...پاشو برقصیم.
-نه آهنگو دوس ندارم.
فرید-باشه پس صبر کن.
بلندشد رفت منم یکم آب‌پرتقال خوردم.
آدام-کجا رفت؟
-رفت بگه یه آهنگی بزارن که من دوس داشته باشم.
آدام-به نظرت چیو انتخاب میکنه؟
-fly me too the moonسینارتا
آدام-شرط ببندیم!
-ببندیم.سرچی؟
آدام-اوم،اگه بردم میخوام که فردا سیدنی رو از صبح تا شب نگه داری.تو چی؟
-اوکی،اگه بردم میخوام فردا سیدنی رو از صبح تا شب نگه دارم.
آدام-صبر کن،چی؟
همون لحظه آهنگ fly me to the moon پخش شد‌.
-به نظر میاد من بردم.توهم لازم نیس واسه اینکه بچتو نگه دارم شرط ببندی از اول میگفتی هم مشکلی نبود.من میرم با فرید برقصم.
آدام-خیلی عوضی هستی!باید میزاشتی درست حسابی شرط ببندیم.
خندیدم-باشه بابا حالا حرص نخور.ولی باید واسم تعریف کنی فردا چخبره حالام دیگه مزاحم من نشو فرید اومد.
فرید-بریم؟
-اوهوم.
دستشو گرفتم و باهم رفتیم وسط.دستامون دور کمر هم حلقه شد و آروم تکون میخوردیم.
فرید-یادش بخیر...چقد زود گذشت.
-واسه من خیلی دور به نظر میاد.
فرید-جدی؟واسه من که انگار هنین دیروز بود‌.لحظه به لحظه عروسیمون رو یادمه.
-عروسی بهترین پارت زندگیمون نبوده.ما کلی لحظه‌ای خوب داشتیم و بازم خواهیم داشت.
فرید-نمیشه منکر اینکه عروسی هرآدمی چقد واسش منحصر به فرد و خاصه شد ولی تو از اولشم عروسیمونو دوس نداشتی.
فکمو گذاشتم رو شونه‌اش و گفتم-معلومه که دوست داشتم‌.داشتیم باهم بودنمون رو جشن میگرفتیم،من تک تک لحظه‌هامونو دوس دارم چه برسه به اون روز که مخصوص منو تو و ما شدنمون بود‌.
کش اومدن لباشو از برخورد گونه‌اش با صورتم فهمیدم.
-آیی.
فرید-چیشد؟
-هیچی...
فرید ازم فاصله گرفت-حالت بد شد؟بریم بیمارستان؟
-نه دیوونه،فقط پامو لگد زدی...
آروم پرسید-چی؟واقعا؟
صورتش یجوری شد انگار داره فکر میکنه...
فرید-آره،معذرت میخوام.
-چیز مهمی نبود...آهنگمون تموم شد میشه بشینیم..؟
خب فکر کنم من علاوه بر سواستفاده‌گر بودن دروغگوی خوبی هم هستم.سرم گیج رفته بود و واسه اینکه نصفه کاره از وسط عروسی نبرتم بیمارستان کاری کردم باور کنه پامو لگد کرده...حسابی از خودم ناامید شدم...قبل اینکه برسیم به میز وایسادم.
-فرید؟
فرید-جونم؟
-ببخشید.
فرید-چیشده؟
-الآن دروغ گفتم بهت.یکم سرم گیج رفت.ولی باور کن حالم خوبه‌.
فرید سریع برگشت سمتم و دستمو محکم گرفت-خب چرا دروغ گفتی؟من باورت کرده بودم.
-ببخشید.نمیخواستم بریم ازینجا.
فرید-خیله خب بیا بشینیم.بعداً درموردش حرف میزنیم...
لبام آویزون شدن.مثل اینکه قرار نیست فراموش کنه!
فرید-قیافتو اون شکلی نکن فایده نداره،باید درموردش حرف بزنیم.😒
-باشه‌.منکه چیزی نگفتم.
نشستیم کنار بقیه.
آدام-چرا این شکلی شدی کبی؟شبیه سیدنی شدی وقتی که دعواش میکنم!
با حرص زدم به پهلوی فرید که داشت میخندید و گفتم-چیز مهمی نیس‌.
دوباره توجهم به سوزی جلب شد که تو خودش بود.با چشم و ابرو از آدام پرسیدم سوزی چشه؟اونم شونه‌هاشو به معنی نمیدونم بالا انداخت.
به جز ساکت بودن سوزی و جو یکمی غیرعادی بین منو فرید همه‌چیز مرتب بود تا اینکه ژوان اومد پیشمون.
-ژوانم؟عزیزدلم؟چیشده؟
ژوان به فارسی گفت-اون بدجنسای احمق اذیتم میکنن از همشون متنفرم نمیتونی مجبورم کنی برم پیششون...لطفاً بابایی بزار پیشت بمونم.قول میدم حرف نزنم شیطونی نکنم و چیزیو نشکونم و ...
-هییییس،باشه قربونت برم بیا بغلم.
کوین پرسید-همه‌چیز خوبه؟
-آره ژوان فقط یکم حوصلش سررفته.
دستامو دورش حلقه کردم.فرید که مکالممون رو شنیده بود آروم از ژوان پرسید -چیزی لازم نداری؟
ژوان-گشنمه.
فرید-الآن میام.
تا فرید واسه ژوان خوراکی بیاره ژوان از بغلم تکون نخورد.
منم دستم لای موهاش بود چون میدونستم این حرکت آروم نگهش میداره...فرید با یکم اسنک برگشت و صداش کرد-ژوان...
ژوان برگشت سمت میز و آروم شروع کرد به توردن و من تو فکر بودم چطوری حال شوانو بگیرم.بهش کاملاً واضح گفتم که باید پیش ژوان بمونه و فکر اینکه الآن داره بیخیال با دوستاش بازی میکنه عصبیم میکنه.
آدام-این بچه یه چیزیش هست!الآن نباید ازت آویزون باشه و جیغ بزنه یا همچین چیزی؟
ژوان-من خودم اینجا نشستم😒...
آدام-آخه کوچولو آخرین باری که اومدی خونمون فواره شکلاتی که رومیز بود رو برگردوندی رو خودت!دفعه قبلش از رو نرده‌ افتادی پایین و همه رو سکته دادی،یبار...
-هی آدام!بسه خودمون میدونیم ژوان بعضی وقتا یکم شیطون میشه.
اما-یکم؟این بچه زلزله‌اس!تاحالا بدون تلفات از جایی خارج نشده.
ژوان تو بغلم جمع شد.
-بچه‌ها.جدی میگم حرف زدن درمورد ژوان رو تمومش کنید.ژوان شاید شیطون باشه ولی بچه خوب و حساسیه.مگه نه بابایی؟پسر من کسیو اذیت نمیکنه.بخور باباجون.
ژوان-دیگه نمیخوام.
-باشه.
ژوان-ولی جیش دارم.
-باشه،بیا بریم دسشویی.
فرید-تو بشین باز سرت گیج میره،من میبرمش.
ژوانو بغل کرد و رفتن.
-هی شمادوتا!جلو بچه این حرفا چی بود؟
اما-بهش نمیاد حساس باشه.
-خب هست!مخصوصاً الآن که بچه‌ها اذیتش کردن.نمیتونه با بقیه بچه‌ها کنار بیاد واسه همین خرابکاری میکنه.
آدام-حق باتوعه متاسفم.
-اشکالی نداره ولی اومد دیگه حرفی راجبش نزنیم.
اما-باشه ولی بردیش پیش مشاور؟
-آره،هفته‌ای یبار میبرمش.
اما-که اینطور.اوکی.
-ممنونم.
کوین-گفتی بچه‌ها اذیتش کردن؟
-شوان و احتمالا سیدنی و وندی.
کوین😶-سید بقیه رو اذیت نمیکنه!
-شوان هم بقیه رو اذیت نمیکنه و کل کلاس دوسش دارن ولی وقتی به این بچه میرسن نمیدونم چرا انقد بدجنس میشن.
آدام-میخوای من با سیدنی حرف بزنم؟
- لازم نیس اینجوری بیشتر حساس میشن رو این موضوع بالاخره اونام بچن.
تا اومدن فرید حرف خاصی زده نشد ولی وقتی برگشتن ژوان بهتر به نظر میرسید.به فرید زل زدم لب زد-همه چیز خوبه...
ژوان-بابا؟
-جونم؟
ژوان-میشه با من برقصی؟
فرید-تاحالا تو بغل من بودی حالا میخوای با کبریا برقصی؟
ژوان-بابا مث تو پنج می سی سی پی یبار در دسشوییو نمیزنه بپرسه تموم شد یا نه!؟
اخمو به فرید نگاه کردم مظلوم گفت-خب خیلی طولش داد.
ژوان-خب چطوری تمرکز میکردم؟
-بیا بغلم بریم برقصیم.
فرید-میتونی؟
-اوهوم.برو کنار...
جامو با فرید عوض کردم.
-هوووم،آهنگه تندیه میخوای صبر کنیم...
ژوان-نه همین خوبه.نمیخواستم برقصم میخواستم شوان ببینه حسودی کنه.
-چی؟ولی اینکارت اصلا درست نیس...
ژوان-دیگه واسه مخالفتت دیره.مارو دید و داره میاد سمتمون😎
خیلی زود شوان زیرپاهام داشت شلوارمو میکشید.
شوان-با منم برقص.
-عزیزم الآن شلوارمو میکشی پایین!و منم باهات نمیرقصم.
شوان-چی؟
-بهت گفته بودم ژوانو تنها نزاری این نیم ساعت ژوان پیش من بود و تو نبودی.پس الآنم برو پیش دوستات و با اونا برقص.
شوان-ولی،ولی...
ژوان-تازشم پیش بقیه به من گفتی آویزون!
-بعداً باید بابت این حرفت عذرخواهی میکنی،جلو دوستات.
شوان-تو خیلی بدجنسی.و ژوان تو هم هنوز آویزونی!اصلاً هم نمیخوام باهات برقصم.تو فقط ناراحتی ژوان آویزونت شده و نمیتونی پیش فرید باشی.ژوان تو هم خیلی احمقی که فکر میکنی بقیه دوست دارن باهات دوست باشن...
-تو حق نداری هرچی دلت میخواد بگی.دیگه تمومش کن.الآنم با من میای و حق نداری بری پیش دوستات.واقعاً رفتارت زشته.دستشو گرفتم و همون‌طور که ژوان تو بغلم بود رفتم یه جای خلوت که بتونم درست حسابی سرش داد بزنم‌.
شوان-دستمو ول کن!
-پس تو هم یکم آروم بگیر.این همه حرف زشتو از کجات درآوردی؟
شوان-از تو زبونم.قبلشم تو مغزم بهش فکر کردم.
-انقد حاضرجوابی نکن.شوان،ژوان داداشته،باید باهم دوست باشین و به هم احترام بزارین.حتی وقتی تنهایی هم حق نداری همچین حرفایی بهش بزنی چه برسه تو جمع.
شوان-ولی اون همش اذیتم میکنه.
ژوان-خودتم اذیتم میکنی!
شوان-چون تو اذیتم میکنی...
دیدم صبر کنم تا فردا صبح میگن تو اذیتم میکنی نه تو اذیتم میکنی و...
-جفتتون بس کنید.شوان من قبل اومدن به اینجا قوانینو واست توضیح دادم.ندادم؟
شوان-دادی.
-پس جرا داداشتو ناراحت کردی و تنهاش گذاشتی؟
شوان-ببخشید.
-خوبه.ژوان؟
ژوان-ببخشید.
-آفرین.شوان تو میتونی برگردی پیش دوستات.
شوان-پس ژوان چی؟اونم باهام بیاد؟
-نه.لازم نیس.وقتی دوس ندارین مجبورتون نمیکنم.
شوان-ژوان میخوای باهام بیای؟ما داریم بازی جدیدی که وندی یادمون داده رو بازی میکنیم.
ژوان-برم؟
-اگه دوست داری...ولی همدیگه رو اذیت نکنین.باشه؟
ژوان-باشه.
شوان-باشه.
رفتنشونو تماشا کردم.دوباره ضعف کرده بودم همونجا نشستم رو زمین و خداروشکر کردم کسی نیست...یکمی طول کشید حالم جا بیاد و بلند شم.اولین قدمو که برداشتم سوزی جلدم ظاهر شد.
سوزی-فرید نگرانت شده و هممونو بسیج کرده دنبالت بگردیم.
-من خوبم.بریم پیش بقیه.
سوزی-باشه.
-یه لحظه وایسا،امروز حالت خوب نبود،چیزی شده؟
سوزی-آره.یه‌‌‌جورایی،یه فاجعه به بار آوردم.
-داری میترسونیم.چی شده؟
سوزی-اما فکر میکنه جون مریودم حالم بده.
-خب؟
سوزی-دوماهه پریود نشدم.
-خب؟
سوزی-رفتم دکتر.
-اوه خدای من!مریضی؟
سوزی-بدتر از اون...باردارم..!












دلام دلام😎😍
نزدیک دوهزار کلمه تایپ کردم انگشتم داره میشکنه پس چیز زیادی نمیگم فقط خوش باشین🥰
باعشق
🗽پریا🗽

ObiymyWhere stories live. Discover now