با تعجب رفتم دم در اتاق پسرا.به نظر میرسید ژوان و شوان به شدت مشغول دعوا کردن با همن.خواستم برم داخل تا جلوشونو بگیرم ولی مکالمشون متوقفم کرد.
شوان-تو خیلی بچه بدی هستی واسه همین هیشکی دوسِت نداره.
ژوان-خفه شو!
شوان-آخ عوضی موهامو ول کن!راست میگم!هیشکیم دوسِت نداره چون تو بدجنسی!
ژوان-بابایی دوسم داره!
شوان-بابا منو بیشترتر دوس داره چون معلما دوسم دارن و بچه خوبیم!آییییی
دیگه بیشتر از این صبر نکردم و رفتم داخل.با اخم!!!!ژوتن موهای شوانو ول کرد.جفتشون از عصبانیت و فعالیتهایی که داشتن نفس نفس میزدن و قرمز شده بودن.
شوان-خوب شد اومدی بابا.ژوان داشت منو میزد!
-واسه چی زدیش ژوان؟
ژوان ساکت موند و حرفی نزد.به شوان نگاه کردم.حق به جانب گفت-من فقط داشتم از ددستای خوبم تو مدرسه واسش تعریف میکردم😌.
ژوان باز حمله کرد سمتش که گرفتمش.جیغ میزد-داشتی پز دوستاتو میدادی!ازت بدم میاد.بمیر.
-ژوان آروم.هیش چیزی نیست.شوان از برادرت معذرتخواهی کن!
شوان که تا اون لحظه ژست پیروزی گرفته بود رسما پسافتاد.
شوان-چی؟من؟منکه نزدمش!
-بعداً ژوان ازت معذرت میخواد ولی من یکم از حرفای بدی که به ژوان زدی رو شنیدم و به نظرم اول باید تو معذرت بخوای.بجنب!
ژوان که تازه آروم شده بود محکم بغلم کرد-میدونستم دوسم داری!
روی موهاش دست کشیدم و به شوان چشمغوره رفتم خوشبختانه عاقلتر از اونی بود که تو این لحظه حسودی کنه.پس گفت-ببخشید که اون حرفا رو بهت زدم.
-خوبه.ژوان تو نمیخوای چیزی به بردادرت بگی؟
ژوان-ببخشید که انگشت کردم تو چشت و موهاتو کشیدم و به ساق پات لگد زدم و دوباره موهاتو کشیدم!
سعی کردم یکم نصیحتشون کنم.
-شوان تو هم بیا رو پام بشین.
جفتشونو بغل کردم و گفتم-خب پسرا.منو فرید امروز قراره یکم بیرون باشیم و قرار نیست به من خوش بگذره میدونین چرا؟چون قراره همش دلشوره شما دوتا رو داشته باشم.جفتتون پسرای خوب و بزرگی هستین.باید مشکلاتتون رو با حرف زدن حل کنین.باشه؟شوان تو حق نداری جای بقیه تصمیم بگیری!دوست داشتن ژوان چیزیه که به تو مربوط نمیشه.من هر دوتونو از لحظهی تولدتون تا الآن یه اندازه دوست داشتم و دارم.خب؟ژوان،تو حق نداری داداشتو بزنی!هروقت انقد عصبانی شدی که فکر کردی لازمه یکیو بزنی،تا ده بشمر و بعد ببین هنوز میخوای طرفو بزنی یا نه؟اگه هنوز میخواستی بزنیش ازش فاصله بگیر.دور شو!از کسی که انقد اذیتت میکنه که بخوای بزنیش دور شو!خب؟
ژوان-ولی...
-ولی نداریم پسرم.به بابا قول بده.
ژوان-قول میدم.
-تو چی؟
شوان-منم قول میدم.
-آفرین پسرا.من بهتون افتخار میکنم.
ژوان-تو با فرید برو بیرون و خوش بگذرون قول میدم پسر خوبی باشم تا تو برگردی.
از چشام قلب زد بیرون.
شوان-نگران ما نباش ما با هم خوبیم.مگه نه؟
ژوان-آره.مشکلی نداریم.خوبه که عمه کهربا قراره بره خرید!
خندم گرفت.خرید دیروز حسابی به کهربا ساخته بود پس مجبورم کرد یکیو پیدا کنم امروز ببرتش خرید.منم به سوزان گفتم ولی وقت نداشت!وقتی داشتم واسه آدام تعریف میکردم گفت امروز وقتش آزاده و میاد دنبال کهربا.
-آفرین پسرا.حالا ژوان پاشو این گربه زشتتو از رو زمین بردار که من برم.
وقتی اومدم انقد ناراحت بودم آلوچه رو ندیدم و حالا داشت زیر پاهام راه میرفت و به شدت منو ترسونده بود.
ژوان تو یه حرکت آلوچه رو بغل کرد و من بدو بدو فرار کردم!
رفتم به مامان سر زدم که داشت واسه بابا با صدای قشنگش شعر میخوند.داخل اتاقشون نرفتم و از پشت در گوش دادم.
مامان-صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم؟تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم؟دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود...مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم...
بیخیالشون شدم درست نبود تو همچین لحظهای مزاحمشون شم.رفتم تو حال دیدم پارسا داره فوتبال نگاه میکنه و کهربا سرش تو گوشی جدیدشه!
-همهچیز مرتبه؟چیزی لازم ندارین؟
پارسا گفت-تخمهام تموم شده یکم واسم بیار!
نوکر بابات غلام سیاه!ولی بیخیال اذیت کردنش شدم و واسش تخمه و یکم چیپس با سس کچاپ بردم که دوس داشت.
پارسا-یدونهای!
-کهربا تو چیزی لازم نداری؟
کهربا-چرا اینکه زودتر بری و انقد تمرکزمو با سوالات بهم نریزی!
بیلیاقت!😒هیشکی فرید خودم نمیشه.رفتم تو اتاقمون.جلو آیینه قدی ایستاده بود و با اخم به چشای خودش زل زده بود.یعنی یادشه فردا سالگرد پدر و مادرشه؟
-عزیزم؟
اصلا نشنید.از گردنش که آویزون شدم تازه متوجه حضورم شد و دستاشو رو کمرم گذاشت.
-چرا تو فکری؟هوم؟صبر کن خودم حدس بزنم.داری به قرار شگفتانگیزمون فکر میکنی!بگو ببینم قراره چیکار کنیم؟جنگل؟شهربازی؟شایدم قراره بریم...
فرید لبامو بوسید تا ساکت شم و بعد گفت-میشه دو دقیقه هیچی نگی!
-اما...
فرید-هیچی!
لبامو فشار دادم و ساکت شدم.
فرید-خوبه!حالا بیخیال اینکه کجا میریم شو چون اول اینکه سوپرایزه!دوم هم نمیتونی حدس بزنی.
-قرار بود من ببرمت سوپرایزت کنم.
فرید-عزیزم سوپرایزهای تو افتضاحن!ترجیح میدم تو خونه بشینم کتاب بخونم تا با تو برم بولینگ بازی کنم!
-هییییین!از کجا فهمیدی میخواستم چیکار کنم؟
فرید-هیچ وقت هیستوری جستجو لبتاپتو پاک نمیکنی!من اتفاقی دیدم.
-آره جون عمت!فوضول.
محکم تر بغلم کرد و بالاخره خندید-خب حالا اتفاق مهمی نیفتاده فقط از یه مسابقه مسخره خلاص شدیم🤪.
-کی میریم به سوپرایز جنابعالی برسیم؟
فرید-بعد ناهار راه میفتیم.فکمو گذاشتم رو شونش و ازش پرسیدم-به نظرت من سوپرایزتو دوس دارم؟
فرید-عاشقش میشی!
شونه بالا انداختم.
-امیدوارم...
و با یکم مکث گفتم-تاحالا این شعرو شنیدی؟
فرید-چه شعری؟
-صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم؟
ادامه داد-تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم...آره.از دیوان حافظ.چطور مگه؟
-مامان داشت واسه بابا شعر میخوند.منم دلم خواست تو واسم شعر بخونی.
فرید-خب چرا خودت واسم نمیخونی؟
-چون تو شعرای بهتری بلدی!صدات قشنگتره!و لحن خوندنت هم بهتره مث من نمیشی.
فرید-ینی چی مث تو نمیشم؟😅
-ینی مث من نمیخونی.یه ربات با احساستر از من متنای عاشقونه میخونه!
بلندخندید.
فرید-صبر کن یکم فکر کنم.آها یادم اومد.همیشه با این شعر یاد تو میفتم.
فرید با مکث شروع کرد-
(من به یک خانه میاندیشم...
با نفسهای پیچکهایش...رخوتناک!
با چراغانش روشن،همچون نینی چشم.
با شبانش متفکر،تنبل،بیتشویش...
و به نوزادی با لبخندی نامحدود.
مثل یک دایره پیدرپی بر آب.
و تنی پرخون چون خوشهای از انگور...)
***به شعر خوب دقت کنین😈شعر در غروبی ابدی از فروغ فرخزاد عزیز***
YOU ARE READING
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻