...

403 51 30
                                    

سرمو گذاشتم رو میز ولی هنوز با دست چپم آروم کریر سوانو تکون میدادم شاید بخوابه.فرید دستاشو گذاشت رو شونم و همین‌طور که پشتمو ماساژ میداد گفت-کبی‌جان؟خسته‌ای؟
سرمو بلند نکردم ولی برگشتم سمتش و لبامو بردم جلو-نه.
لبخند کمرنگی زد و پرسید-می‌خوای بگم غذا رو بسته بندی کنن بریم خونه؟
خیلی کم سر تکون دادم به معنی نه و گفتم-نه نمی‌خوام.
فرید-می‌خوای...
مامان-دهه!چقد لوسش میکنی میگه خسته نیس دیگه!اعصابمو خورد کردین شما دوتا!
لبامو فشار دادم رو هم و صاف نشستم.
فرید-خاله جون چرا عصبانی میشی؟چیزی نگفتیم که!
مامان-چیزی نگفتی فقط هی میگی کبی عصبی میشم!اسم به این بزرگی و باشکوهی گذاشتم رو بچم تو هی خاروخفیفش کن!
فرید-خب اسمش سخته تو دهن نمی‌چرخه.‌..
مامان-فرییییید!
فرید-دیگه نمیگم.
مامان سر تکون داد و این‌دفعه به من توپید-تو چته زانوی غم بغل کردی واسه من؟دو دیقه این بچه‌هارو آوردی بیرون انقد واسه من قیافه نگیر!
از دست مامان.
-خستم خب!از صبح هی برو بیا برو بیا!شما یه چیزی می‌گی،فرید یچیزی،پسرا ساز خودشونو میزنن.من نمیدونم به ساز کی برقصم!
فرید-کسی حرفی زده بهت؟
مامان-از دست من ناراحتی؟
لبام آویزون شد-هیشکی هیچی نگفته.
شوان-بابا،میشه حرف بزنیم؟
نگاش کردم،نه به این حرف زدنش که مث یه آدم بالغ حرف میزنه نه به اون نفهم بازیش😒
-بزنیم.از رو صندلیش پرید پایین و دستمو گرفت.
-زود برمیگردم فرید حواست به سوان باشه ژوان عزیزم زود میام شیطونی نکن.
دنبالش رفتم و با کمی فاصله ازشون وایسادیم.
-جونم پسری؟
شوان-ببخشید بهت گفتم بدجنس دیگه ناراحت نباش.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم-من واسه اون ناراحت نیستم پسرم.
شوان-پس چی؟
-اینکه نمی‌تونم انتظارتو برآورده کنم ناراحتم میکنه.
شوان-کدومشون؟
-می‌خوای تو رو بیشتر دوست داشته باشم.قبلا هم بهت گفتم جفتتونو یه اندازه دوست دارم،با این وجود،آشتی؟
سر تکون داد-باشه،ولی سوان چی؟
-سوان؟
شوان-اونو چقد دوس داری؟بیشتر از ما؟
خندیدمو بغلش کردم-باید راز بین خودمون بمونه باشه؟
شوان-قول میدم.
-تو و ژوان بچه‌های اول منین،یکوچولو بیشتر دوستون دارم.الآن خوبیم؟
بالاخره خوشحال شد.
شوان-دوستت دارم بابا.
-من بیشتر عزیزدلم.
باهم برگشتیم.فرید به شدت اخمالو بود.
-چیشد یهو؟
فرید در گوشم گفت-فیگور گرفتم که اونی که ناراحتت کرد بترسه ازم😑
با مشت زدم به بازوش و خندیدم-مسخره.جمع کن خودتو.پس کی غذا رو میارن از گشنگی مردم.
به سوان نگاه کردم با چشای گردش نگام میکرد.
-چرا نگام میکنی لبوچه؟تو هم گشنته؟
سر بلند کردم دیدم همه می‌خندن.
-چیه؟
فرید-آخه لبوچه؟
ناراحت گفتم-آخه از وقتی به دنیا اومده هنوز مث لبو قرمزه پس کی میفهمیم پوستش چه رنگیه؟
فرید-چه رنگی می‌خواستی باشه.مث پسرا سفید میشه.
-شایدم به تو بره گندمی شه.😎
مامان-اونجوری خیلی خوشگل میشه چون رنگ چشاش روشنه.
ژوان-ینی من زشتم؟
مامان-عزیزم رنگ چشای تو تیرس مقایسه نکن.
رو میز آویزون شدم که دستم برسه به ژوان که روبروم بود و لپاشو کشیدم-تو قشنگ‌ منی.









ObiymyWhere stories live. Discover now