the end of story

505 59 85
                                    

Soft kitty, 

Warm kitty, 

Little ball of fur.

Happy kitty, 

Sleepy kitty, 

Purr Purr Purr 
سوان-دوباره از اول.
دست کشیدم رو سرش و گفتم-ولی این بار آخره خب؟بعدش باید بخوابی.
سوان-باشه.
-چشاتو ببند.
چشاشو بست.آروم دوباره براش خوندم.
Soft kitty, 

Warm kitty, 

Little ball of fur.

Happy kitty, 

Sleepy kitty, 

Purr Purr Purr ...
از لبخندش معلوم بود تلاش میکنه نخنده و خودشو بزنه به خواب.پیشونیشو بوسیدم و در گوشش زمزمه کردم-خوب بخوابی دخترم.
یکم دیگه پیشش نشستم تا بخوابه.خوابوندن پسرا خیلی راحت‌تر بود و انقد که امروز خودشون رو خسته کرده بودن تا سر گذاشتن رو بالش خوابشون برد.خوبی کابین تابستونیمون این بود که یه خواب مستقل بالاش داشت که منو فرید برا خودمون برداشته بودیم.
از خواب بودن سوان مطمعن شدم،یه لیوان آب خوردم و با قدم‌های آروم رفتم سمت اتاق خودمون.در رو که باز کردم فرید رو بهم لبه تخت نشسته بود، با دیدنم لبخند زد و گفت-بالاخره اومدی؟
-فرار که نمیکردم،داشتم بچه‌هارو میخوابوندم.
فرید-خوابیدن؟
-آره...خیلی خسته بودن.
فرید-تو چی خسته نیستی؟
-نه،برعکس بچه‌ها من کل روز مشغول بخور و بخواب بودم!
تیشرتمو درآوردم و انداختم یه گوشه و پرسیدم-توچی؟
نیشش باز شد و دستاشو باز کرد-معلومه که نه.
قبل اینکه برم تو بغلش شلوارکمو هم درآوردم تا زحمت درآوردن لباس‌هامو نکشه و رفتم جلو. دستاشو دور کمرم حلقه کرد و برای بار هزارم پرسید-پس هرچی من بگم؟
-خم شدم موهاشو بوسیدم و گفتم-حرف حرفِ  شماست سرورم.
فرید-خوبه،بیا با این شروع کنیم که دیگه تا آخر سکسمون صداتو نشنوم!یا شاید تا فردا صبح!؟
در حالت عادی باید جواب میدادم غلط کردی!یا گوه نخور!یا خودت خفه شو!نمیدونم چرا انقد حرف گوش کن حتی جوابشو با تکون دادن سرم دادم که حرفی نزده باشم.لبخندشو دوست داشتم مث لبخند بچه‌ها بود وقتی میخواستن یه خرابکاری بزرگ به بار بیارن ولی از کارشون راضی بودن.با گردن کج منتظر بودم ببینم چی میخواد.
فرید-لباسامو هم خودت در بیار‌.
سر تکون دادم‌.یجوری میگه لباسام انگار چی تنش هست!فقط یه شلوارک پاش بود که البته در اوردنش وقتی رو تخت نشسته بود سخت بود.تنها چیزی که جلومو میگرفت که فحشش ندم این بود که ببینم تا کجا میخواد پیش بره.رو زمین زانو زدم و شلوارکو از پاش درآوردم و خواستم بلند شم که دست گذاشت رو شونه‌ام و نذاشت.هرلحظه بیشتر از قانون حرف نزدنی که واسم گذاشته بود متنفر میشدم‌.نگاه چه مرگته پاهام درد گرفت رو زمین رو تحویلش دادم ولی فکر نکنم متوجه منظورم شد و اگه شد هم به روی خودش نیاورد و گفت-حالا که اینجایی یه استفاده مفیدی از دهنت بکنیم.
و با چشم و ابرو به آلتش اشاره کرد.با توجه به پوزیشنمون زیاد هم دور از ذهن نبود.لبمو گاز گرفتم که نگم اوکی،با زبونم لبامو خیس کردم و شروع کردم،با حداکثر تلاشم برای اینکه دندون نزنم،بالا نیارم و هیچ کار مایوس کننده‌ای انجام ندم.تقریباً داشتم خوب پیش میرفتم از صدایی که درمیاورد معلوم بود لذت میبره ولی یهو جوگیر شد و موهامو تو مشتش گرفت و سرمو به سمت آلتش خم کرد،قبل اینکه بالا بیارم عقب کشیدم ولی حتی متوجه نشد چرا!.
فرید-هوم...میخوای ببریمش مرحله بعد؟
تو ذهنم جواب دادم-تا مرحله بعد چی باشه؟و فقط لبخند زدم.
فرید دستمو کشید و کمک کرد برم رو تخت.آماده هرچیزی بودم ولی دلم روال خاص خودمونو میخواست.عادت داشتم دستاش لمسم کنن و لب‌های داغش تموم بدنمو بوسه بارون کنن نه اینکه قبل اینکه حتی لبامو ببوسه ازم بلوجاب بخواد! اما انگار امروز قرار نبود چیزی طبق میل من پیش بره.
فرید-از کاندوم استفاده نمیکنم.
شونه بالا انداختم...
فرید-حرف نزدنت انقدام خوب نیس یه چیزی بگو.
ابرو بالا انداختمو جوابشو ندادم.
فرید-کبی؟قهری؟
-سرمو به نشونه منفی تکون دادم.
فرید-خب پس حرف بزن باهام.
تخس نگاش کردمو لبامو رو هم فشار دادم.
فرید-خب حرف نزن!
و برم گردوند.کاملاً همکاری کردم باهاش ولی عمراً اگه تا فردا صبح حرف میزدم.
فرید-دوستت دارم.
جلو خودمو گرفتم نگم من بیشتر.اونم که دید این کارش هم جواب نداد عصبانی شد از حرکت تند دستاش که لوب رو به پشتم میمالید متوجه شدم و خندمو خوردم.
فرید-اصن بهتر که حرف نمیزنی کی به غر زدنت نیاز داره؟
بیشتر خندم گرفت و متوجه شد.
فرید-داری میخندی؟
برم گردوند و صورت غرق خنده‌امو دید.اولش متعجب و گیج بود،منتظر بودم عصبانی شه ولی به خودم اومدم و دیدم داریم پا به پای همدیگه میخندیم.خنده‌امون که تموم شد بالاخره طلسم سکوتمو شکستم دلم نمیومد بیشتر اذیتش کنم.
-که به غر زدنم نیازی نداری دیگه.
محکم بغلم کرد.
فرید-غلط کردمو برا همین وقتا گذاشتن.من میخواستم یکم اذیتت کنم و یکمم قلدربازی دربیارم برات.
شونه‌اش رو بوسیدم و در گوشش گفتم-ولی فهمیدی رئیس کیه دیگه؟
فرید-بله.تویی.
گردنشو گاز گرفتم و به آخ و اوخش هم توجه نکردم.
-آفرین پسرم.حالا بهتره زودتر کار نیمه تموممون رو تموم کنی تا از شق درد نمردم.
خندید-چشم اعلاحضرت.
وقتی داشت سعی میکرد واردم بشه به اون صورت خندون و مهربونش نگاه کردم.آخه به تو میاد به من زور بگی؟!واردم که شد دیگه نمیتونستم به چیزی جز سکسمون فکر کنم...تقریباً همزمان ارضا شدیم و کنار هم دراز کشیدیم.
-خوب بود.
فرید-اوهوم.
-بخوابیم؟
فرید-اوهوم.
-برقو خاموش کن.
فرید-نمیخوای بری خودتو خالی کنی؟
با بیخیالی گفتم-فردا صبح.
فرید-ولی...
-بیخیال شو.
فرید-بزار حداقل با دستمال کاغذی یکم پاکت کنم.
-اوکی راحت باش.
فرید با دستمال هرجایی که میشد رو تمیز کرد ولی داخلم هنوز خیس و چسبناک بود.
فرید-خوبه؟
-آره.
چراغ خوابو خاموش کرد و پتو کشید روم.یکمی خودمو به سمتش متمایل کردم.اونم خودشو کشید سمتم و بغلم کرد.
فرید-روز خوبی بود.
-و خوب تموم شد.
فرید-به پسرا قول دادم صبح ببرمشون یکم خرید کنن.
-چی بخرن!؟
فرید-نگفتن.به نظرم بیشتر میخواستن فوضولی کنن.
-اوکی ببرشون ولی مواظبشون باش.
فرید-هستم.تو چیکار میکنی؟
-اون دوتا ورجکو میبرم ساحل صدف پیدا کنن.دیروز نذاشتی هرجایی دوس دارن برن،توان یه صدف خوشگل پیدا کرد و نداد به سوان.سوان خیلی حسودیش شده بود‌.
فرید-خب برنامه صبحمون معلوم شد.
-دیگه بخوابیم من خستم.
فرید-باشه عزیزم خوب بخوابی...
-توعم.
صبح با صدای دویدن و جیغ زدن بچه‌ها بیدار شدم.فرید قبل من بیدار شده بود و اثری ازش نبود.بعد نشستن یاد دیشب افتادم و لیخند زدم.بلند شدمو خودمو به سرویس اتاقمون رسوندم.یه دوش سریع کارمو راه مینداخت ولی وان رو پر کردم.آب گرم عضله‌هامو باز کرد و به علاوه بعد یکم نشستن پاک کردن آثار دیشب راحت‌تر میشد‌.نیم ساعتی به خودم استراحت دادمو بعد شستن خودم یه حوله پیچیدم دورم و برگشتم به اتاقمون.دیدم فرید نشسته رو تخت و منتظرمه،بازم یاد دیشب افتادم...
فرید-خوب خودتو تمیز کردی؟دل درد نداری؟
لبخند زدم-سلام عزیزم صبح تو هم بخیر!
فرید-ببخشید حواسم پرت شد.
-اشکالی نداره.من خوبم.شما صبحونه خوردین؟
فرید-آره.بچه‌ها میخواستن بیان بیدارت کنن نذاشتم.
-دستت درد نکنه.
فرید-خودتو خوب خشک کن.
-بیخیال هوا گرمه خودش خشک میشه.بریم پیش بقیه من گشنمه صبحونه میخوام.
فرید-باشه.
باهم نشستیم پشت جزیره. شوان و ژوان هم با عجله خودشونو رسوندن بهمون.
شوان-صبح بخیر.
ژوان-صبح بخیر.
-صبح بخیر پسرا.خوب خوابیدین؟
شوان-آره خیلی خوب.
ژوان-منم.
-خوشحالم.صبحونه حوردین؟
ژوان-خیلی وقته.تو خواب بودی.
-شوان تو انسولینتو تزریق کردی؟
شوان-فرید برام انجام داد.
-خوبی؟
سر تکون داد.
-خوبه.اون دوتا وروجک کجان؟
فرید-توان هی سراغ پاپیو میگرفت گفتم تماس تصویری بگیرن ببیننش.
-کار خوبی کردی...
شوان-زودتر بخور بابا.میخوایم بریم بیرون.
-باشه باباجون عجله نکن.
درحالی که صبحونه میخوردم با لبخند بهشون نگاه میکردم.خوب بود که همه خوشحال و پر انرژی بودیم انگار از نور و گرما انرژی گرفته بودیم.
بعد اینکه صبحونه خوردم به فرید کمک کردم همه‌چیز رو جمع و جور کنیم و به بچه‌ها گفتم برن حاضر شن.شونه به شونه فرید که ظرف‌های کثیف رو تو سینک میذاشت ایستادم و گفتم-دوستت دارم.
تعجب کرد ولی خندید و گفت-این چی بود یهو؟
سرمو گذاشتم رو شونه‌اش و گفتم-دیشب بهم گفتی دوستم داری ولی جوابتو ندادم.
دستاشو با پشت شلوارکش خشک کرد و بغلم کرد.
فرید-نیازی به گفتن نداره میدونم خودم.
ازش جدا شدم و پرسیدم-خب بریم؟
سر تکون داد و گفت-بریم.




و تموم شد:')))))
واقعاً تموم کردن این داستان سخت بوده و هست برام ولی خب هر شروعی یه پایانی داره و چه زمانی بهتر از الآن؟
خیلی ناگهانیه خودم میدونم ولی تصمیم آسونی نبوده برام.
شاید یه روزی ساید استوری اوبیمی رو بنویسم ولی الآن قراره تموم تمرکزم رو روی we might be dead by tomorrow بزارم.
برگردیم سراغ خداحافظی...
این داستان خیلی بهم کمک کرده،باعث شده فکرهای خوب کنم،شاد باشم،دوست‌های خوب پیدا کنم و خیلی چیزهای دیگه.
اوبیمی بالاخره به پایان خودش رسید.
مرسی از هدیه عزیزم اگه از اول داستان بهم باور داشته و روحیه داده.
و مهتاب که خیلی کمک کرده و یه دوست خوب شده برام:)
دوستتون دارم و ممنون که همراهم بودین.
🧜‍♂️پریا🧜‍♂️

ObiymyWhere stories live. Discover now