چندهفتهبعد
با پریدن سوان رو شکمم رسمن جون دادم.این بچه تو زندگی قبلیش یه کُشتیگیر خشن و وحشی بوده وگرنه سه تا بچه بزرگ کردم هیچ کدوم ازین حرکات بلد نبودن!
-آرومتر بابا...
سوان-شیکار کنم خعلی خوشالم الآن...
تو بغلم نگهش داشتم و پرسیدم-کارت تموم شد؟
سر تکون داد-آره توعم بیا ببین.
بلند شدم باهم رفتیم اتاق ژوان، جایی که بچهها داشتن آویزهای درخت کریسمسمون رو درست میکردن.
-خسته نباشین پسرا.
شوان-خوب شد اومدی بابا...نوبت عکسامون شده تو عکس خودتو فرید رو درست کن.
ژوان-ولی فرید باید خودش درست کنه...
نشستم کنارش-فرید امروز خیلی خستس گفت بیدارش نکنیم.من انجام میدم ولی قبلش ببینم چیکار کردین؟
واسه بچهها یه سری آویز درست کرده بودم که توش یه نقاشی کوچیک بکشن.بعدشم قرار بود هرکدوم یه عکس از خودمون رو انتخاب کنیم و واسه درخت دورشو تزئین کنیم.
-ببینم عکساتونو.
شوان-من این عکسی که تو کانگروایلند گرفتیم انتخاب کردم چون خیلی خوش گذشت بهمون.چرا دوباره نمیریم مسافرت؟
-واسه تعطیلات تابستون میریم.
شوان-ولی کریسمس بهتره اینجا هوا سرده میتونیم باز بریم یه جای گرم.
سر تکون دادم-با فرید صحبت میکنم ولی همه چی به برنامه کاری فرید بستگی داره نمیتونم قول بدم.
سر تکون داد.
-ژوان میتونم عکس تو رو ببینم؟
ژوان-آره.
عکسی که ژوان انتخاب کرده بود جز اولین عکسهای زندگیش بود و تو NICU وقتی تو دستگاه بود گرفته شده بود.نتونستم جلو لبخندمو با دیدنش بگیرم.
ژوان-توعم فک میکنی تو این عکس شبیه آدم فضاییام؟
-چی؟
ژوان-واسه همین ازین عکس خوشم میاد.خیلی زشت و لزجم کلی مویرگ از رو پوستم معلومه چشام شبیه چشم قورباغهاس!
-عزیزدلم.تو و شوان مدت زیادی با همین شکل قورباغهابتون منو سکته دادین!میدونین چقد احتمال دووم نیاوردنتون زیاد بود؟ممکن بود کلی آسیب جسمی و مغزی جبران ناپذیر هم داشته باشین،شمادوتا معجزههای خدایین واسه من.
دوباره با به یاد آوردن اون روزها از اون همه صبر و تحمل و حتی اعتقادی که به سالم بودن بچهها داشتم پشمام ریخت!
شوان-پس خیلی غصمونو خوردی؟
-نه،مطمعن بودم بچههای خیلی قویای هستین و دووم میارین.
و تو ذهنم ادامه دادم البته که فرید خیلی اذیت کرد!منم تا شماها به وضعیت پایداری برسین یه نمه دیوونه شده بودم ولی مهم نبودن اینا!
-سوان تو چی؟
با خوشحالی عکسشو نشونم داد.منم تو عکس بودم و سوان رو گردنم نشسته بود و موهامو با ذوق میکشید منم با درد لبخند میزدم!خندیدم...
-انتخابتو دوست داشتم تربچه.
توان اومد رو پام و گفت-من!
-اره نوبت توعه.ببینم عکستو؟
عکسی که توان انتخاب کرده بود دواقع عکس پاپی بود!توان هم یه گوشه تار افتاده بود و اصن قابل تشخیص نبود!!!
-قرار شد عکس خودت باشه...
چونهاش که لرزید مث یه اعلام خطر قریبالوقوع بود!سریع ادامه دادم-ولی این عکسو میتونیم به عنوان عکس پاپی بزاریم رو درخت!منم یه عکس از تو به جات انتخاب میکنم خب؟
سر تکون داد.یه نفس راحت کشیدم و از سر خودم بازش کردم.داشتم دنبال عکسایی که فرید به توان داده بود تا از بینشون یکیو انتخاب کنه میگشتم و زیرلب غر میزدم که اصن چرا همچین عکسی رو بهش داده؟
-عکسای توان کجاس؟
شوان-فقط همون یدونه بود.
-یعنی چی؟
شوان-وقتی فرید ازش پرسید فقط همونو خواست فریدم همونو بهش داد.
نچ...حالا باید برم بگردم دنبال بقیه عکسها که معلوم نیس فرید کجا گذاشته و سعی کنم فرید رو بیدار نکنم.
ژوان-من یه عکس مشترک با توان دارم.
- ببینم؟
نگاه به عکسی که گفت کردم.خیلیم خوب بود!جفتشون کنار هم خوابیده بودن و من دلم نیومده بود ازین صحنه عکس نگیرم.
-عالیه!دستت درد نکنه.
شوان-اینجوری ژوان رو دوتا از عکسها هست!قبول نیس!
-خب...فک کنم اینورا یدونه عکس مشترک از تو و سوان هم دیدم.
شوان-قرار نیس اون عکس خجالت آورو از درخت کریسمس آویزون کنیم.
-کجاس بزار ببینمش.
با بی میلی عکسو نشونم داد.خندیدم بهش.
-عکس به این قشنگی!
عکس اولین باری بود که سوان رو گذاشتم تو بغلش.چهرش به طرز بدی تو هم رفته بود.
-همین خوبه.
سوان-این منم؟
-اوهوم.
سوان-چرا شوان ناراحته؟
شوان-ناراحت نیستم فقط بوگند میدادی!
سوان یکم خودشو بو کرد و گفت-راس میگی...
تعجب کردم-عزیزدلم منظورش وقتی که تازه متولد شده بودی بود نه الآن.همه بچهها اولش یه بوی خاصی میدن که شوان دوست نداره این بو رو.شما الآن بوی گل میدی دختر قشنگم.
سوان-قبلاً که میگفتی بو آدامس میدم!
-به خاطر شامپو بدنتِ تربچه.
ژوان-همتون خیلی کندین!یه ساعت دیگه درختم میرسه و هنوز هیجی آماده نیس.به علاوه هنوز تصمیم نگرفتیم کی باید فرشته طلایی رو بزاره رو نوک درخت.
شوان-کی گفته اون درخت توعه؟
ژوان-خودم پیشنهاد دادم به جای درخت قطع شده یه درخت زنده بخریم و بعد کریسمس تو حیاط بکاریم پس درخت منه مگه نه بابا؟
-خب...راستش...آره.
شوان-این بدجنسیه منم دارم واسه این درخت زحمت میکشم!
-خب...امسال تو فرشته رو بزار رو درخت.
ژوان-ولی پارسال هم شوان گذاشتش!
شوان-همینه که هست...معامله رو قبول میکنم.
-دعوا نکنید بچهها...سال بعد درخت مال شوان میشه فرشته رو ژوان میزاره.
سوان-پس من چی؟
-دارین مجبورم میکنید چهارتا درخت جدا سفارش بدم!بسه دیگه هی نوبت منه نوبت توعه!
شوان واسم پشت چشم نازک کرد و با عصبانیت گفت-چرا عصبانی میشی؟
-من حق ندارم گاهی از دستتون عصبانی بشم؟
شوان-معلومه که نه.بابا باید همیشه به حرفمون گوش بده و هیچ وقت از دستمون عصبانی نشه.
یه نفس عمیق کشیدم.
-باشه...معذرت میخوام ولی دیگه دعوا نمیکنید باهم.
شوان-باشه.
ژوان-باشه.
-خوبه...
شوان-بابا ببین من اسممو با حروف فارسی نوشتم.
ژوان-چی؟ببینم؟منم میخوام!بابااااا.
-بده برات بنویسم.
ژوان-میخوام خودم بنویسم.
-خب یه دفتر بهم بده یادت بدم.
دفتر نقاشی و ماژیکشو آورد.
-خب،حرف اول ژ اینطوری مینویسی و مثل شوان سه تا نقطه داره...بعد یدونه و و ا و ن حالا بچسبونشون بهم میشه ژوان.
ژوان خیلی راحت تونست اسمشو پایین عکسش بنویسه و با افتخار نگاش کنه.
عکس خودم و فرید رو هم آماده کردم.به جای دوتا عکس یدونه عکس مشنرک انتخاب کرده بودم چون درخت با ریشه سفارش داده بودیم سایزش نسبت به پارسال کوچیکتر بود و نمیخواستم زیادی شلوغ شه.
-همهاش تموم شد؟
شوان-آره.
-خوبه.برین یکم شیر و کوکی بخورین منم اینجا رو مرتب میکنم.فقط سر و صدا نکنید فرید خوابه.باشه؟
سریع جیم شدن تا یه وقت خرابکاریهاشونو جمع نکنن.منم با حوصله و آروم آروم خوردههای کاغذ و تموم ماژیکها و مداد رنگیا و چسب و قیچی و هرچی سر راه بود رو جمع کردم و بعد رفتم پایین دیدم بچهها ساکت و حرف گوش کن نفری یه لیوان شیر و یدونه کوکی دستشونه و آروم میخورن .خوشحال ازینکه به حرفم گوش دادن رفتم کنارشون مطمعن شدم حالشون خوبه و مشکلی ندارن بعد رفتم سراغ فرید بس بود هرچی خوابیده بود.نشستم کنارش زل زدم به صورتش.خیلی زود سنگینی نگام بیدارش کرد.
فرید-چیشددده...
-هیچی.
چشاشو مالید-پس چرا نشستی بالا سرم؟کار اشتباهی کردم؟
-نه فقط دلم تنگ شد برات.
پشتشو کرد بهم،مشخص بود هنوز نیمه خوابه و لود نشده.
-درختمون تا نیم ساعت دیگه میرسه...
فرید-هان؟
-نمیخوای بیدارشی یه دوشی بگیری آبی به سر و صورتت بزنی سرحال شی؟بچهها خیلی خوشحالن بهتره همه باهم درختو تزئین کنیم.
فرید-اوهوم.
ولی تکون نخورد.پتو رو از روش زدم کنار و خودمو بزور تو بغلش جا کردم.دستاشو دورم حلقه کرد ولی چشاشو باز نکرد،تند تند شروع کردم به خیس بوسیدن گردنش.از منقبض شدن عضلات شکمش میفهمیدم خندش گرفته و به زور خودشو نگه داشته.آخرشم طاقت نیاورد و پقی زد زیر خنده...دست نگه داشتم و گردن کشیدم و نگاش کردم،پیشونیشو به پیشونیم چسبوند.
-کاش میدونستی چقد دوستت دارم.
لبخند زد و بینیشو به بینیم مالید و گفت-میدونم...
لب پایینشو بوسیدم،بعد لب بالا،دوباره لب پایین...و یهو در باز شد و سوان اومد داخل.
سوان-بابا...
فرید غر زد-در بزن بچه!در بزن!
از ناراحتیش تعجب کردم و یهو یادم اومد چرا ناراحت شده،دوبار لب پایینشو بوسیده بودم و یبار لب بالا،این عدم تقارن تا چند دقیقه رو مخش میموند و ازونجایی که خودش میدونست این وسواسش غیرمنطقیه حرفی نمیزد.خم شدم لب بالاییشو یبار دیگه بوسیدم و از بغلش اومدم بیرون.
سوان-درختو آوردن!
-باشه عزیزم الآن میام.فرید تو بلندشو دوش بگیر سرحال شی تا من درختو میارم داخل.منتظرت میمونیم.
فرید-باشه زود میام.
دست سوان رو گرفتم باهم رفتیم بیرون.بچهها از قبل درو برای پستچی باز کرده بودن.من پالتومو پوشیدم و به بچهها گفتم-بیرون سرده لباس گرم تنتون نیس نیاین بیرون.درو باز نگه دارین برام باشه؟
شوان-سنگینه کمرت درد میگیره.
-ببینم اگه سنگین بود بلندش نمیکنم منتظر فرید میمونم.
درخت کریسمسمون چون کوچیک بود انقدی سنگین نبود که نتونم بلندش کنم.البته جونم دراومد تا قدم قدم به درختو به خونه برسونم و بزارم قسمتی که از قبل براش مشخص کرده بودیم.با نفس بریده گفتم-اینم...درخت...کریسمس...
تا منو بچهها گوی و آبنبات و ریسه و بقیه تزئینات درختو بیارم سر و کله فرید هم پیدا شد.یکم سر اینکه کی فرشته رو بزاره بالای درخت دوباره دعواشون شد ولی خب!بالاخره اون همه ذوق و اشتیاق بچهها ته کشید و رفتن پی کار خودشون و منو فرید رو یکم تنها گذاشتن!
-فاینالی!
فرید-از قبل باید فکر اینجاهاشو میکردیم.
-چطوری مثلاً؟
فرید-قبل اینکه این لوس بازیا شروع شه جمع میکردیم میرفتیم ایران تا آخر تعطیلاتم نمیومدیم!اونجا هیشکی ازین مسخره بازیا درنمیاره.
-مسخرهبازی چیه داریم درمورد کریسمس حرف میزنیم!
با عصبانیت گفت-تو که دیروز تو تزئین بیرون خونه هیچ کمکی نکردی حرف تزن لطفاً!پیرم دراومد تو اون سرما با اون همه لباس کلی عروسک باد کردم و وقتی داشتم ریسهها رو وصل میکردم چندبار نزدیک بود کلهملق بزنم از اون بالا بیفتم بی فرید شی!هنوز خستگی و سرماش تو جونمه اونم برای چی؟هیچی!انقد فاصله خونه از خیابون زیاده که هیشکی نمیتونه شاهکار هنریمو ببینه!!!
پایین پاهاش نشستم و شروع کررم به ماساژ دادن پاهاش از رو جوراب پشمی و کلفتش!
-عزیزدلم،من که گفتم لازم نیس اینکارو انجام بدی...خودت خواستی قربونت برم.
فرید-تو گفتی انجام نده ولی بچهها باور نمیکردن حرف تو باشه فکر میکردن من دارم دروغ میگم که بپیچونمشون!انگار من ترکیبی از لولوخرخره و چوپان دروغگوعم براشون.
-انگار داری سرما میخوری خیلی بداخلاق شدی.اینجوری بهت میگن آقای گرینچ.
فرید-از بس فیلمای کریسمسی دیدی کصخل شدی.
-دیگه حالم از تک تکشون بهم میخوره به علاوه شدیدن نگرانم نکنه یکی از پسرا یکی از حرکتای فیلم تنها در خونه رو رومون پیاده کنه به فنا بریم.
فرید-خب نمیزاشتی ببینن!
-نمیراشتم؟هرسال یه رسم جدید از مدرسه یاد میگیرن و میفهمن ما قبلاً انجام نمیدادیم و همیشه خدا طلبکارن.یه سال باید کوکی درست کنم براشون،یه سال میفهمن قبل کریسمس باید فیلمای کریسمسی ببینیم.امسالم که گیر دادن بیرون خونه رو تزئین کنیم.سال بعدم لابد باید براشون لباس سانتا بپوشیم.
فرید-یادته وقتی فهمیدن بقیه بچهها فکر میکنن سانتاکلاوس واقعیه و ما از همون اول بهشون گفتیم این حرفا واسه قصههاس چه عصبانی شدن؟
-نمیدونم چرا انتظار داشتن چندسال اسکلشون کنیم و بگیم یه پیرمرد چاق و احمقِ که پول میده واسشون کادو میخره نه ما!!!
فرید-اونم با ضریب هوشی که شوان داره راحت میفهمید اسکلش کردیم و باز از دستمون عصبانی میشد...
آروم گفتم-خیلی وقته بچهها رو نبردیم مسافرت.
فرید-خب؟
-خب میگم تا تابستون خیلی مونده شاید بتونیم تو تعطیلات کریسمس بریم سفر؟
فرید-خیلی کوتاه میشه!به علاوه باید از قبل میگفتی من برنامشو بریزم لحظه آخری چطوری یه جای خوب پیدا کنم؟
-باشه.
فرید-نمیخوای یکم اسرار کنی شاید وا بدم؟
-نه دیگه دلیل منطقی آوردی مگه الکیه بیخودی اسرار کنم؟
فرید-اهان.خب...باشه.
-ولی تو انگار بدت نمیاد من اسرار کنم تا قبول کنی؟اکه میخوای بریم الکی بهونه نیار همون اولش قبول کن دیگه این کارا چیه؟
فرید-خیله خب بیا تصمیم بگیریم.
-تو نظری نداری؟
فرید-بالی چطوره؟آب و هواش خوبه میتونیم تا دلمون میخواد آفتاب بگیریم و بریم جاهای دیدنیشو ببینیم.بچهها هم دلشون میخواست قواصی کنن...صبر کن ببینم.از مقصدی که انتخاب کردم خوشت نیومد؟
-ها؟نه...خوشم اومد.
فرید-انگار خورده تو ذوقت من میخواستم خوشحالت کنم!!!
-نه فقط یه جای دیگهای تو ذهنم بود.
فرید با بیخیالی خمیازه کشید و پرسید-کجا؟بریم ایران؟تازه مامانت اینارو دیدی،کهربا هم که به خاطر کنکور اجازه نمیده بچههاش جم بخورن پس...
-میگم چی میشه بریم ارمنستان؟
زیر لب زمزمه کرد-هایاستان..؟
-اوهوم.تو دوست نداری بریم جایی که ریشه داری رو ببینیم؟
سریع و قاطع رد کرد-نه!دوست ندارم!
-عزیزم...
فرید پاهاشو جمع کرد و اخمو گفت-نمیدونم هدفت از پیش کشیدن این موضوع چیه ولی نه نمیخوام!
-من فقط فکر کردم تو خوشحال میشی سرزمین مادریتو ببینی.
فرید-اولاً که سرزمین مادری من سوئده چون اونجا به دنیا اومدم!بعدشم نه نمیخوام.لابد بعدشم میخوای منو ببری سوریه وسط جنگ واسه تجدید خاطره!
-معلومه که نه!حالا که نمیتونیم بریم سوریه ارمنستان تنها گزینهایه که میمونه.
فرید-نمیخوام!
-خیلی بی منطقی!دوست نداری جایی که مادرت متولد شده،بزرگ شده و با پدرت آشنا شده رو ببینی؟
فرید-جایی که متولد شده که برا من مادر نمیشه میشه؟مادر من تو ایران زیر ده وجب خاکه!
-ازینکه همه چیو میریزی تو خودت بدم میاد!من همه مشکلاتمو بهت میگم ولی تو هیچ وقت هیچی بهم نمیگی.
یکم دیگه این بحثو ادامه بدی دعوامون میشه من هشدارمو دادم!
بلند شد بره تو اتاق منم دنبالش رفتم،ازینکه راجب چیزایی که عمیقاً ناراحتش میکردن باهام حرف نمیزد خیلی بدم میومد ولی الآن دیگه وقتش نبود.دست به سینه نشست رو تخت و غر زد-وقتی از پیشت میرم یعنی میخوام تنها باشم.در اون طرفه...
اهمیتی به حرفاش ندادم و پایین پاش رو زمین نشستم و سرمو رو پاش گذاشتم-ببخشید ناراحتت کردم،قهر نکن باهام...
فرید محض خاطر خدا یه تکون ریز هم نخورد که بفهمم شل شده.
فرید-نمیبخشمت.حالام برو تنهام بزار.
چشامو چرخوندم و با خودم گفتم یبار دیگه تلاش کن اگه ول نکرد یکاری کن از شدت منت کشی جونش درآد!
-منکه معذرت خواستم،به جز اینکه برم چیکار کنم؟هرکاری بگی!!!
فرید-هیچکاری ندارم باهات فقط میخوام تنها باشم.
بلافاصله بلند شدم بس بود هرچی منت کشیدم.حالا انگار چیکار کردم؟بده به فکرش بودم؟گوزو...
-من میرم.
فرید-کبی...
نگاش کردم،آروم لب زد-ممنون.
سر تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون تنها یکم فکر کنه شاید عقلش بیاد سرجاش.با ناراحتی نشستم جلو شومینه و به درخت کریسمسون زل زدم.انقد منتظر موندم فرید بیاد بیرون که همونجا خوابم برد.وقتی بیدار شدم که تمون بدنم خشک شده بود و هیچ اثری از حداقل یه پتو روم نبود که بگم کسی متوجه شده،به علاوه دسشوییم هم داست میریخت،متوجه شدم دو ساعت گذشته و دیگه هوا تاریک شده بود،با دودلی و شک در اتاقمون رو باز کردم دیدم آقا دارن کتاب میخونن و عین خیالشم نبود که منو انقد ناراحت کرده!
-اهم اهم!!!
فرید-چیه؟
یه لحظه نگاش کردم ولی دسشویی واجبتر بود بدون اینکه جواب بدم اول رفتم دسشویی،بعد برگشتم سراغش.با یه نگاه ساده متوجه شدم عینکی که رو چشماشه تو اتاق نبود و برای برداشتنش باید میرفته اتاق مطالعه و حتماً منو دیده.
-میگم الآن آرومتری؟
فرید-آره،چطور؟میخوای دوباره بری رو اعصابم؟!
از همین جوابش معلوم بود آروم نشده که هیچ هی فکر کرده و خودخوری کرده و بیشتر اعصابش بهم ریخته.تموم تمرکزمو گذاشتم رو پرت کردن حواسش و انتقام سختمو گذاشتم برای بعد الآن جاش نبود.
-میگم،دوست داری بریم بیرون یکم قدم بزنیم؟
فرید-قدم بزنیم؟شوخیت گرفته؟من مسخره توعم؟
لبامو فشار دادم،درسته نظر احمقانهای بود چون سارا برای تعطیلات رفته بود و کسی نبود مواظب بچهها باشه ولی دلیلی نبود اینجوری بزنه تو ذوقم!بیشعور...
-فرید،یادته بهم هشدار دادی یکم دیکه ادامه بدم دعوامون میشه؟
فرید-اره.
-خب متاسفانه تو هشداری دریافت نمیکنی احمق عوضی!همین الآن دعوامون شد و من تا دهنتو سرویس نکنم ول کنت نیستم!
دهنش باز موند-چی؟
خودمو انداختم روش و با حرص گفتم-همینکه شنیدی!
به خودم اومدم دیدم داریم مشت و لگد پرت میکنیم سمت همدیگه و جدی جدی همو میزنیم!معمولاً فقط من میزدمو اون نگاه میکرد انتظار نداشتم یهو تختمون میدون جنگ شه ولی کم نیاوردم.البته دلم نیومد جدی بزنم دندوناشو تو دهنش بریزم ولی فک کنم حداقل تا فردا چندتا کبودی رو بدنش داره،اونم کم جبران نکرد مخصوصاً یه مشت محکم به شکمم زد که یه لحظه نفسمو بند آورد.بعد اینکه درست و حسالی از خجالت همدیگه دراومدیم خسته و کوفته کنار هم ولو شدیم،وضعیت فرید بهتر از من بود حداقل نفسش بالا میومد،من که نفس نفس افتاده بودم و صدای نفس کشیدنم سکوت اتاقو میشکست.یکم که آرومتر شدم برگشتم سمت فرید تا عمق فاجعه رو بسنجم،زیر چشمش کبود شده بود ولی به جز اون صورتش مشکلی نداشت،دست کشیدم رو صورت خودم...
فرید-من نزدم تو صورتت!
یکی از ابروهامو انداختم بالا.ادامه داد-دوستات وحشین فک میکنن من زدم داغونت کردم!
یکم تکون خوردم،شکمم درد گرفت-درواقع زدی داغونم کردی.
فرید-خودت شروع کردی...
بیخیال گفتم-الآن خوبیم؟
فرید-آش و لاش شدیم میگی خوبیم؟
-منظورم جسمی نبود!
فرید-آهان.
-آهان چی؟
فرید-خوبیم.
کامل چرخیدم سمتش و انگشت اشارمو کشیدم پای چشمش که متورم شده بود.
-ببخشید.
فرید-توعم منو ببخش.
-واسه کدوم کارت؟این که چص کردی خودتو؟یا اینکه منو زدی؟.
فرید-دوباره شروع نکن یادت رفته خودت هرچی که نمیخوام به یاد بیارمو آوردی جلو چشام؟
لبمو گاز گرفتمو و گفتم-این موقعیت تو رو هم هورنی کرده یا فقط منم؟
فرید-خاک تو سرت که تو هر لحظه و هرجایی حشرت بالاست!.
چشم غوره رفتم-خب که چی؟تو خوبی!
فرید خودشو کشید سمتم.
-برو گمشو نمیخوام اصن~_~.
فرید-لوس نکن خودتو...
نشست وسط پاهام تیشرتمو زد بالا و گفت-این بهترین راهیه که الآنبرای درآوردن اشکت دارم!
دست انداختم دور گردنش و پرسیدم-مگه آشتی نکردیم؟
دوتا بوسه تند رو لبامنشوند و گفت-معلومه که آشتی کردیم!
دستاشو دور کمرمحلقه کرد و آروم به سمتپایین سر داد و دوباره شروع کردیم به بوسیدن همدیگه،خیلی زود فرید بین دوتا پام نشسته بود داشت شلوارمو پایین میکشید...
فرید-واو!دقیقا از کی تحریک شدی؟
حق داشت حتی یکم خیس شده بودم.
-خب...یادته وقتی گفتم جدی دعوامون شده و پریدم روت؟
فرید-اوهوم.
-از همونجا!
پشماش ریخت...
فرید-وقتی داشتی منو میزدی و منم بهت پس میدادم چطوری تونستی راست کنی؟!!
-حالا فوری که راست نکردم ازونجا شروع شد...
سر تکون داد و خم شد روم و قبل اینکه آلتمو ببره تو دهنش گفت-هرروز بیشتر از قبل شگفت زدم میکنی.
خندم با حس لبها و دهنش دور آلتم بلافاصله خفه شد...خیلی خیلی زود اومدم!فرید زبونشو کشید رو لبش و یه دستمال برداشت صورتشو پاک کنه،آرامشش آرامش قب از طوفان بود!!!همچین آروم و بدون اینکه فرصت بده من یکم خودمو جمع کنم و دوباره آماده شم کاندوم و لب رو برداشت.
-اوم...میگم...یه استراحت کوچیکی به خودمون بدیم!هوم؟فرید؟باتوعم!
اصن به روی خودش نمیاورد که دارم حرف میزنم و به کار خودش ادامه میداد.منم دیگه خودمو به دست سرنوشت سپردم و شل کردم!داشتم برمیگشتم پشت که با جفت دستاش دورم ستون درست کرد و نزاشت.
فرید-برنگرد میخوام ببینمت.
-من نخوام ببینمت کیو باید ببینم؟
با خونسردی گفت-بالا بری پایین بیای فقط باید منو ببینی...
و یکم بیشتر پاهامو باز کرد که بینشون جاشه و با انگشت لب رو روی مقعدم پخش کرد و پرسید-به نظرت به اندازه کافی بهت زمان دادم؟
-نه...
فرید خم شد کشاله رونمو چتدبار پشت هم بوسید و گفت-اهمیتی نداره دیگه نمیتونم صبر کنم.
و یه راست تا ته داخلم شد،نزدیک بود چشام از کاسه بزنه بیرون!ازونجایی که خم شده بود روم با تموم وجود و البته ناخودآگاه چنگ انداختم به پشتش و از اخمی که اومد رو چهرش معلوم بود دردش گرفته ولی به روی خودش نیاورد و ادامه داد ، پس منم به روی خودم نیاوردم که دردم گرفته و فقط ادامه دادیم...وقتی تموم شد من رسمن داغون شده بودم و به زحمت گفتم-دهنت فرید...شکمم درد گرفته.
فرید-پشت منم میسوزه...
-به جهنم!به درک!
دست کشیدم به پشتم که هنوز از لب خیس بود...فرید هم کنارم دراز کشید و گفت-سخت نگیر...
-چطوری سخت نگیرم ممکنه روت بالا بیارم.
سرمو گذاشتم رو بازوش و باهم به سقف زل زدیم.لحظات آرومی سپری میشد اگه من کرمم نمیگرفت و یه نیشگون ریز از نیپل فرید نمیگرفتم!امروز عجیب وحشی شده بود من نیشگونت بگیرم دلیل میشه تو دو برابرشو بهم پس بدی مرد؟آخ پر سوز و دردناکم که دراومد دست برداشت و سریع پیش دستی کرد-خودت شروع کردی من کاریت نداشتم.
-من روزی چهل دفعه میزنمت اگه هرکدومو پس بدی که من میمیرم!
فرید-عوضش الآن فهمیدی چقد دستت هرز میره!
چپ چپ نگاش کردم.
فرید-بیا بغلم.
نرفتم-خیس عرقم...
فرید-مهم نیس.
به جای اینکه برم بغلش خودم محکم بغلش کردم و تا صدای قاروقور شکمش درنیومد ول نکردم.
-گشنته؟
فرید-خیلی زیاد.
-پس پاشو برو غذا سفارش بده بچههارو هم صدا کن مطمعن شو توان پاپیشو نمیاره پایین.
فرید-امر دیگه؟
موهاشو بهم ریختم.
-برو نبینمت.
فرید جلو آیینه ایستاد که باکسرشو بپوشه و نچ نچ کرد-بیا داستانامونو هماهنگ کنیم چطوری پای چشمم کبود شده؟
آروم گفتم-خیلی دردمیکنه؟باید همون موقع یخ میزاشتیم روش.
فرید-مهم نیس خوب میشه.
-اونو که میدونم ولی عکسای کریسمسون خراب میشه..!سلام:)
خدافس:)
🐅من ببر تنهای شبم (پرپرسابق😂)🐅
YOU ARE READING
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻