موهامو از رو صورتم زدم کنار،چقد بلند شدن باید یه فکری به حالشون بکنم.انقد خسته بودم نمیخواستم چشامو باز کنم حتی.سرم هم درد میکرد.چراغ خاموش بود و پردههارو کیپ کرده بودم و اتاق تو سکوت و تاریکی مطلق بود.کاش حداقل میخوابیدم اینجوری شاید سرم بهتر شه.پلکامو فشار دادم رو هم.صبح فرید وقتی دید حالم خوب نیس سوانو با خودش برد که یکم حالم بهتر باشه ولی چه فایده دلشوره شوان و ژوانو داشتم که بدتر بود و باعث میشد خوابم نبره و گوش به زنگ باشم.یکم تو جام تکون خوردم.دلم میخواست دوش بگیرم موهام چرب شده بودن و بدنم بو عرق میداد حالم از خودم بهم میخورد ولی حسش نبود.نکنه افسردگی گرفتم؟آره دیگه اینم از نشونههاشه،حس انجام هیچکاریو ندارم.تو سفر خوب بودم که،فقط یه هفتس برگشتیم چرا یهو حالم بد شد؟
با حس نور تو چشام بازشون کردم.ژوان درو باز کرده بود.
ژوان-بابا بهترشدی؟
-نه.
ژوان-باشه.چیزی لازم نداری؟
-نه عزیزدلم.
ژوان-گشنت نیس؟
لبخند زدم.این دقیقاً انعکاس رفتار فرید نبود؟
-فرید زنگ زده؟
ژوان-آره گفت ببینم حالت چطوره و چیزی لازم نداری؟تو راه خونس و گفت اگه پسر خوبی باشی شام برات لوبیاپلو درست میکنه!
حس جواب دادن نداشتم فقط لبخند زدم.یکم اومد جلوتر و گفت-واقعاً حالت خوب نیس نه؟
-خوبم.شوان کجاس؟
ژوان-رفته دسشویی.
-اوهوم.
ژوان-میخوای من برم تنها باشی؟
-میشه؟
ژوان-آره.بخواب الآن فرید میاد شاید باید بری دکتر.من رفتم.
درو بست.یه نفس عمیق کشیدم.این چندمین سردرد شدید تو این هفته بود.معمولا شب وقت خواب اتفاق میفتاد و زود تموم میشد ولی الآن واقعاً حالم بده.سردم شدخودمو بیشتر لای پتو پیچیدم و منتظر فرید موندم.نفهمیدم دقیقا چقد طول کشید که فرید برسه دوباره در باز شد و فرید اومد داخل.
فرید-کبیجان؟خوابی؟
-نه نمیتونم بخوابم.
اومد کنارم و سعی کرد پتو رو از روم کنار بزنه.
فرید-تب داری،بدنت هم که خیس عرقه.
-پتو رو کنار نزن سردم میشه.
فرید-عزیزم پاشو بریم بیمارستان.
-نمیام.
فرید-عزیزدلم...
-بچهها رو نمیشه تنها بزاری.
فرید-دیاکو رو با خودم آوردم الآن پیش بچههاس.
-.انقد بلند حرف نزن سرم درد میگیره.
فرید آروم گفت-بلندشو عزیزم.
-نمیتونم.
فرید-من خودم کمکت میکنم لباساتو عوض کنی هرچی زودتر بریم زودتر خوب میشی.
-بخدا من دیگه جون بستری شدن ندارم نمیخوام.
فرید عصبانی شد-کبی این بچه بازیا چیه حالت بده داری میمیری!بچههارو ترسوندی با این حالت...
بیشتر جمع شدم تو پتو.صدای بلندش تو سرم زنگ میزد.
فرید-کبی چت شد یهو؟ببخشید.عزیزم؟میخوای زنگ بزنم اورژانس؟خودشون بیان بریم بیمارستان؟
-نه.
نشستم و پرسیدم-نمیشه اول دوش بگیرم؟
فرید یکم نگام کرد و بعد گفت-سرت گیج نمیره؟
-یکم.
فرید-من وانو واست پر میکنم پس.خطرناکه سرپا بمونی.بعدش میریم فهمیدی؟
-باشه.
فرید رفت تو سرویس اتاق و من دوباره لم دادم.فرید خیلی زود برگشت.کمکم کرد بلند شم و لباسامو دربیارم.داشتم یخ میزدم ولی خب آب حس خوبی داشت.
فرید-آب داغ نیس؟
-خوبه،میشه حرف نزنی؟
فقط سر تکون داد.با توجه به تلاش فرید واسه سر و صدا نکردن بیست دقیقهای طول کشید که تموم شه و فرید خشکم کنه و کلی لباس به زور تنم کنه.یه پتو هم پیچید دورم و پرسید-بریم؟
-بریم.
از در که اومدیم بیرون پسرا دویدن سمتمون و از پاهام آویزون شدن
شوان-خوب شدی؟
-نه عزیزم.
فرید-پسرا ما میریم بیمارستان و معلوم نیست کی برگردیم.شما دیاکو رو اذیت نمیکنید تا ما بیایم.باشه؟
ژوان-بابایی زود خوب شو باشه؟
-باشه کلوچه.دیاکو؟
دیاکو که سوان تو بغلش بود اومد جلو-برو خیالت تخت من حواسم به سه تاشون هست.واسه شام هم مامان گفته غذا درست میکنه میاد به پسرا سر بزنه.
-مرسی.
دیاکو-قابلی نداره برین زودتر.
تموم راه سرمو به شیشه تکیه داده بودم تا برسیم فرید به دکترم هم زنگ زده بود و اون منتظرمون بود.تموم راه فرید دستمو یه لحظهام ول نکرد استرس از رفتارش کاملاً مشخص بود.به خودم اومدم دیدم منم که دارم دلداریش میدم...
-آروم باش فرید.چیزی نیس احتمالا با یه مسکن میفرستنمون خونه.
فرید-باید همون دفعه اولی که سرت درد گرفت میومدیم که الآن اینجوری به من نگی حرف نزنم!یچیزیت شه من چه خاکی تو سرم بریزم؟
-هنوز که چیزی نشده یبار منو دفن کردی حلوامم خوردی؟
فرید-خفه شو کبریا.انگار بهتری بلبلزبونی میکنی؟
جلو آسانسور وایسادیم و فرید دکمه رو زد منم بیحال تکیه دادم بهش-آره سردردم بهترشده.دیگه یکی با چکش نمیکوبه تو سرم سردرد معمولیه فقط.
دستاشو دورم حلقه کرد و رفتیم تو آسانسور و با فاصله از بقیه وایسادیم.
-به نظرت تاشب کارمون تموم میشه؟
فرید-یکم باید صبر کنیم جواب آزمایشا بیاد.چرا؟گشنته؟
-نه ولی ژوان گفت تو قول دادی واسم لوبیاپلو درست کنی.
فرید پیشونیمو بوسید-تو حالت خوب باشه من هرشب درست میکنم برات.
آسانسور تو طبقه مورد نظرمون وایساد.
-چیزی نمیشه مگه نه؟
فرید-چیزی نمیشه من پیشتم.احتمالا باز یه عفونتی چیزی باشه هی بهت میگم درست غذا بخور و مواظب خودت باش سیستم ایمنی بدنت ضعیفه زود مریض میشی مگه گوش میدی؟
جلو در اتاق دکتر وایسادیم.
-بریم دیگه معطل چی هستی؟
فرید-هیچی!بریم.
ملاقاتمون با دکتر نیم ساعتی طول کشید.از تمام علائمی که پرسید و دستور یه سری سیتیاسکن نوشت که همون جا انجام بدم و یه سری تست داد که حل کنم و چندتا کار ساده مثل حل کردن جدولضرب و کشیدن ساعت که واقعاً دلیلی براش نمیدیدم.بعدم فرستادمون که از سرم سیتیاسکن بگیرم و خودشم اومد باهامون.واسه اینکه متوجه حرفامون نشه به فارسی از فرید پرسیدم-یکم عجیب رفتار نمیکنه؟
فرید-نه طبیعیه به نظرم.
-خب جواب اسکنو میبردیم براش چرا داره خودش میاد؟هوم؟
فرید-که زودتر خیالمونو راحت کنه.
-فرید تو خوبی؟انگار گیج شدی!
فرید-من خوبم!من خوبم!
با وجود مقاومتم واسه پوشیدن گان مجبورم کردن لخت شم و اون لباس یه سره مضخرفو بپوشم و کونلخت از سرم عکس انداختن.صدای دستگاه خیلی بلند بود و سردردم به حالت اولش برگشت انقدر بد که وقتی تموم شد نمیتونستم ازجام بلندشم.درو باز کردن و فرید اومد داخل.
فرید-کبی؟
-آخ سرم.فرید...
فرید-هیش چیزی نیس تموم شد.
کمکم کرد بلند شم و چون واقعاً توانایی حرف زدن نداشتم بردنم تو یه اتاق و بهم آرامبخش دادن که حرکت خوبی بود و از خستگی به محص کم شدن درد خوابم برد.وقتی بیدار شدم فرید کنارم نشسته بود و سرشو رو تخت کنار دستم گذاشته بود.هیچ ساعتی تو اتاق نبود و منم وسایلم پیشم نبود و نمیتونستم ساعتو از رو ساعتمچی فرید ببینم ولی خوشبختانه گوشیش رو هم رو تخت گذاشته بود.گوشیو برداشتم و ساعتو چک کردم.سه ساعتی خواب بودم.باز به فرید نگاه کردم.خیالم راحت بود که خوابش سنگینه و بیدار نمیشه پس خواستم به خونه زنگ بزنم حال بچههارو بپرسم ولی وقتی رفتم تو تماسهای اخیر دیدم فرید دوساعت قبل با مامان تماس گرفته و نیم ساعت باهاش حرف زده.حتماً مامان به گوشی من زنگ زده اول و خیلی نگرانم شده.بچهها میتونن منتظر بمونن شماره مامانو گرفتم.بعد چندتا بوق با صدای گرفته و بیحالی جواب داد-جانم فرید؟
-الو مامان؟
مامان-کبریا تویی؟جونم فدات خوبی عمر مامان؟
-من خوبم.شما...
مامان-نگران چیزی نباش عزیزدلم.ما با اولین پرواز خودمونو میرسونیم و تو تموم مراحل کنارتون میمونیم.
ذهنم هزارجا رفت یعنی چی باعث شده مامان به این حالو روز بیفته؟
-مامان اتفاقی برای توان افتاده؟من فقط سه ساعت خوابیدم چیشد این مدت؟
مامان-فرید اونجاست؟
-من بیدار شدم خواب بود هنوز خوابیده.
مامان-خدای من.نمیدونی؟
-چیشده مامان داری میترسونیم.
مامان-فرید رو بیدار کن پسر احمق!خودش واست توضیح میده.
جوابشو ندادم چون فرید خودش بیدار شده بود و نگام میکرد.
-مامان من بعداً باهات تماس میگیرم.
و قطع کردم و زل زدم به فرید.
فرید-کبریا؟
-مامان چی میگه؟
فرید-یه لحظه آروم باش!چیز مهمی نیست و قابل درمان و...
-خدای من!نکنه سرطان دارم؟
فرید-نه،البته،یجورایی شبیهش!ولی ما زود متوجه شدیم فقط یه تومور خوشخیمه عمل میشی و یکم پرتودرمانی و خیلی زود مثل اولت میشی.
تومور!تومور!تومور!
-کجا؟
فرید-چی؟
-تومور لعنتی!
فرید-مغزت.ولی هنوز خیلی کوچیکه دکتر بهم اطمینان داد که هیچ صدمه مغزی بهت نمیرسه!الآن میریم خونه و دو روز دیگه برای آزمایشهای بیشتر برمیگردیم و یه هفته دیگه جراحی میشی.تا اون موقع مامانت اینا هم میرسن و لازم نیس تو نگران چیزی باش...
-تو میدونستی؟
فرید-هان؟
-وقتی داشتم واسه عکسبرداری میرفتم!میدونستی!
فرید-تو ساعت خیلی عجیبی کشیدی و یجوری با افتخار نگاش میکردی انگار دقیقترین ساعت جهانه!معلوم بود یه مشکلی هست ولی نمیخواستم بترسونمت.
-برو لباسامو بیار.
فرید-ولی...
-برو فرید.میخوام با دکترم حرف بزنم.
فرید-باشه عزیزم.باشه.
سریع لباسامو آورد نزاشتم بهم دست بزنه ضعف داشتم ولی کمک نمیخواستم میخواستم بدونم اوضاعم چقد بده.قبل اینکه بریم سراغ دکتر خودش اومد.
دکتر-میبینم که شال و کلاه کردی انقد عجله داری؟
بیحال نشستم رو تخت و گذاشتم بیاد جلو.
-من میخوام همه چیو بدونم!ممکنه از اتاق عمل زنده بیدون نیام؟یا اتفاق هیلی بدی برام بیفته؟فلج شم یا مثلا بیناییمو از دست بدم و...
خندید-آروم باش کبریا!این اتفاقا بیشتر تو فیلما میفته.واسه شوهرت هم توضیح دادم تومور خوشخیمه جای بدی قرار نداره و به موقع متوجه شدیم.اگه اوضاع بد بود یه هفته بهت فرصت نمیدادم که بری با خانوادت خوش باشی!همین امروز ارجاعت میدادم پیش متخصص برای عمل ولی تو این تایمی که خواب بودی بارئیس گروه مغزواعصاب بیمارستان مشورت کردم.عجلهای نیست و انقدر عمل معمولیایه که حتی قبول نکرد خودش این عملو انجام بده و گفت یه رزیدنت سال اولی هم میتونه تمومش کنه.
-یعنی هیچ ریسکی درکار نیس؟
دکتر-حتی عملهای ساده دست و پا هم ریسک خودشونو دارن اینکه دیگه رو مغزت انجام میشه معلومه ریسک داره!
پوکر نگاش کردم این مرد خوددرگیری داره؟
دکتر-ولی ریسک پایینیه در بهترین حالت هیچ اتفاقی نمیفته و دربدترین با توجه به جایی که تومور قرار داره احتمال کمی است عوارضی داشته باشی چون تومور مستقیماً مغز رو درگیر نکرده علت سردردت همهمین بوده .همونطور که قبلتر هم گفتم این تومور سرطانی نیست نگران چیزی نباش.پسفردا منتظرت هستم چندتا آزمایش دیگه انجام میدیم و بعد تا هفته آینده کاریت نداریم.
یه نفس عمیق کشیدم-پرتودرمانی چطور؟
دکتر-این فقط برای اینه که مطمعن شیم تومور برنمیگرده فعلاً لازم نیست نگرانش باشی.الآن تمام تمرکزت رو جراحی پیش رو باشه.سوال دیگهای نیست؟
-نه.
فرید-میتونیم بریم؟
دکتر-برای الآن بله.داروهارو حتما تهیه کنید ولی سعی کن تو استفاده از آرامبخش زیادهروی نکنی و...
دیگه حرفاشو نمیشنیدم ذهنم تمام و کمال روی آینده قفل شده بود و مغزم داشت میترکید.دست کشیدم رو سرم و بهش فکر کردم.همهی اینا واسم زیادی بود.
فرید-کبی؟
-هان؟
فرید-حواست کجاست؟
-همینجا!دکتر کی رفت؟
فرید-الآن.میتونیم بریم.
-خوبه.
خواستم بلند شم که فرید اومد جلو دستمو بگیره.دستشو پس زدم-خودم میتونم.
دوباره و محکمتر دستمو گرفت-فکر کردی به خاطر توعه؟همیشه همه چی درباره توعه؟من میخوام دستتو بگیرم.انقدر محکم که یادت بمونه منم هستم!منم نگرانتم،منم تو دردت شریکم پس لجبازیو بزار کنار احمقجون.
آروم گفتم-من فقط نمیخوام حس کنم ضعیفم.
فرید-مجبور نیستی همیشه قوی باشی.الآن میریم خونه،من برات لوبیاپلو درست میکنم و تو میخوری،بعد شبو راحت میخوابی و فردا یه فکری واسه این وضعیت میکنیم.
-ولی تا برسیم نصفه شبه!حتماً بچهها تا حالا خوابیدن...
غر زد-یه امشب خودتو بزار تو الویت خب؟ببین خودت چی میخوای به جهنم که بچهها خوابن.
-خودم چی میخوام؟
فرید-آره خودت چی میخوای؟
-من...من...بستنی میخوام.یه عالمه بستنی نعنایی شکلاتی توتفرنگی...
با صدای بلند خندید که البته چون تو راهرو بیمارستان بودیم یه پرستار سریع ساکتش کرد.
فرید-خب دیگه چی؟
-فعلاً همین بس نیست؟اولین خواسته بزرگم قراره به دل درد و اسهال منجرشه.
فرید-حق باتوعه.برای امشب بسه.حیف که نمیشه اینجا داد زد و اون خانم پرستار دوباره دعوام میکنه وگرنه همین حالا داد میزدم که چقد دوستت دارم حتی وقتی اسهالی...
-لازم نیست داد بزنی.خودم میدونم...سلام به همه
یه حسی بهم میگه میخواین منو بکشین و حق دارین😂😈
ولی خودتونو کنترل کنین که قلم دست منه میزنم یه بلایی سر کبریا میارم🔫🔫🔫🔫🔫حالا خودتون میدونین.
با عشق و احترام و علاقه فراوون😁
🏥پرپری🏥
YOU ARE READING
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻