languid

459 55 21
                                    

چشامو باز کردم و به تصویر جلو چشمم زل زدم.حس بودن تو یه مکان ناآشنا باعث شد سریع اتفاقای دیشب یادم بیاد.دست کشیدم رو شکمم و از چندش چشامو بستم.لعنتی دیشب واقعا کثیف‌ شده بودم.دوباره چشامو باز کردم و به کنارم نگاه انداختم.فرید نبود.حوصله نداشتم با نگاه دنبالش کنم ببینم کجاست پس داد زدم-فریییییید.
خیلی زود صدای قدمای پاش که بهم نزدیک میشدن رو شنیدم.
فرید-صبح قشنگت بخیر!
چشامو چرخوندم.این آدم اسطوره پررویی بود و من دوسش داشتم..!
کنارم نشست و با دستاش موهامو آروم نوازش کرد.سرمو به کف دستش مالیدم و مظلوم نگاش کردم که ای کاش نمیکردم...
فرید-ای‌جان.پاپی کوچولوی من...
بلافاصله نگاه خشم اژدهامو تحویل گرفت!
فرید-یا خدا چیشد؟
-تو کمتر از دوازده ساعت بعد اینکه بهم گفتی گربه بهم میگی پاپی کوووچووولو!لابد بعدم میخوای بهم بگی مارمولک...الآن میتونم بکشمت!!!
موهامو بهم ریخت و خندید-باشه آروم باش!چیزی نشده قربونت برم...
اخمام بیشتر رفت رو هم-تموم تنم کثیفه!و یه روزه از بچه‌هام بیخبرم!و کمرم درد میکنه!و تو بهم گفتی پاپی!هنوزم میتونی بگی چیزی نشده؟
فرید-تا تو بری دسشویی و مسواک بزنی من حموم رو برات آماده میکنم قربونت برم.تا بیای صبحانه سفارش میدم و اون موقع راجب بقیه‌اش صحبت میکنیم...
-چیزی شده؟
فرید-نه.
-سارا زنگ زد؟
فرید-آره با پسرا حرف زدم و گفتم تو بعد مدرسه میری دنبالشون.همه‌چیز مرتبه.
-یه چیزی هست که بهم نمیگی.
فرید-صبح از مرکز بارداری زنگ زدن...
-خب؟لقاح ناموفق بود؟عیبی نداره عزیزم حتما قسمت نبوده و من ناراحت نیستم...
فرید-لقاح موفقیت‌آمیز بود و زنی که واسه رحم انتخاب کرده بودیم بارداره!
-اوه.
لبمو گاز گرفتم و ساکت شدم.
فرید-میدونم این چیزی نبود که تو می‌خواستی ولی مطمعنم عاشقِ این بچه میشی ولی رو روابطت با بچه‌ها تاثیری نمیزاره.حالام بیخیال فکر و خیال شو باید بری حموم.
با بلند شدنم درد کمی زیر شکمم پیچید که باعث شد اخمام بره توهم.
فرید-چی شد؟خوبی؟درد داری؟
-فرید تو دیشب کمرمو خشکوندی...
فرید-آها!خب،میدونی،چیزه،حالا دو سه بار ارضا شدن که...
-دو سه بار؟دفعه پنجم یه‌چیزی ازم دراومد که حتی نمیدونم چی بود!
فرید-خب‌،شاید مثلا خودتو خیس کردی؟هوم؟
-خفه شو فرید!یعنی میخوای بگی من فرقشو نمیفهمم؟
فرید-می‌خوای بریم دکتر؟
-نه میخوام تو از جلو چشمم گمشی!
فرید-من میرم وان رو پر کنم‌.
و واقعا از جلو چشمم غیب شد که هوشمندانه بود!بعد حدود نیم ساعت تو وان نشستن یکم عضلات گرفتم باز شد و حالم بهتر!روبدوشامبری که فرید واسم گذاشته بود پوشیدم و رفتم که زودتر صبحانه بخوریم و بریم خونه.دلم واسه بچه‌ها تنگ شده بود.
فرید-بهتری عزیزم؟
-اوهوم.
فرید-خوبه.
-عه هاتچاکلت سفارش دادی؟
فرید-آره ولی فقط اونو نخور.باید انرژیت برگرده.
-باشه،زود بخوریم بریم خونه.دلم واسه بچه‌ها تنگ شده‌.
فنجون چایشو گذاشت رو میز و خونسرد گفت-پسرا که هنوز مدرسن!
-نمیدونم یادته یا نه ولی ما یه دختر هم داریم که الآن تو خونس!
فرید-آها!
-صبر کن ببینم.منظورت چی بود؟یعنی میگی من اهمیتی به سوان نمیدم؟
فرید-نه همچین چیزی نمیگم.فقط پسرا برات مهم‌ترن همین!
با نا امیدی گفتم
-فرید،من دارم تموم سعیمو میکنم که بینشون فرقی نزارم و هربار که همچین حرفایی ازت میشنوم حس میکنم برگشتم به مرحله اول!
فرید-عزیرم من درک میکنم اگه تو خیلی به سوان...
عصبانی داد زدم-نزن این حرفو!تنها دلیلی که من پسرا رو بیشتر دوست دارم اینه که من هفت سال قد کشیدنشون رو دیدم و پا به پاشون اومدم.فقط یکم زمان میبره تا به سوان عادت کنم میفهمی؟تو نمیتونی چند سال رو با چند روز مقایسه کنی!من عاشق سوانم،اون شیرین‌ترین بچه‌ایه که تو تموم عمرم دیدم!من فقط یکم زمان لازم داشتم.میدونم سهل‌انگاری کردم و این مدت مسئولیتشو همش انداختم گردن مامان و تو،ولی واسه این نبود که من دوسش ندارم.من دوسش دارم!د و س ش دارم!
فرید بغلم کرد-آروم باش عزیزدلم‌.من منظوری نداشتم.فقط گفتم حتی اگه نداشتی هم حق داشتی!ولی تو مهربون‌ترین قلب دنیا رو داری و مطمعنم که سوان رو هم خیلی دوست داری!
پیشونیمو به شونش تکیه دادم و گفتم-نه تو درک نمیکنی!هیشکی منو درک نمیکنه،حس میکنم از خودم متنفرم!
فرید-نمیدونی چقدر از خودم بدم میاد که باعث شوم تو به اینجا برسی.
از بغلش اومدم بیرون و ماگ هاتچاکلتمو برداشتم و با تموم وجود سعی کردم یه لبخند طبیعی بزنم.
-من خوبم!متاسفم یکم شلوغش کردم.
فرید ماگو از دستم گرفت و گذاشت رو میز و با حرص گفت-دستت میلرزه حتی نمیتونی ماگو تو دستت نگه داری و بعد اون لبخند احمقانه رو میرنی و میگی من خوبم!
-میگی چیکار کنم؟افسردگی بگیرم و با زمین و زمون دعوا کنم و حرصمو رو بقیه قاطی کنم؟من همینم که میبینی!
فرید-ما نیاز به کمک داریم،من میگردم و یه مشاور خوب پیدا میکنم،شاید با صحبت کردن باهاش حالمون بهتر شه؟هوم؟
مردد گفتم-هردومون؟
لبخند کمرنگی زد-هر دومون!باهم،جدا جدا،انقدر ادامه میدیم که حال جفتمون خوب شه!نظرت چیه؟
-باشه.اگه کمکمون میکنه،چرا که نه؟

ObiymyWhere stories live. Discover now