morale

344 51 35
                                    

نگامو از فرید نمیگرفتم نگران آینده بودم.فرید،پسرا،حتی سوان که احتمالاً حتی متوجه نبودم نمیشد...دیشب فرید تا جای ممکن سعی کرده بود نرمال رفتار کنه ولی حالا که خودم آروم‌تر شده بودم متوجه میشم چقد ترس تو رفتارش بوده بماند که تا صبح نه خودش خوابید و نه گذاشت من بخوابم.حالا ساعت دوازده ظهره و داره خروپف میکنه.با کمترین حرکت ممکن بلند شدم سوانو برداشتم و تقریبا از دست فرید فرار کردم.صبح خودش پسرا رو برد مدرسه و هنوز وقت داشتم واسه اینکه بیدارش کنم و بفرستمش دنبال پسرا.مطمعن نبودم خودم میتونم رانندگی کنم یا نه دیروز انقدر شوک شده بودم که این چیزا به ذهنم نمیرسید که از دکتر بپرسم.دیشب نشد واسه پسرا توضیح بدیم دقیقاً چیشده و صبح هم نخواستم با ذهن مشغول برن مدرسه و چیزی بهشون نگفتیم.سوان رو بغل کردم و نگاش کردم.خواب بود و آروم نفس میکشید.روی صورتش با ناخوناش خط انداخته بود آروم با انگشت دست کشیدم روی جای زخم و با خودم فکر کردم یعنی آخرش چی میشه؟با ویبره گوشی به خودم اومدم.سوانو برگردوندم سرجاش و دنبال موبایل گشتم دیدم موبایل فرید زنگ میخوره.دیاکو بود پس جواب دادم.
-الو؟
دیاکو-فرید تویی؟
-نه کبریام.
دیاکو-آهان آخه گوشی فرید بود.خوبی؟
-بد نیستم.
دیاکو-فرید کجاست؟امروز صبح قرار بود قرارداد گلفروشی رو تمدید کنه هرچی زنگ زدم جواب نداد.
-فرید خوابیده.
دیاکو-عجب آدمیه دو روز تموم سر من غر زده که امروز به موقع بیام موقع قرارداد اونجا باشم بعد خودش نیومد.طرف حسابمون خیلی بهش برخورد فکر نکنم دیکه حاضر به تمدید قراردادشه...
-به جهنم!میگردیم یه بهترشو پیدا میکنیم.
دیاکو-کبریا چرا عصبی میشی خب تقصیر فرید بوده که بدقولی کرده.میتوتست حداقل صبح خبر بده که من قرارو کنسل کنم.
-تقصیر فرید نیست فکر نکنم الآن اسم خودشم یادش بیاد چه برسه کارای مربوط به شرکت.
دیاکو-دیروز چیزی شده؟باز فرید کاری کرده؟
-نه.چرا هرچی میشه میندازی گردن فرید؟
دیاکو-آخه دیشب که اومدین حال جفتتون خوب نبود انگار...
-متاسفم دیشب نشد درموردش حرف بزنیم.
دیاکو-داری میترسونیم چیشده؟
-چیز مهمی نیست،یعنی هست،ولی خب‌...دیروز سی‌تی‌اسکن از مغزم یه تومور نشون داد.
یه لحظه ساکت موند،بعد با استرس پرسید-جون بکن و بیشتر بگو...
-نگران نباش چیز مهمی نیست فقط شیش روز دیگه عملم میکنن تا اون تومور رو دربیارن.
دیاکو-خدای من!الآن خوبی؟فرید خوبه؟دیوونه نشده باشه خوبه.
-من خوبم ولی فرید تا خود صبح عین دیوونه‌ها رفتار کرد.تازه یوی دو ساعته خوابش عمیق شده نخواستم بیدارش کنم‌.
دیاکو-من بیام پیشتون؟کمک نمی‌خواین؟
-امروز که نه ولی فردا صبح واسه آزمایش‌های بیشتر باید برم بیمارستان پسرا که مدرسه‌ان فقط باید مواظب سوان باشی.
دیاکو-اوکی حتما فردا صبح زود اونجام.میگم...کبریا...چیزه...
-می‌خوای بدونی ممکنه بمیرم یا نه؟
دیاکو-...
-نگران نباش چیزیم نمیشه.
دیاکو-مطمعن باشم؟
-آره گویا زود متوجه شدیم.
دیاکو-هوووووف.خداروشکر.من دیگه میرم فردا صبح میبینمت‌.به فرید هم بگو نگران چیزی نباشه من قرارای مهم رو کنسل میکنم و حواسم به همه چیز هست.
-دستت درنکنه.
دیاکو-هر کمکی خواستین رو من حساب کنید باشه؟
-دیاکوجان انقد نگران نباش برو به کارات برس.
دیاکو-باشه باشه.مواظب خودت باش.فعلاً
-خداحافظ.
قطع کردم و کلافه به مبل تکیه دادم.احتمالاً تا یه مدت تموم تماس‌هایی که بگیرم مکالمه‌ای شبیه همین داشته باشه.چه کمکی از دستم برمیاد،زنده میمونی؟مواظب خودت باش!
فکر کنم الآن آمادگیشو دارم که یکم ازین حرفا بشنوم پس شماره مامانو گرفتم بوق اول جواب داد.
مامان-الو فرید؟
-منم مامان.
مامان-کبریاجان‌،عزیزدلم خوبی مامان؟
-آره مامان از دیروز خیلی بهترم.
مامان-خداروشکر،من چک کردم تا فردا صبح هیچ پروازی نبود ولی تا شب ما اونجاییم.
-شما؟
مامان-منو بابات و کهربا و پارسا و دوقلوها.
-مامان اون بچه‌ها مدرسه دارن پارسا و کهربا هم زندگی خودشون رو دارن کجا میان آخه؟
مامان-کهربا تا شنید گفت اونم میاد.پارسا هم همینطور.بچه‌هام یه هفته نرن مدرسه چیزی نمیشه.
-بابا چطور؟
مامان-اینجا کنار من نشسته منتظره باهات حرف بزنه.
-گوشیو میدین بهش؟
مامان-آره عزیزدلم،یه لحظه.
بابا-الو کبریا جان؟
-سلام بابا.
بابا-سلام پسرم.خوبی باباجان؟
-خوبم.
بابا-پسرم نگران چیزی نباش باشه؟ما خیلی زود میایم پیشت.
-میدونم بابا.نگران خودم نیستم،بیشتر نگران شمام.حال فرید هم خوب نیست و من هنوز فرصت نکردم به پسرا بگم.نمیدونم،یه حس سردرگمی خاصی دارم.
بابا-همه‌چیز درست میشه یه عمل ساده‌اس بعدش بعدش صحیح و سالم برمیگردی سر خونه و زندگیت.
-امیدوارم.
بابا-من گوشیو میدم مامانت هنوز حرفاش باهات تموم نشده.
-باشه،من خیلی خوشحال شدم که صداتو شنیدم بابا.
بابا-میدونم پسرم.میدونم.خداحافظت باشه.
مامان-الو کبریا؟
-جونم مامان؟
مامان-الآن کجایی؟
-خونه!
مامان-میدونم خونه‌ای.منظورم اینه چیکار میکنی؟
-رو کاناپه دراز کشیدم و با شما حرف میزنم.
مامان-فرید کجاست؟
-خوابیده.
مامان-دنیارو آب ببره فرید رو خواب میبره...
- تا صبح بالاسر من بیدار نشسته بود تازه خوابیده.
مامان-حتماً اون طفلک هم خیلی سختشه.
-اوهوم.
مامان-تو درد نداری؟
-یکم دلم درد میکنه.
مامان-بمیرم برات...یه لحظه صبر کن!دلت چرا درد میکنه مگه مشکل از سرت نبود؟
-دیشب با فرید یکم بستنی خوردم!
مامان-یکم؟
-یکم بیشتر از یکم!
مامان عصبانی گفت-مگه نمیگی چیزیت نمیشه؟بعد چرا اون فرید کله‌خراب برده بهت بستنی داده؟عقل تو کلش نیس؟مگه شام آخره هرچی دلت خواست کوفت کنی؟
- مامان چرا داد میزنی؟
مامان-چون حقته!به فرید بگو همون بهتر که خوابیده و دعا کنه من فردا دستم بهش نرسه.کم درد داری یه درد دیگه اضافه میکنه به دردات؟
-مامان من مسکن خوردم الآن سردرد ندارم.چیزیم نمیشه.
مامان-من مادرم بچم مریضه دلم آشوبه کاش یکم منو درکم کنی.
آروم گفتم-ببخشید حق با شماس.
مامان-کبریاجان،عزیزدلم،تا فردا که من ببینمت دلم هزارراه میره جون مامان مواظب خودت باش.
-چشم قول میدم.
مامان-برو دیگه،هوای فریدو هم داشته باش این بچه روحیه‌اش حساسه کار دست خودش میده.
-چشم مامان چشم.
مامان-یه زنگی به کهربا بزن گفتم خودش مزاحمت نشه.
-باشه الآن زنگ میزنم.
مامان-خدانگه‌دارت پسرم.
-خداحافظ.
قطع کردم و زانوهانو بغل کردم‌.اونقدری که فکر میکردم آسون نبود.به کهربا فکر کردم.انتظار نداشتم اونم بیاد،انگار آدم مریض که میشه عزیز هم میشه!شمارشو گرفتم خیلی زود جواب داد.
کهربا-فرید!کبریا کجاس؟زود گوشیو بده بهش...
من باز یادم رفت با گوشی خودم زنگ بزنم!
-الو کهربا؟منم کبریا.
کهربا-من چی بهت بگم کبریا؟چی بگم؟انقد مواظب خودت نبودی ببین چیشد؟
خب اینم روش کهرباست دیگه،تقصیرا رو بندازه گردن خودت!
-کهرباجان تو به کسی که سرطان داره نمیگی چرا سرطان گرفتی!
کهربا با غش و ضعف گفت-سرطان؟
-واسه من به اون مرحله نرسیده.
کهربا-یعنی شیمی‌درمانی نداری؟
-نه،ولی پرتودرمانی دارم!
کهربا-خدای من!کبریا،من میام اونجا،برای جراحی پیشتم،باشه عزیزدلم؟چیزی نمیشه من مطمعنم.
-میدونم کهربا.میدونم،و خیلی برام با ارزشه که میای!
کهربا-هیف شد پارسا اینجا نیس اونم نگرانت بود.
لبخند زدم-بعداً باهاش تماس میگیرم.چیزی نمیشه!
کهربا-فرید اونجاست؟مثل مرغ پرکنده شده درسته؟میتونم تصور کنم!
تصمیم گرفتم دیگه نگم فرید خوابه چون کهربا کنترل زبونش دست خودش نبود!
-فرید همینجاست،آره خیلی نگرانه.
با صدای گریه سوان یادم اومد این بچه رو یادم رفته بود!
-کهربا سوان گریه میکنه من باید برم.
کهربا-مگه فرید اونجا نیس...
-خداحافظ!
و قطع کردم گوشی فریدو پرت کردم رو کاناپه و شیرجه زدم سمت سوان.
-جونم بابایی چی شده قربونت برم؟
تعجبی نداشت که خودشو کثیف کرده باشه.داشتم تمیزش میکردم که فرید اومد بالاسرم.
فرید-چیکار میکنی؟
-پوشک عوض میکنم؟!
فرید-چرا بیدارم نکردی؟
-کامان فرید،فکر میکنی از پس اینکار ساده هم برنمیام دیگه؟چطور تا دیروز مشکلی نبود؟هان؟
فرید-عزیزم تو خیلی حساس شدی!من فقط نمیخوام خسته‌شی.قراره یه دوره سخت رو پشت سر بزاری.
-ولی قرار نیست تنها انجامش بدم.تو رو دارم و این کافیه.با کمک تو از پسش برمیام.از پسش برمیایم!
فرید-اوکی.ولی بهم قول بده به خودت فشار نیاری.
-قول میدم ولی درعوضش یه قولی میخوام!
فرید-چی؟
-دیگه شبایی مثل دیشب نداشته باشیم.داشتی از استرس دیوونه میشدی و به منم استرس میدادی.
فرید-متاسفم.قول میدم.
-حالا برو لباس بپوش بریم دنبال پسرا،ناهارو هم بیرون میخوریم همونجا براشون توضیح میدیم.
فرید-مجبوریم؟
-آره پسرا باید بدونن تا شیش روز دیگه آماده باشن.
فرید-حتی اگه بگم کلی لوبیاپلو از دیشب مونده؟
-فرید داری بچه خر میکنی؟
فرید-از لوبیاپلو میگذری؟
-نه!نگهش میداری واسه شام.حالا کونتو تکون بده و حاضرشو.
دیگه بحث نکرد و برگشت تو اتاق.منم پوشک سوانو بستم و بردمش که لباسای گرم تنش کنم.فرید جلو آینه موهاشو مرتب میکرد.آروم گفتم-فرید؟
فرید-هوووم؟
-میگم،من باید موهامو بزنم نه؟
چرخید سمتم-منظورت چیه؟
-خب.اولش جراحی بعدشم پرتودرمانی!قطعاً کچل میشم!بهترنیست خودم انجامش بدم؟
اومد سمتم و روبروم ایستاد و دستشو گذاشت رو صورتم-اینو هم باهم انجام میدیم!اصن منم موهامو از ته میزنم نظر مثبتت چیه؟
دستشو پس زدم-حرفشم نزن و فکرشو از سرت بیرون کن.
فرید-ولی آخه...
-فعلاً دیرمون میشه من تا حاضرشم تو لباسای سوانو عوض کن بعداً راجبش صحبت میکنیم.
فرید-باشه.سوانو از بغلم گرفت و برد تو اتاقش منم سریع لباسامو عوض کردم و لباس گرم پوشیدم،جلو آیینه ایستادم و به موهام‌نگاه کردم و توشون دست کشیدم،انگار قراره از دستشون بدم.آه کشیدم و بیخیالش شدم قبل فرید جلو ماشین وایساده بودم.فرید کریر سوانو تو ماشین گذاشت و خودشو رو صندلی مخصوصش نشوند و خودشم نشست.درحال بستن کمربندش ناراحت پرسید-چطوری می‌خوای به پسرا بگی؟
-قراره تنها اینکارو انجام بدم؟
فرید-من نمیتونم،هنوز خودم باهاش کنار نیومدم و خیلی هم خسته‌ام هیچ نظری ندارم عکس‌العملشون چیه و خلاصه رو من حساب نکن!می‌خوای صبر کنیم مامانت براشون توضیح بده؟
-این وظیفه ماست که براشون توضیح بدیم اگه تو نمیتونی من میتونم!
کلافه گفت-باشه،منم هستم،فقط خیلی روم حساب باز نکن چون ممکنه بزنم زیر گریه و همه‌چیزو خراب کنم...
دستمو گذاشتم رو شونش-فرید،من هیچ‌وقت تنهات نمیزارم الآن باید جفتمون قوی باشیم همین!
لباشو فشار داد و چیزی نگفت.تا برسیم هردو ساکت بودیم ولی وقتی تو لاین ماشین‌های جلوی مدرسه قرار گرفتیم بهش گفتم-تا برسیم رستوران چیزی نگو.
فرید-می‌خوام ببرمشون فست‌فود خیلی وقته پیتزا نخوردن.
-خوبه.
در باز شد و پسرا هیجان‌زده نشستن،کاملا بیخیال فرید از صندلیم آویزون شدن.
ژوان-باباااایییی...
شوان-حالت خوب شده نه؟هیچ‌وقت نمیومدی دنبالمون.
ژوان-من دلم برات تنگ شده بود.
-ببخشید که صبح خواب موندم و نشد ببینمتون،حالا بشینید کمربنداتون رو ببندید میریم پیتزا بخوریم!
با سر و صدا نشستن سرجاشون،بعد شنیدن خبر دوتا عکس‌العمل ازشون انتظار میرفت!اولی بیخیال باشن و به روی خوشون نیارن و احتمالاً حتی نفهمن جریان چیه که بعید بود چون جفتشون پسرای باهوشی بودن.درمورد احتمال دوم حتی نمی‌خواستم فکر کنم!ذهنم به شدت درگیر این موضوع بود و وقتی به خودم اومدم که فرید تکونم داد و پرسید چرا پیاده نمیشم!
-الآن پیاده میشم!
درو باز کردم و پیاده شدم رفتیم داخل،یه گوشه دنج و خلوت انتخاب کردیم و فرید رفت سفارش بده.من موندم و پسرا.دست کشیدم رو موهاشون.
-پسرا؟
شوان-بله؟
ژوان-هوم؟
-قبل اینکه غذا برسه من باید راجب یه موضوع مهمی صحبت کنم باهاتون.
گوشاشون تیز شد.
ژوان-چیشده؟
-اوم،میدونید که من هفته گذشته خیلی حالم خوب نبود؟
شوان-ولی خوب شدی!
-نه درواقع!هنوز یکمی مونده که خوب شم.
فرید هم اومد معلوم بود فهمیده داریم راجب چی صحبت میکنیم.
شوان-یعنی هنوز مریضی؟
-درسته!
ژوان-خب آمپول میزنی خوب میشی!
-یکم بیشتر طول میکشه،پسرا،من،چندروز دیگه قراره جراحی شم.ممکنه چندروزی خونه نباشم.
ژوان-چقد طول میکشه؟
-من دقیق نمیدونم چقد طول میکشه ولی شما میتونین بیاین بیمارستان دیدنم،هوم؟
شوان-کجارو عمل میکنی؟
-سرم،تقریبا اینجا...
و با انگشت جایی که تومور قرار داشت رو نشون دادم.
ژوان-من دلم برات تنگ میشه.منم باهات بیام؟
-فرید هست.ماما و باباجونم میان،عمه کهربا و پارسا،ویدا و ویهان،کلی مهمون داریم.قول میدم نبودمو خیلی حس نکنید.الآنم غمبرک نزنین هنوز چندروز مونده،اگه ناراحت باشین منم ناراحت میشم.
شوان-پس واسه همین فرید انقد ناراحته؟
فرید-نه،یعنی درسته که من ناراحتم،ولی ما باید دوری کبریا رو تحمل کنیم تا دوباره سالم و سلامت کنار خودمون داشته باشیمش درسته؟
پسرا سرتکون دادن.
فرید-پس ما روال عادی زندگیمون رو ادامه میدیم و کبریا رو ناراحت نمیکنیم.باشه؟
باز سرتکون دادن.لبخند زدم و یه نفس راحت کشیدم.











سلام به همه پرپر زوداپ کن درخدمت شماست!
قول میدم این پارت‌هارو زودتموم کنم🤚.
یکی از دوستام پرسید که آیا کرونا رو وارد داستان میکنم یا نه.
جواب یه نه محکمه!
کرونا به اندازه کافی زندگی واقعی رو به فنا داده و ازونجایی که داستان من واقعی نیست پس کرونایی هم درکار نیست!!!
باشد ‌که رستگار شویم🙃
با عشق

🏴‍☠️پرپر🏴‍☠️

ObiymyWhere stories live. Discover now