memory

238 36 12
                                    

فرید-کبی...نمیخوای بیدارشی؟
خوابالود گفتم-چرا میخوام بیدارشم.
فرید-خب پاشو..!
یجوری میگه انگار به همین راحتیه‌‌...
فرید-پاشو.منم صبحونه رو آماده کردم میرم بچه‌هارو بیدار کنم تا اون موقع میتونی بری دوش بگیری و حاضر شی!
حاضرشم؟واسه چی حاضرشم؟با یه جرقه دیشب و حرفامون یادم اومد.حالا من گرم بودم یه چیزی گفتم این دیوونه چرا باور کرد؟
-باشه تو برو منم میام.
فرید-دوباره نخوابی؟
-نه مگه میشه من یه روز خوب کاری رو از دست بدم؟
فرید-خوبه...
و رفت.به سختی دل از تخت گرم و نرمم که هی وسوسم میکرد بیشتر بخوابم کندم و یه راست خودمو با لباس انداختم زیر دوش آب سرد!از شدت شوک نفسم بند اومد ولی حداقل خوابم پرید!نهایتن سرما میخورمو میتونم بیشتر خونه بمونم و صبح‌های بیشتریو با تنبلی بخوابم.بعد دوش گرفتن و خشک کردن موهام جلو کمدم ایستادم و زل زدم به لباس‌هام.هیچ نظری نداشتم که میخوام چی بپوشم و چی مناسبه گرفتن حال فریدِ؟آخرش هم جوگیر شدم و چنان تیپ رسمی ناراحتی زدم که اون سرش ناپیدا!
-فرید؟بیا این کاراواتو برام ببند.
فرید-اووووه!کبیو ببین چی کرده؟همه رو دیوونه کرده!
به خودم اومدم دیدم شوان و ژوان چسبیدن بهم.انقد تعجب برانگیزه من یه روز خوب لباس بپوشم؟
شوان-تو خوشتیپ‌ترین بابای دنیایی!
ژوان-همینی که شوان گفت!!!
زانو زدم-بیاین بغلم یه بوس به بابا بدین ببینم.
فرید فرصت نداد بلند شدم همونطور که رو زمین بودم پیش‌بند توانو بست دور گردنم.
-هی هی هی چیکار میکنی احمق؟
فرید-هیفه لباست کثیف شه خب!
با دیدن خنده بچه‌ها آروم شدم.
-خوبه حالا شماهم مسخرم کنید.ناهار بچه‌هارو آماده کردی؟
فرید-اوهوم.
نشستم پشت میز و گفتم-خب زود بخودیم که من امروز کلی کار دارم!
فرید-دقیقاً چه کاری؟
-کار کاره به تو چه که چیکار دارم؟
فرید-هیچی محض کنجکاوی پرسیدم!
چپ چپ‌نگاش کردم-صبحونتو بخور.
و در گوشش گفتم-توان رفت دسشویی؟
فرید-نه پوشکش خیس بود.بهش گفتم هنوز اولشه و اشکالی نداره ولی خورده تو ذوقش.
به لپ‌های آویزونش نگاه کردم و گفتم-حق باتوعه!الآن از دلش درمیارم.
-توان بابا چرا صبحونه نمیخوری؟
توان انقد بد نگام کرد که پشمام ریخت!و بعد دهنشو باز کرد که پر بود!!!
-آهان!خوبه...
و سریع عقب کشیدم این بچه امروز با کسی شوخی نداشت!حواسمو دادم به سوان حداقل این یکی قدرمو میدونه..!

سوان-بابا میشه لطفاً بهم نون بدی؟
خوشحال یه تیکه تست گذاشتم جلوش و گفتم-چیز دیگه‌ای میخوای؟
سوان-هنوز تصمیم نگرفتم چی بخورم!باید مربای توت‌فرنگی بخورم یا نوتلا و یا...
-عزیزم همه میدونیم آخرش کره بادوم زمینی و ژله میخوری!
سوان-باشه...
خیلی زود صبحونمون تموم شد فرید بچه‌ها و وسایل رو برد تو ماشین من هم با کمک سارا میز رو جمع کردم.
-سارا انروز خیلی حواست به توان باشه یکم بداخلاقه اگه جیزی خواست بهش نه نگو.نمیدونم شاید ازت شکلات بخواد یا بخواد بیشتر تاویزیون ببینه امروز رو اشکالی نداره.
سارا-بسیار خب.
-توان عزیزم من دیگه میرم...
هنوز یه قدم هم به سمت در برنداشته بودم که چسبید به پام.
-چی شده؟
توان-ن‌ن‌نرو...
-نمیشه عزیزم بابا کار داره...
توان-م‌منم ببر.
-نمیشه جایی که میرم مناسب شما نیست قربونت برم.
اول زل زد تو چشام...بعد چشاشو بست...و دهنشو باز کرد!برعکس حرف زدنش جیغ خیلی بلند و بی‌وقفه‌ای بود...شوکه با دهن باز نگاش میکردم که فرید اومد.
فرید-چیشده؟
-تو چرا اومدی خودم حلش میکردم...
فرید-واسه این اومدم که دیر کردی!این بچه چرا جیغ میزنه...
چهارزانو شدم و بابت انتخاب لباس به خودم فحش دادم.
-عزیزم یه دقیقه جیغ نزن صحبت کنیم!
ساکت شد و پرسید-م‌م‌منو می‌‌ب‌بری یا‌‌‌...
-این بچه ازم میخواد بهش باج بدم؟هرگز!
-نه!حتی اگه انقد جیغ بزنی که دیگه صدات درنیاد پس منو تهدید نکن...
اینبار زد زیر گریه...لبامو فشار دادمو بغلش کررمو رد سوختگی رو پیشونیشو بوسیدم-هیس...گریه نکن پسرم.فرید تو یه چیزی بگو!
فرید-بهش گفتی اونجا مناسبش نیس؟
-معلومه!
فرید-من میرم لباس‌هاشو بیارم.
-چی؟
فرید-یکم دیگه گریه کنه نفسش بند میاد.اگه انقد نیخواد بیاد بهتره ببریمش.توعم سخت نگیر...
-شاید باید بمونم خونه؟
فرید-اینطور فکر میکنی؟
دست کشیدم رو موهای توان که یکم آرومتر شده بود‌ و منتظر موندم فرید درخواستمو رد کنه.
فرید-اوکی...مدرسه بچه‌ها دیر میشه پس من رفتم‌.خداحافظ.
با دهن باز به رفتنش نگاه کردم.جدی رفت؟
به توان که آروم شده بود نگاه کردمو همونجا رو زمین وارفتم.
-خب...خب...
فرید-خب چی؟
متعحب سرمو بالا آوردم.
فرید خندید-سرکارت گذاشتم!قیافت دیدنیه الآن...
و خندون با قدم‌های بلند دوتا یکی از پله‌ها رفت بالا و گفت-الآن لباساشو میارم.
مونده بودم دقیقاً چه فحشی شایسته‌اشه!وقتی برگشت علاوه برلباس یه کیف کوچیک هم دستش بود.
فرید-یه‌خورده اسباب بازی و لباس برداشتم براش...
خودش خم شد لباسای توانو عوض کرد و پرسید-چرا ساکتی؟
-حرفی که لایق عوضی بودنت باشه پیدا نمیکنم!!!
فرید-هنوز به فکر اونی؟خب شوخی کردم.
-میخوام صدسال سیاه شوخی نکنی...من میرم پیش بچه‌ها خودتون بیاین.
پالتو و گوشیمو برداشتم و خودمو به ماشین رسوندم.
شوان-چقد طول کشید حالا دیر میرسیم.
-حق باتوعه عزیزم توان یکم کولی‌بازی درآورد موندم اینکارارو از کی یاد گرفته؟
ژوان-چی میخواست؟
-میخواست باهامون بیاد.فرید هم گفت اشکالی نداره ولی خب عادت میکنه هرروز باید ببرمش.
شوان-مگه تو هرروز میری شرکت؟
چشامو چرخوندم-دستور جدید از طرف فرید صادر شده گویا بی نظمی حضور تو شرکتم حواسشو پرت میکنه!
ژوان خندید-مطمعنم دو روز دیگه میپیچونیش.
-نخیرم من خیلی هم مسئولیت‌پذیر و فعالم!
با دیدن فرید که توان تو بغلش بود میومد یاد کاری کرده بود افتادم و اخمام رفت تو هم و سر برگردوندم.خودشم دید... اول توان رو نشوند رو صندلیش و خودشم اومد مشت فرمون نشست.
فرید-اوکی این اولین سواری خانوادگی ماشین جدیدمِ همه راحتین؟
شوان-خیلی!
-راه بیفت مگه نگفتی مدرسه بچه‌ها دیر شده؟
فرید-عزیزم قهر نکن دیگه...
-توهم منو انقد ناراحت نکن.با هرموضوعی نمیشه شوخی کرد!
شوان-فرید باز بابامو اذیت کردی؟
فرید-باز؟
شوان-آره دیگه کار همیشگیته...
فرید-بعد وقتایی که اون منو اذیت میکنه چی؟
شوان-حتمن یه دلیل خوب براش داره یا سوتفاهم پیش اومده!
نیشم باز شد.
فرید-دستت درد نکنه واقعاً...ولی حداقل اخمای این بداخلاقو باز کردی...
-هنوز مونده بداخلاقو نشونت بدم عزیزدلم.
لباش آویزون شد...خندیدم و موهاشو بهم ریختم-خب حالا ناراحت نشو.
اولین مقصدمون مهد سوان بود.
-من میبرمش.
فرید-اوکی...
پیاده شدمو سوانو بغل کردم.تا برسیم به مربیش یکم نصیحتش کردم-سوان عزیزم لباساتو در نیار!موهای کسیو نکش!به حرف مربیت گوش کن.
گونمو بوسید و با مهربونی گفت-باشه بابایی...
دلم ضعف رفت واسش محکم و پشت هم گونه‌اشو بوسیدم-ای قربونت برم که انقد شیرینی.
رسیدیم به مربیش که منتظر دم در ایستاده بود.
-سلام سوفی.
سوان-سلام سوفی!
-تربچه من خودم نیام دنبالت خب؟خوش بگذره.
سوان-به توعم!!!خدافس...
گذاشتمش رو زمین و رفتنشو تماشا کردم و بعد برگشتم تو ماشین.شوان داشت غر میزد-کلاسمون شروع شده!
فرید-من باهاتون میام برای معلمتون توضیح میدم نگران نباش.
ژوان-نه اصن لازم نیس بیای...
فرید-باز چه دسته گلی به آب دادی؟
ژوان-هیچی!
-عزیزم هرچی که هست میتوتی بهمون بگی‌.
ژوان-فقط این هفته سه تا نمره بد داشتم و معلممون شروع میکنه راجب خنگ بودن من قصه بگه.
-غلط کرده!اصن خودم میام ببینم جرعت میکنه از گل نازکتر به پسر من بگه؟
فرید-عوض این حرفا بهتر نیست بیشتر رو درس‌هات تمرکز کنی و سعی کنی نمره‌های بهتری بگیری؟
-فرید!ژوان هم باهوش و هم بااستعدادِ احتمالاً این هفته زیاد حوصله درس خوندن نداشته و الآن هم مثل قبل ادامه میده لازم نیست تو همچین چیز واضحیو یادآوری کنی!
فرید-باشه...باشه...
شوان-من یه چیزی بگم؟
-نه!
شوان-چرا؟
-چون میدونم میخوای یادآوری کنی تموم نمره‌هات A+ هستن..!
شوان-نه...مهم نیست بعدن میگم‌‌.
عذاب وجدان گرفتم چون شوان دروغ نمیگفت. چرخیدم سمتش-بگو باباجون چی میخواستی بگی؟
شوان با چشمو ابرو به سمت ژوان اشاره کرد و گفت-بعدن‌‌‌...
-باشه.
فرید جلو مدرسه بچه‌ها نگه داشت.داشتم کمربندمو باز میکردم که فرید گفت-خودم میرم.
-ولی...
فرید-خودم میرم با معلمش هم صحبت کنم بفهمه حق نداره به بچه من بگه خنگ.
و قبل بچه‌ها پیاده شد.بالبخند چرخیدم سمت بچه‌ها-برین به سلامت.ژوان توعم نگران چیزی نباش.ناهارتون رو بخورین حتمن مواظب خودتون باشین و...
شوان-خودمون میدونیم خدافس‌...
سریع کوله‌اشو برداشت و پیاده شد.
-توعم برو باباجون.
ژوان-خدافس.
اونم پیاده شد.موندیم منو توان.
-تو الآن خوشحالی که هرطورشده با ما اومدی؟
سرشو به نشونه مثبت تکون داد.
-انقد اینو میخواستی.؟
توان-‌آرره‌.
برگشتم سرجام و با خودم زمزمه کردم از کجا میدونی واقعاً چی میخوای بچه؟
از شنیدن صدای بلند و بدون لکنتش تعجب کردم-پاپی!
دوباره چرخیدم سمتش ولی به روی خودم نیاوردم چی شنیده که هول نکنه.
-پاپی؟منظورت...
دوباره و هیجانزده تکرار کرد-پاپی!پاپی کوچولو!
ستون فقراتم لرزید.این همه چیز تو دنیاس حتمن باید کابوس من قفل دهنشو باز میکرد؟
-اوکی فهمیدم.ببینم چی میشه.
خندید.لبخند زرمو برگشتم سرجام و دوباره صداشو تو ذهنم مجسم کردم.پس اگه مث بقیه بچه‌ها حرف بزنه صداش اینجوری میشه؟صداش محکم‌تر و بلندتر از همیشه بود...انقد تو ذهنم بهش فکر کردم که فرید اومد.
-چیشد؟
فرید-چیزحاصی نبود فقط با معلمش صحبت کردم انقد گیر نده به این بچه.
-خوبه...
خمیازه کشیدمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم.
-رسیدیم بیدارم کن.
فرید-اوکی.
بعد اینکه رسیدیم من توان رو بغل کردم و فرید کیفشو آورد.
-من میرم اتاق خودم!
فرید-مطمعنی؟
-آره.
فرید-پس این کیفم بگیر من میرم بایگانی و پرونده‌هایی که لازم داریو برات میارم.
-باشه.
توانو نشوندم رو مبل چرمی دونفره گوشه اتاقم و کافی تیبل جلوشو کشوندم و چسبوندم بهش که خدایی نکرده نیفته.
-بزار ببینم فرید چی آورده برات.
چندتا اسباب بازی،یه بسته کراکر پنیری یدونه سیب و دفترنقاشی و ماژیک‌های رنگی.همه رو خالی کردم رو میز و گفتم-تا ساعت دو بعدازظهر باید با همینا سر و کله بزنی خودت خواستی..!
دفتر نقاشیشو باز کرد و شروع کرد به نقاشی کشیدن.منم رفتم نشستم پشت میز خودم.خیلی زود فرید با یه کوه از پرونده ‌و زونکن تو دستاش اومد.
-خب خب خب!قرار شد من کار کنم قرار نشد ازم بیگاری بکشی!
خندید-ببین خیلی آسونه!این‌ها طرح‌های رد شده‌امون هستن.باید همه رو چک کنی و اونایی که به نظرت ارزششو دارن جدا کنی تا ازشون استفاده کنیم.
-اینا واسه چندوقتن؟
فرید-دو سه سال!
-اصلا میدونی کامپیوتر چیه؟
فرید-یه کپی ازشون تو کامپیوتر من هست میخوای برات بفرستمشون؟
یه نگاهی به پوشه‌ها انداختمو گفتم-اوکی.میتونی بری.
فرید-جدی؟چمیدونم،نمیخوای بمونم؟یا تو بیای سراغم؟
-نه میخوام بمونم و این کار مسخره‌ای که دادی بهمو تموم کنم.
فرید-مسخره؟
-اگه مسخره نبود دو سه سال طول نمیکشید تا انجامش بدین حالام برو بیرون.
فرید-ولی...
یه پوشه از رو میز برداشتمو باز کردم-داری تمرکزمو بهم میزنی‌.
فرید-اوکی!پیشاپیش خسته نباشی!
و رفت درو هم پشت سرش بست.منم یکی یکی طرح هارو درمیاوردم و دسته بندیشون میکردم.انقد مشغول بودم که نفهمیدم کی توان جلو پام سبز شد.
-چیزی میخوای نخودی؟
سیب تو دستشو نشونم داد.
-گشنته؟
توان-اوهوم.
-صبر کن برم چاقو و پیش دستی بیارم.
از پشت میز بلند شدمو یکم خودمو کشیدم و گره کراواتمو شل کردم.موندم چه فکری با خودم کردم که اینجوری لباس پوشیدم اگه فردا با پیژامه نیام کبی نیستم!وقتی برگشتم توان پشت میزم نشسته بود و پاهاشو تکون میداد.
-راحتی نخودچه؟
سر تکون داد و گفت-خ‌خیلی.
-خوبه.
سیبو براش پوست کندم و خورد کردم و گذاشتم جلوش.
-نوش جونت.
داشتم ایستاده خوردنشو نگاه میکردم که در باز شد و فرید اومد داخل.
فرید-خسته نباشی عزیزدلم.
-توعم...
فرید-چرا وایسادی؟
-دلم نیومد بلندش کنم.توان عزیزم یه لحظه اینجا باش تا سیبتو بخوری من اومدم.
-با ابرو به فرید اشاره کردم دونفری از در رفتیم بیرون درو نبستم تا صدای توان رو بشنوم و رو به فرید گفتم-بالاخره تنها شدیم!
فرید-جونم کاری داشتی؟
-معلومه!واسه چی با اومدن توان موافقت کردی؟
فرید-دلایل خودمو داشتم!
-ما یه قراری داشتیم باهم.نمیشه هروقت گریه زاری راه بندازه به حدفش گوش بدیم.اگه قرار بود با جیغ و گریه به اهدافش برسه که شوان از خیلی قبل‌تر اینکارارو بلد بود!
فرید-فرق میکرد.یادت رفته حرفای دکترُ؟گفت به هیچ وجه به توان استرس وارد نکنیم مشکل لکنتش بدتر میشه.متوجه اضطرابش نشدی؟
-چرا خب.
فرید-حضورشم که مشکلی نداره اگه ناراحتی بدش من با خودم ببرمش!
حواسم پرت شد-ببری؟کجا میری؟
فرید-اومده بودم همینو بگم.منو دیاکو باید به چندجا سر بزنیم مطمعن نیستم کی میرسم این سوویچو بگیر خودت باید بری دنبال بچه‌ها منم ناهار میگیرم میام.
لب ورچیدم-همین روز اولی منو قال میزاری میری؟
فرید-لباتو گاز نگیر داغونشون کردی.خب کار دارم.
سوویچو از دستش گرفتم-زود بیا خونه من گشنم میشه تا اون موقع.
فرید-فقط به فکر شکمت باش خب؟
-تو که صبح تا شب ور دلمی شکمم مهم‌تره.حالام برو مگه نمیگی کار داری؟
فرید-توان چی میشه؟
-خودم حواسم بهش هست.
و با اخم گفتم-فقط نمیخواستم عادت کنه.
فرید-بیخیال فقط چندماه مونده تا مدرسه بچه‌ها تموم شه و سال بعد توان هم با سوان میره مهد.این چندماهو مدارا کن باهاش.
-باشه باشه.برو دیرت نشه.
گونمو تند بوسید و رفت.برگشتم پیش توان.دیدم برگشته سرجای اولش.
-توان اگه گشنته بگو یه چیزی بیارم بخوری.
توان-‌ن‌نه.
رفتم بالاسرش و گفتم-چی میکشی؟
نشونم داد.هیج نظری نداشتم چیزی که کشیده چیه!فقط گفتم-چه قشنگه!
توان-پاپی!
اوه.با دقت که نگاه کردم فهمیدم مشکل از من نبوده این بچه واقعا استعداد نقاشی کشیدن نداره!
-چه پاپی قشنگی!انگاری خیلی دوسشون داری!؟
توان-اوهوم.پاپی قشنگه...پاپی زرنگه...پاپی کیوته!
فکم افتاد.فک کنم باید کلاس توله سگ درمانی بزارم براش تا مشکل لکنتش به کل حل شه!
-میخوای یه پاپی داشته باشی؟
چشاش برق زدن و انقد محکم سرشو بالاپایین کرد که ترسیدم مخش تکون بخوره.
-حالا انقد هیجانزده نشو.
بادش خوابید.
-درموردش فکر میکنم.
نشستم پشت میزم و رفتم تو فکر.یه سگ؟همینجوریشم مدام با گربه ژوان به مشکل برمیخوردم با اینکه گربه خیلی تنبلی بود و کم پیش میومد سر راهم قرار بگیره.از تصور یه توله پرجنب و جوش و پرانرژی لرزیدم به خودم.ذهن مشغول و تنبلی دست به دست هم دادن تا من بقیه کارهامو به فردا موکول کنم.ازونجایی که حوصله ام هم سر میرفت گوشیمو درآوردم یکم با آدام حرف بزنم.زنگ زدم خیلی زود جواب داد.
آدام-هی کبی...
-سلام.
آدام-خیلی خوب شد زنگ زدی کارت داشتم.
-حوصلم سر رفته بود گفتم زنگ بزنم بهت.کجایی؟
آدام-دارم از باشگاه برمیگردم خونه.
-خب‌...کارم داشتی!؟
آدام-آها..‌.پس فردا بیکاری؟
-پس فردا؟آره فک کنم.
آدام-صبح برا خودمو تو و سوز برنامه ریختم.میریم اسپا یکم به پوستمون میرسیم شاید ماساژ بگیریم منم نیاز دارم موهاموی بدنمو وکس کنم.

ObiymyWhere stories live. Discover now