dishonur

728 84 6
                                    


جلوی یه بار بزرگ نگه داشت،متعجب نگاهمو بین فرید و بار چرخوندم.
_نگو که می‌خوای مست کنی!
فرید سوویچو انداخت تو بغلم و گفت_ناراحتی برو خونه.
پووووووووووف! پیاده شدم، عمراً اگه میزاشتم با این حالش و بعد هم مست تنها بیاد خونه، دنبالش رفتم،هر چقدر هم که عصبانی بودم دلیل نمیشد مواظبش نباشم، فرید جونِ من بود!
رفتم داخل، پشت بار نشسته بود و هنوز هیچی نشده دوتا لیوان خالی کرده بود،نشستم کنارش و زل زدم به خوردنش، میدونست من نمی‌خورم و حتی تعارف هم نکرد! تو سکوت کنار هم بودیم، بار هم خلوت بود و کسی سکوتو نمیشکست. خورد و خورد و خورد تا به جایی رسید که کنترلی رو خودش نداشت، جلوشو گرفتم، حساب کردم و دستمو انداختم زیربغلش و کشون کشون بردمش تو ماشین، فرید به معنای واقعی کلمه بدمست بود، اول هوشیاریشو از دست میداد و بعد بی‌پروا هر غلطی دوست داشت میکرد و هرکاری می‌خواست انجام میداد، متاسفانه از زور و قدرتش هم کم نمیشد که نمیشد، تازه مثل آدمای دوپینگ کرده بیشتر قوی میشد.
امشب ازون شبای سخت بود، خداروشکر به مامان زنگ زده بودم، هرچند فکر نکنم براش فرقی کنه...
رسیدیم خونه، با بدبختی رسوندمش به اتاق خواب، انداختمش رو تخت، کمربندشو باز کردم و شلوارجینشو از پاش در آوردم، بعدم رفتم سروقت تی‌شرتش.

تموم مدت با چشمای نیمه باز زل زده بود بهم،کم کم نگاش داشت می‌ترسوندتم...زمزمه کردم_فرید؟خوبی؟؟؟
فرید_عالیم! مگه میشه بد باشم، تو رو دارم که خواسته هاتو بهم تحمیل میکنی!
صدای کشیده‌اش بوی خوبی نمیداد، از روش بلند شدم و لباساشو برداشتم و گفتم_بخواب عزیزم، فردا صبح صحبت میکنیم.
دستمو کشید و اجازه نداد برم، با تعجب سعی کردم دستمو ازش جدا کنم_فرید، ولم کن، چیکار میکنی؟؟؟
فرید محکم کشیدتم جوری که پرت شدم روش، با درد سرمو بالا گرفتم_فرید، کاری نکن که فردا پشیمون شی!
زد زیر خنده، بلند و دیوانه‌وار.
فرید_انقدر نخندون منو عزییییییییزم!
ناراحت نگاش کردم، فرید عوضی! دستش که رفت تو شلوارم آژیر خطرم بلند شد، خیلی مست بود و ممکن بود بهم آسیب بزنه پس سعی کردم مقاومت کنم و بلند شم.
_نکن فرید، فریییید!
محکم منو کشید زیر خودش، تموم وزنش روم بود کل امید فرارم نابود شد، پس خواستم با حرف آرومش کنم.
_فرید جان، عزیزم، آخ، بزار فردا، فردا صحبت میکنیم، الآن مستی، فردا یادت نمیاد چی...آاااااخ!
تی‌شرتمو به بدترین شکل ممکن کند، پارچه انقدر محکم کشیده شد به پوست گردنم که پوستم سوخت و زبونم بند اومد و حرفم با آخی که گفتم نصفه موند.
فرید کمربندمو درآورد و دور دستام بست، بهت زده مونده بودم چرا اینکارو کرد.
_چیکار میکنی؟؟؟
دستشو گذاشت جلو دهنم و گفت_زیادی حرف میزنی!!!
برم گردوند، لبای داغش رو تنم بالا پایین میشد، گاز میگرفت، می‌مکید و مارک به جا میزاشت، تو این مرحله دیگه می‌دونستم داد زدن فایده نداره، سرمو به بالشت زیر سرم فشار دادم که صدام درنیاد، خوب میدونستم صدام چقدر تحریکش میکنه. پس ساکت موندم تا کارشو تموم کنه‌...

ObiymyWhere stories live. Discover now