کرختی،درد،خستگی و گیج بودن رو هم بهش اضافه کنیم.بهعلاوه نور نه چندان زیاد ولی آزاردهندهای که داشت کورم میکرد و سردرد رو تشدید میکرد.یه لوله هم تو دهنم بود که نمیدنستم دقیقاً چرا اونجاس!به هر زحمتی که بود چشامو باز کردم.بدون حتی یه سانت تکون خوردن نگاهمو گردوندم و با فرید و پسرا روبرو شدم.گوشه اتاق رو کاناپه لم داده بودن و تلویزیون نگاه میکردن.یه لحظه حس خونه بهم دستداد.قبل اینکه متوجه بیداریمشن سعی کردم دستمو تکون بدم خیالم راحتشه فلج نشدم...دست چپمو بالا آوردم.حلقهام همونطور که فرید قول داده بود تو دستم بود.اگه میتونستم الآن لبخند میزدم:))))
شوان-بابا!
فرید-بله؟
شوان-تورو نمیگم!بابااااا!
فرید تازه توجهش بهم جلب شد.
فرید-کبی عزیزم؟خداروشکر!
سه تاشون دورم حلقه زدن.خواستم چیزی بگم دیدم نمیتونم.
فرید-الآن دکتر رو صدا میکنم بیان لولهها رو جدا کنن.
فرید تقریباً دوید بیرون.نمیدونم چرا فقط دکمه بالاسرمو فشار نداد!دست شوان و ژوان که دوطرفم بودن رو گرفتم و فشار دادم.
ژوان-من فک میکردم دیگه بیدار نمیشی...
تعجب کردم.چرا با بغض گفت؟
شوان-خیلی ترسیدم...
چرا؟؟؟؟
ژوان-فرید میگفت چیزی نیست و تو زود بیدار میشی.راست گفت!
اینو که خودمم بهشون گفته بودم!
شوان-دیگه هیچوقت انقد تنهامون نزار.
کشیدمشون سمت خودم تا بغلشون کنم.بدنم خشکتر از چیزی بود که تصور میکردم هر حرکتی دردناک بود ولی...
فرید و دکتر و دوتا پرستار خیلی زود اومدن.
دکتر-خوشحالم میبینم بهوش اومدی!
سریع شروع کرد به چک کردن من و واکنشهام.از جای عمل تا مردمک چشام و کلی سوزن فرو کرد تو نوک انگشتام و پام و وقتی مطمعن شد مشکلی نیست به پرستار گفت لوله رو از دهنم در بیارن و خودش شروع کرد به توضیح دادن.
دکتر-متاسفانه یه مشکلی طی عمل پیشاومد که مجبور شدیم وارد کمای مصنوعی کنیمت.تو پنح روز گذشته رو بیهوش بودی.علتش هم...
دیگه چیزی از حرفاش نفهمیدم.پنج روز؟پنج روز!دستمو بلند کردم و کشیدم رو صورتم.یکم بیشتر از یه ته ریش یه روزه بود.بدون اینکه به حرفزدن دکتر اهمیت بدم گفتم-فرید؟
فرید هم اهمیتی به دکتر نداد و کنار زدش و خودش کنارم وایساد.
فرید-جونم؟
-من...من...
فرید-تو چی عمرم؟
آروم با بیشترین صدایی که گلو درد اجازه میداد زمزمه کردم-پنج روز!
فرید-اشکالی نداره قربونت برم.مهم اینه که الآن خوبی...تو،خوبی؟
نمیتونستم سرمو تکون بدم پس فقط پلکامو رو هم زدم.دکتر انگار از این پسزده شدن ناراحت شده بود.از همون فاصله پرسید-کبریا اصلاً متوجه حرفام شدی؟
فقط تونستم بگم-نه!
شوان-منم نفهمیدم!
فرید-میشه ازین حرفا بگذریم؟
وکتر-بله،خلاصه بگم فکر نکنم مشکلی باشه.تا دو روز تحت نظر میمونی و بعد میتونی بری خونه.البته باید مرتب بهمون سر بزنی بعد بهبودی زخمها پرتودرمانیو شروع میکنیم.الآن متوجه شدی؟
-بله.
دکتر-من تنهاتون میزارم.
بعد رفتنشون پسرا برگشتن تو بغلم.فرید هم دستمو گرفت.
-حرف بزن.
فرید-چی بگم.
-هرچی.
فرید-خب،از این چندروز برات میگم.وقتی گفتن فعلا قرار نیست بیدارشی دیوونهشدم!واقعاً ترسیده بودم.هممون ترسیده بودی.
شوان-من از همه بیشتر!
ژوان-نه من بیشتر!!!
مگه مسابقس؟حیف جون نداشتم بهشون بخندم.به لبخند یهوری اکتفا کردم.
فرید-حق با بچههاس.نباید میاوردمشون ببیننت.تو بین اون همه دستگاه و سیم از پشت شیشه،خیلی صحنهی جالبی نبود.
با ناراحتی نگاشون کردم.
فرید-مهم اینه که الآن خوبی.واسه اینکه بچهها ببینن خوبی این اتاقو گرفتیم که بتونن بمونن و بهوش اومدنتو ببینن.
شوان-ولی خیلی طول کشید!
ژوان-بابایی...
-جونم.
ژوان-چرا صدات اینجوری شده؟
به جای من فرید جواب داد-پسری لوله گلوشو زخم کرده.بهتره فعلاً حرف نزنه.
شوان دست کشید رو گلوم-درد میکنه؟
پلکامو رو هم زدم.
ژوان-من میبوسمش زود خوب شه.
شوان-اگه بوس خوبش میکرد بابا الآن اینجا نبود چون من کلی سرشو بوسیده بودم.
-پسرم.بوسیدناتون...کلی...کمکم...کرده.
فرید-به خودت فشار نیار کبریا.پسرا اگه هی ازش حرف بکشین میبرمتون خونه.
شوان-نه!من نمیخوام بدون بابا برگردم خونه.
ژوان-منم.اینجا میمونم تا بابا بهتر شه باهم برگردیم.
فرید مستقیم رد نکرد-بعداً درموردش حرف میزنیم.الآن برین ادامه فیلمو ببینین.منو کبریا باید یکم حرف بزنیم.
شوان-ولی...
فرید-ولی نداریم.بدویین...
پسرا که ازمون دور شدن فرید کنار تختم نشست و دستمو گرفت.
فرید-کبریا،خیلی درد داری؟میخوای بگم بیان بهت آرامبخش بزنن؟
-خوبم.
فرید-مطمعنی؟
خب معلومه که درد دارم ولی آرامبخش یعنی خواب دوباره اصلاً نمیخواستم هوشیاریمو از دست بدم...
-بقیه کجان؟
فرید-کبریا و پارسا دو روز پیش پرواز داشتن که کنسلش کردن.قرار شد تا بهوش اومدنت صبر کنن.مامان و بابات هم که فعلاً میمونن.الآن خونهان میدونن امروز بیدار میشی قراره واسه ساعت ملاقات همه بیان.تقریباً یک ساعت دیگس.مامانت میخواست از صبح بیاد ولی حریف پسرا نشد.سوان هم فعلاً خونس قرار شد با خودشون بیارنش.تا اونا بیان باید یکمی آبمیوه بخوری.
-میتونم؟
فرید-آره اون دوره مهم بعد عملو تو بیهوشی رد کردی.فعلاً فقط نباید غذاهای جامد بخوری و از فکت کار بکشی.با آبمیوه شروع میکنیم.
با اندکی خجالت پرسیدم-چطوری برم دسشویی؟
فرید-عزیزم الآن وقت نگرانی درمورد این چیزاس؟
-میخوام ببینم.
فرید-چی؟
-میخوام ببینم!
فرید-باشه...
ملحفه رو از روم بلند کرد و پیراهن بیمارستانو زد بالا.
-این...این...
فرید-طبیعیه!
-رقتانگیزه!
فرید دوباره همه چیو برگردوند سرجاش و گفت-فقط دو روز دیگه باید تحمل کنی.
فرید-کبریا درک میکنم درد داری و تحملش برات آسون نیست ولی دوست ندارم خودتو اذیتکنی.من کنارتم و هرچی لازم داشته باشی بهت میدم و هرکاری لازم باشه برات انجام میدم.حتی اگه لازم باشه کارای بزرگتری هم انجام میدم.
مغزم خسته تر ازونی بود که باهاش بحث کنه.فقط خسته نگاش کردم.دستمو بوسید و گفت-دردت به جونم.حاضر بودم همهچیمو بدم نزارم درد بکشی،حاضر بودم خودم ده برابر دردتو تحمل کنم و تو درد نداشته باشی.ولی دستام بستس و کاری ازم برنمیاد.تو بگو چیکار کنم برات من همونکارو انجام میدم فقط خوب باش.
-ببخشید.
فرید-چرا آخه قربون صدات؟
-اذیت شدی.
فرید-فدای یه تار موت تو فقط تلخ نباش.
آه کشیدم.درد داشتم و دهنم خشک و بدمزه بود
فرید-چیشد؟
-قرار بود بهم آبمیوه بدی.
فرید-الآن برات میارم.
سریع رفت.پسرا به محض رفتتش برگشتن پیشم معلوم بود تموم حواسشون پیش من بوده.
شوان-بابا میشه باز بیایم بغلت؟
-بیاین.
یکم به دستام فاصله دادم اونام اومدن سرشونو گذاشتن رو سینم و هیچ نگفتن.داشتم میمردم برا اینکه محکم بغلشون کنم و ببوسمشون و قلقلکشون بدم و صدای خندههاشون گوش فلکو کر کنه نه که اینجوری سهتایی بیحال رو تخت باشیم.فرید که اومد با دیدن پسرا غر زد-مگه نکفتم اذیتش نکنین.
-کاریشون نداشته باش.
فرید-باید اینو بخوری.
-تختو یکم بلند کن.
فرید پشتمو بالا آورد و نی لیوان آبپرتقالو گرفت جلو صورتم.یکم که خوردم صورتم رفت تو هم.ترشی کم آبمیوه گلوی زخمیمو حسابی سوزوند.
فرید-چیشد؟
-گلوم.
فرید-میخوای عوضش کنم؟
-نه.
فرید لیوانو باز نزدیک کرد.یکم دیگه خوردم و پسش زدم.
-بسه.
فرید-هیچی نخوردی.
تکرار کردم-بسه!
فرید-چیزی لازم نداری؟
-آیینه.
فرید-چی؟چرا؟
حال توضیح دادن نداشتم.فقط نگاش کردم.
فرید-الآن برات میارم.
دوباره رفت.
شوان-ما کاری نکنیم برات؟
-همونجا بمونین.لمستون کنم برام کافیه.
فرید برگشت با یه آینه کوچیک.
فرید-اینو از یکی از پرستارا گرفتم.
و گرفتش جلو صورتم.ناراحتی رو از چشاش میخوندم ولی باز به خودم نگاه کردم.زیرچشام سیاه و گود افتاده بود.پوستم کدر و رنگپریده بود و چشام خسته.
فرید-چندروزه چیزی نخوردی یکم بهترشی خستگی صورتتم میره.
شوان-ناراحتنشو.
-نیستم.
گوشی فرید زنگ خورد.
فرید-مامانته،الو خاله؟آرررره!کبی بهوشاومده.اوم،ببخشید،کبریا بهوش اومده...بله،نه!گلوش درد میکنه خودتون میاین میبینینش دیگه.باشه چشم!
گوشیو گذاشت رو اسپیکر و گفت-بگین خاله.
مامان-کبریاجان؟
-مامان...
مامان-خدایا شکرت.ما تو راهیم عزیزدلم.زود میبینمت.تو حرف نزن به گلوت فشار نیار قربونت بدم.فرید؟
فرید-جونم خاله؟
مامان-ما نیم ساعت دیکه اونجاییم.
فرید-منتظریم.
مامان-ما بیشتر.فعلا.
قطع کردن.
فرید-خاله خیلی خوشحال بود:)
کمرنگ لبخند زدم.
فرید-دیگه نمیخوری؟
-نمیتونم.
فرید-باشه عزیزم به خودت فشار نیار.
کنارم نشست و گفت-حلقتو امروز صبح دستت کردم.
تعجب کردم.
فرید-وقتی icu بودی نمیزاشتن ببینمت.خیلی سعی کردم.ولی گفتن فقط تو فیلماس که میگن خیلهخب فقط پنج دقیقه!هرکاری کردم گفتن نه.تا امروز صبح فقط از پشت شیشه میشد ببینمت.
ژوان-حتی منم نزاشتن بیام پیشت.حتی گفتم بابایی به حرف من گوش میده زودتر خوب میشه.
شوان-کلیم گریه کرد.
ژوان-گریه نکردم.
شوان-کردی!
-دعوا نکنین.
جفتشون سریع پا پس کشیدن.
-ببخشید که به خاطر من ناراحت شدین.
فرید-این عذرخواهی کردن مسخرتو تمومش کن.تو چیزی بهمون بدهکار نیستی.
درک نمیکرد من ازینکه انقد اذیتشون کردم چقد ناراحتم.
فرید-راستی کبی،مامانت میخواد امشب پیشت بمونه!
-چی؟
فرید-باور کن حریفش نشدم.باهاش حرف بزن راضیش کن من بمونم.میخوای من بمونم دیگه؟نه جواب نده،بخوای نخوای من میمونم شده با مامانت دوئل کنم...
-میخوام تو پیشم باشی.
یه نفس راحت کشید.
فرید-پسرا شما مامانبزرگتون رو اذیت نکنین باشه؟ممکنه شب یکم بداخلاق باشه!
شوان-مگه ماهم باید بریم خونه؟
ژوان-آره؟
-نمیشه اینجا بمونید...
ژوان بلافاصله زد زیر گریه که شوکه شدم.چقد حساس شده بود.فرید تختو دور زد و ژوانو بغل کرد.
فرید-ژوان جان عزیزدلم.بیمارستان جای بچهها نیست همین الآنم بیشتر از جایی که میشد موندین.ولی قول میدم فرداهم بعد مدرسه بیارمتون اینجا چندساعتی با باباتون باشین.
-آره ژوان.گریه نکن ناراحتم میکنی.
ژوان-ببخشید بابایی.من فقط دلم برات تنگ میشه.
-منم همینطور عزیزم.منم همینطور...
شوان-بابا حرف نزن گلوت درد میگیره.
-عادت کردم یجورایی.دیگه اذیتم نمیکنه.فرید کمکم میکنی؟میخوام بشینم.
فرید-مطمعنی؟
-آره.
با کمک فرید نشستم.البته نه کامل!ولی خب پیشرفت بزرگی بود.
فرید-درد نداری؟
ذهنم-معلومه که دارم احمق!
دهنم-معلومه که نه عزیزم!
لحنم-یه بار دیگه این سوالو بپرسی میکشمت!
یکم دیگه به حرفایی که پسرا میزدن گوش دادم.از مدرسه،شب خونه آدام موندن،غذاهایی که خوردن،رفتار مامان و...تا بالاخره بقیه رسیدن.خستگی و درد امونمو بریده بود و فقط میخواستم همه برن و من به مسکنم برسم.
مامان-کبریااااااااا.
آروم گفتم-مامان.
مامان اولین کسی بود که پرید روم و شروع کرد به بوسه بارون کردن صورتم.
فرید-بسه خاله خفش کردی...
مامان-تو ساکت!پسرم خوبی؟
-خوبم مامان...
کهربا-مامان بیا اینور منم ببینمش دیدمو کور کردی.
مامان-دو دقیقه صبر کن.
بابا-خانوم بیا اینطرف ما هم دل داریم میخوایم ببینیمش.
خندیدم.مامان گفت-قربون خندهات.همیشه بخند عزیزدلم.
و بالاخره صحنه رو خالی کرد.کهربا اجازه داد بابا اول بهم برسه.
بابا-کبریاجان،خوبی پسرم.
-خوبم بابا.
خوب نیستم بابا!
بابا-خوبه.
کهربا-کبریا.تو که مارو نصفهجون کردی.
-باید میرفتین من چیزیم نمیشد.
کهربا-دلم آروم نمیگرفت.حالا هروقت برگردی خونهات ماهم میریم.
لبخند زدم.
پارسا-خوشحالم بهتری.
-از همتون ممنونم.
کهربا-به نظر درد داری.ما دیگه دیدیمت خیالمون راحت شد بهتر نیست بریم؟
برین...
بابا-درسته باید استراحت کنی.
مامان-آره برین دیگه!
فرید ناراحت نگام کرد.
-مامان میشه یه لحظه تنها باشیم؟
مامان-آره عزیزم.همتون برید بیرون.فرید تکون بخور.
فرید-خاله این همه آدم اینجاس چرا فقط به من گیر میدی؟
مامان-پرحرفی نکن و برو😒.
فرید-چشم خاله.
همه رفتن.
مامان-جانم پسرم؟
-من میخوام فرید پیشم بمونه.
مامان انتظار این همه رک بودنو نداشت!
مامان-چرا؟اون طفلکم خستس این چندروز همش یه پاش اینجا بوده.بهتر نیست بره خونه دوش بگیره و یکم بخوابع؟
-میدونم خودخواهیه ولی من فریدو میخوام.
مامان-یه دلیل منطقی بیار برام.
-با فرید راحتترم.لطفاً...
مامان-اگه واسه کارای شخصیت میگی منم میتونم...
چرا قانع نمیشه؟
-مامان...
مامان-باشه.نفهمی دیگه!یه شوهر نفهمم مث خودت داری!اصلن درو تخته خوب باهم جور شدین!سلام🙃
چخبر خوبین؟
منم خوبم:))))عکس رن رو گذاشتن
من سراسر ذوقم😁
ببینین این بچه چقد شبیه جوانِ و ایمان بیاورید
همین دیگه من برم به ادامه ذوقم برسم
با ذوق فراوون😬😍
🎻پریا🎻
YOU ARE READING
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻