با باکسر افتاده بودم دنبال سوان و سعی میکردم لباس تنش کنم چون علاقه شدیدی به این داشت که لخت بره مهدکودک!آخرم موفق نشدم بگیرمش و ژوان بهم کمک کرد.درحالی که به سختی نفس میکشیدم نشستم زیر پاهاش و سریع شروع کردم به پوشوندنش با لباسهای مناسب.گریه نمیکرد ولی غر میزد و گاهی لگد میپروند ولی هیچی نمیگفتم بهش تا اینکه ژوان عصبانی شد؟-انقد بابامو نزن!
سوان-پس بهش بگو به زور لباس تن من نکنه!
ژوان-دلیل نمیشه بابامو بزنی!وحشی!
-دعوا نکنید بچه ها...ژوان خواهرت هنوز بچس اشکالی نداره...
ژوان-خودتو نگا کن نفست بالا نمیاد نیم ساعته داری دنبالش میدوی آخرشم من نگهش داشتم.
-دستت درد نکنه.
ژوان-حالت خوب نیس؟گونه هات قرمز شدن.
-به خاطر اینه که دویدم.
ژوان-بیخیال بابا تو با دویدن قرمز نمیشی رنگ پوستتو یادت رفته؟
حق با ژوان بود از درون احساس مریضی میکردم.
-نه من خوبم عزیزم.ناهارتو یادت نره.
ژوان-گذاشتمش تو کیفم.
-شوان رفت؟
ژوان-آره.
-خوبه...برین دیر شد.سوان نبینم مربیتون بگه باز موهای هم کلاسیاتو کشیدی؟!
سوان-نمیکشم.
و قبل اینکه از در بره بیرون گفت-لگد میزنم بهتره!
و دوید رفت.
ژوان-بابا مطمعنی خوبی؟
-خوبم باباجون...برو به سلامت.
راهیش کردم رفت و خودم برگشتم تو خونه.دست گذاشتم رو پیشونیم،داغ بود.خسته همونجا پشت در نشستم و عمیقن به فرید و سارا فحش دادم.این همه روز درست امروز سارا باید درخواست مرخصی میداد و فرید بدون مشورت با من قبول میکرد؟با دیدن توان داغ دلم تازه شد.متوجه بی حوصلگیم که شد فقط اومد کنارم نشست و سرش رو روی پام گذاشت.دست کشیدم لای موهاش و گفتم-بابا حالش خوب نیست،میخوای زنگ بزنم دیاکو بیاد ببرتت پیش خودش؟
توان قاطع و بلند گفت-نه!
-باشه.بیا بریم صبحونه بخوریم شاید حالم بهتر شه.
تموم چیزی که تونستم آماده کنم یه کاسه شیر و سریال بود.گذاشتمش جلو توان و ازونجایی که اشتهایی تو خودم نمیدیدم و با بوی شیر تهوع هم به حال بدم اضافه شده بود و اگه از بیماریم یه درس مهم گرفته باشم اون اهمیت دادن به هر دردی که تو بدنم احساس میکنمه پس بی سر و صدا ازش دور شدم و شماره فرید رو گرفتم.
فرید-جونم؟
-بچه ها رو رسوندی؟
فرید-سوان رو رسوندم مونده پسرا.
-یجوری رفتار نکن که نگران شن خب؟
فرید-چیشده؟
-من حالت تهوع و سرگیجه دارم.فک میکنم تب هم داشته باشم فقط مطمعن نیستم!
فرید-الآن باید بگی؟
سرمو گذاشتم رو زانوهام-فرید نمیتونم رانندگی کنم پسرا رو رسوندی میای دنبالم؟
فرید-تو سعی کن یه چیزی بخوری تا بیام.
-نمیتونم اشتها ندارم و تهوع هم بلای جونم شده.
فرید-باشه خودتو اذیت نکن لباس بپوش تا بیام.زود خودمو میرسونم.
-باشه...
لباس پوشیدنم خیلی طول کشید و تازه بعد آماده شدن یاد توان افتادم.رفتم سراغش دیدم هنوز نشسته رو صندلیش و کاسه جلوش خالیه.
-توان،بیا بریم لباساتو عوض کنم.
سریع پرید پایین و دستمو گرفت.بردمش تو اتق و کمکش کردم لباسایی که دوست داره رو بپوشه.داشتم کفششو میبستم که فرید رسید.
فرید-کبریا؟کجایی؟
-اینجام.
اومد جلو و توانو بغل کرد و نگران پرسید-صبح خوب بودی!چت شد یهو؟
و دست آزادشو گذاشت رو پیشونیم.
فرید-حق باتوعه تب هم داری!مشکل دیگهای نیس؟
-دیشب اسهال شده بودم.
فرید-یواشکی بستنی خوردی؟
-نه...خون هم دیدم.
فرید-و الآن بهم میگی؟؟؟؟
-فک کردم حتمن باز تو وحشی بازی درآوردی و چیز مهمی نیس.
فرید-هزار دفعه گفتم بازم میگم حتی اگه یه کوجولو سردرد هم داشتی بهم بگو!ولی مگه حرف تو گوشت میره؟
دنبالش راه افتادم و سعی کردم بحثو عوض کنم-توانو چیکار میکنی؟
فرید-با خودمون میبریمش وقت نداریم بذاریمش جایی.
حس حرف زدن نداشتم مگه میخواستم بالا بیارم پس بقیه راه تا بیمارستانو ساکت موندم.به این مریضی های گاه و بیگاه عادت داشتم.همینحوریشم سیستم ایمنی ضعیفی داشتم و حتی بدتر هم شده بودم.احتمالن باز یا واکنش بدنم به یه میکروب جدیده یا شاید باز یه جایی از بدنم عفونت کرده...به محض رسیدن سوابق بیمارستانیمو چک کردن و یه سری آزمایش کلی ازم گرفتن و یه قرص تببر بهم دادنو گفتن صبر کنم.رو تخت تو اورژانس دراز کشیده بودم و فرید و توان هم کنارم بودن.
-فرید توانو ببر یه دوری بزنید تو محوطه بیمارستان.
سرسختانه گفت-نه!تنهات نمیزارم.
-فرید اینجا اورژانسه یهو دیدی توان چیزی ببینه که روش اثر منفی بزاره.جواب آزمایشا تا یه ساعت دیگه هم نمیاد.من میخوابم هروقت جواب آزمایشا اومد زنگ میزنم بیای.توهم که نمیری جای دور همین اطرافی.
فرید-باشه...میرم زنگ میزنم دیاکو بیاد توانو ببره.بعدش میام.
-خوبه.
فرید و توان رفتن منم چشامو بستم سعی کردم بخوابم ولی خب میشه گفت فقط چشامو بستم و خوابم نمیبرد.یک ساعت و نیم بعد با حس کردن حضور فرید کنارم چشامو باز کردم و دیدم توان هنوز تو بغلشه.
فرید-دکتر نیومد؟
-نه...
جا باز کردم برای توان،فرید گذاشتش رو تخت و من بغلش کردم.خسته و خوابالود به نظر میرسید...پیشونیشو بوسیدمو گفتم-اگه میخوای یکم بخواب.
سریع چشاشو بست و انگشت اشارمو تو دستش گرفت.لبخند کمرنگی زدم و از فرید پرسیدم-دیاکو چیشد؟
فرید-گفت یه قرار مهم داره و فقط اگه یکی از ما بمیره میاد تو فیونرالمون شرکت کنه!احمق حتی حاضر نبود فکر کنه تا تشیع جنازه به ذهنش برسه همینجوری که گفتم بهم گفت و روم قطع کرد!
-اشکالی نداره فرید.تقصیر خودت شد که سارا رو بدون هماهنگی با من میفرستی مرخصی!اگه بهم گفته بودی میگفتم حالم خوب نیست!
فرید-بعد این همه وقت مرخصی خواسته بود نمیشد بگم نه!دکترت چرا نمیاد؟تا الآن باید حواب آزمایشا اومده باشه...
-نمیدونم.
فرید-میرم ببینم چه خبره.تو چیزی نمیخوری؟
-نه.
فرید-اوکی.
و رفت.چشامو رو توان متمرکز کردم.هنوز انگشتمو ول نکرده بود و این یعنی هنوز نخوابیده...خوابیدنش تقریباً تا اومدن فرید و دکتر و جواب آزمایشهام طول کشید!.
دکتر-سلام...
-سلام!
سریع تبسنجشو گذاشت رو پیشونیم!بزار سلام علیکمون تموم شه مرد حسابی!
دکتر-خوبه تبت قطع شده...
و آزمایشارو باز کرد.
دکتر-عفونت خونی نیست!عفونت ادراری هم نیست!همه جیز خوبه...همونطور که میشد حدس زد عفونت روده بزرگه...برات ضداسهال و ضداستفراغ و آنتی بیوتیک تجویز میکنم.توهم یکم به خودت برس و استراحت کن.میتونید برین.
-ممنون.
فرید-دوساعت واسه این معطلمون کرده بودن؟
توانو آروم بغل کردم که بیدار نشه و به فرید گفتم-بریم.
فرید-بده من میارمش.
-تو داروهامو بگیر ما تو ماشین منتظرتیم.الآن بدمش تو بیدار میشه تازه خوابیده.
فرید-باشه...سوویچو بگیر چشم بهم بزنی اونجام.
-سر تکون دادم و رفتم،فرید کمتر از پنج دقیقه بعد من رسید.
-چه زود اومدی!
فرید-گفتم زود میام.تو خوبی؟درد نداری؟
با لبای آویزون گفتم-یکم دلم درد میکنه...ولی خبری از تب و بیحالی نیست!میتونیم بریم ناهار بخریم و بعدش بریم دنبال بچه ها.
فرید-خیلی زوده مدرسشون هنوز تموم نشده.
-میدونم...یه بهونهای بیار و برشون دار.تو که نمیخوای منو تو این حالم تنها بزاری و بعدن بری دنبالشون؟
فرید-نه نمیخوام.اوکی بریم...
-آروم برو دلم نیومد این بچه رو تنها بزارم رو صندلی عقب.
فرید-کمربندتم که نبستی!
-غر نزن سرم درد میگیره.
تا برسیم به رستوران موردنظر فرید دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم پرسید-چیز خاصی نمیخوای؟
-نه...زود بیا!
لبخند زد-زود میام...
چنددقیقه از رفتن فرید نگذشته بود که توان بیدار شد.
-بیدارشدی کوچولو؟
اخمو و خوابالو نشست و زل زد بهم.دماغشو کشیدم-واسه من اخم میکنه توله!
سرشو عقب کشید و گفت-نننکن.
-باشه نخودی...
دست گذاشت رو صورتم و پرسید-خخخوب ششدشدی؟
سرمو کج کردم و کف دستشو بوسیدم-بهترم...
توان-فففرید!
با انگشت رستوران رو نشونش دادم-اونجاست...داره واسمون ناهار میخره.بعدش میریم خواهر و برادراتو برمیداریم میریم خونه...
همونجا حرف زدنو متوقف کردم چون حس کردم معدم الآن میاد تو دهنم.آب دهنمو قورت دادمو از توان مرسیدم-میتونی بری سر جای خودت بشینی؟
توان-اوهوم...
تو ذهنم مدام به بدنم فحش میدادم مگه من باهات شوخی دارم میریم بیمارستان خوبی میایم بیرون باز بدمیشی؟فرید به محض برگشتن تغیر حالمو حس کرد.
فرید-کبریا!خوبی؟چت شد یهو؟
-معدم درد گرفته...
فرید-همین الآن برمیگردیم بیمار...
-لازم نیس فقط زودتر بریم بچه ها رو برداریم بریم خونه...یکم استراحت کنم بهتر میشم.
فرید-ممکنه چیز مهمی باشه...
-همین امروز کامل چکاپ شدم چیز مهمی نیست انقد مجبورم نکن حرف بزنم راه بیفت!
فرید-باشه عزیزم عصبانی نشو...
دوست نداشتم سرش داد بزنم ولی برای کوتاه کردن مکالمه لازم بود.انقدی معدم درد میکرد که نتونستم درست و حسابی با بچه ها که پر از سوال سوار میشدن حرف بزنم و به محض اینکه رسیدیم خونه هم یه راست رفتم تو اتاقمون قرصامو با یه لیوان آب و معده خالی خوردم و خوابیدم...
YOU ARE READING
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻