نهههههههه...نمیتونه اینکارو با من بکنه...
فرید-متاسفم عزیزم!
-متاسف بودنتو نمیخوام!کمکتو میخوام...
فرید-میتونستم میموندم ولی باور کن تا شب درگیرم.
-برو گمشو نمیخوام ببینمت.
فرید-تو که قبلا بودن با بچهها رو دوست داشتی!
-قبلا چهارتا بچه زبون نفهم نداشتیم...من چطوری از صبح تا شب باهاشون تنها باشم؟حداقل توان و سوانو با خودت ببر!میدی دیاکو واست نگهشون داره!
فرید-دیاکو رو لازم دارم.
-سارا کدوم گوری مونده...اخراجش میکنیم یه پرستار جدید میگیریم..!
فرید-میدونی که غیرممکنه.حالام بیدار شو و غر نزن.
-من بیدار میشم میرم شرکت به کارا میرسم تو بمون خونه!لعنتی من یه نابغهام:)
فرید-اتقد چرت و پرت نگو واقعا وقت برا مسخره بازی ندارم هرغلطی دلت میخواد بکن.
و رفت!جدی جدی رفت! پفیوز!با ناراحتی خودمو انداختم رو تخت و پتوپیچ کردمو بی وقفه شروع کردم به فحش دادن به فرید.امروز اصن حوصله هیچکیو نداشتم حتی خودم بعد گوزوخان سر صبح منو بیدار میکنه...میگه کار دارم تا شب خونه نمیام بجون خونه بچهها رو نگه دار و از همه مهمتر بی خداحافظی میره.فقط برگرد خونه!دارم برات...احمق بی خاصیت.
با شنیدن صدای پاهای ژوان ساکت شدم.یه نفس عمیق کشیدم و به خودم قول دادم یه روز عالی برای خودم و بچهها بسازم تا چشم فرید درآد!قبل اینکه برگردم سمت ژوان گفتم-صبحت بخیر کلوچه.
و چرخیدم سمتش...خودشو به زور زیر پتو و تو بغلم چپوند و پرسید-چطوری فهمیدی منم؟
-صدای قدمهاتو شنیدم:)
ژوان-اینو میدونم ولی چطوری فهمیدی منم؟
-اوه.خب فکر کنم صدای قدمهای هرکدومتونو میشناسم.فرید سنگین و آروم راه میره.تو بعد هر چهار قدم یه مکث کوچیک میکنی مخصوصاً وقتی تازه از خواب پا میشی.صدای پای شوان رو نمیشنوم چون خیلی خیلی سبک راه میره فکر کنم به خاطر بالهاس.سوان ریز و تند راه میره و توان هر سه قدم میخوره زمین یا میخوره به در و دیوار و میز پس طبیعیه بفهمم داره میاد.
ژوان-آره همیشه تو زمان و مکان نامناسب قرار داره.
روی موهاشو بوسیدم و گفتم-بیخیال بقیه.امروز صبح خیلی زود از خواب بیدار شدی...
ژوان-اوهوم.یهو بیدار شدم و فهمیدم دیگه نمیخوان بخوابم.صدای در رو هم شنیدم باعث شد بیام پایین.
-کار خوبی کردی.رفتی دسشویی؟.
ژوان-آره.میخوام بیشتر تو بغلت بمونم...
-باشه عزیزدلم.
ده دقیقهای همونطور موندیم تا شوان بالاسرمون ظاهر شد.
شوان-چرا منو بیدار نکردی پس!؟منم بغل میخوام!
ژوان-راست میگفتی صدای پاش نیومد...
شوان-چی؟
-هیچی!توعم بیا خب.چقد زود بیدارشدی ازت بعید بود.حالا اگه مدرسه داشتی نیم ساعت باید سعی میکردم تا بیدارت کنم.
شوان-آلارم گذاشتم آخه ساعت نه میخوام تکرار وویس کیدز رو ببینم!دیشب فرید نزاشت ببینم...
-میدونی که حق با فرید بوده نمیتونی وقت خوابت تلویزیون نگاه کنی بماند که کل سهم استفاده از تلویزیونتو تموم کرده بودی و پشت هم فروزن یک و دو رو واسه بار هزارم دیدی!
غر زد-خب کیفش به اینه که پشت هم ببینم!سوان هم خوشش میاد با من آهنگاشو بخونه!
-میدونم عزیزم.
ژوان-باز این لوس اومد و شروع کرد به ورور و منو یادت رفت.
موهاشو بهم ریختم-کی میگه کلوچمو یادم رفته؟
شوان-بابا اون حسود رو ولش کن!
-به داداشت نگو حسود.
شوان-چرا به اون نمیگی به من نگه لوس؟
لبامو فشار دادم-کی میشه یاد بگیرین داداشای همین نه دشمن همدیگه نمیدونم!پاشین برین میز صبحونه رو آماده کنید من باید برم دسشویی بعدشم بچههارو بیدار کنم سارا نیست خودشون بیدارشن ممکنه بترسن.
شوان-میشه اسنک درست کنم؟
-موادشو آماده کن بزار تو میکر روشنش کن ولی بعدش دیگه بهش دست نمیزنی خودم میام درش میارم.فهمیدی؟
شوان-باشه.
-ژوان توعم میز رد بچین.
ژوان-باشه.
اول رفتم دسشویی و مسواک زدم بعد رفتم سراغ بچهها.اول توان چون دردسر بیدار کردنش بیشتر بود.
-توان؟پسرم؟
دست کشیدم رو سرش آروم چشاشو باز کرد و چندثانیه گیج و منگ زل زد تو چشام و بعد یهو با صدای بلند و بدون لکنت جیغ زد-جییییش!
-هان؟
لب پایینیشو گاز گرفت و به پوشکش اشاره کرد.
-جیش نکردی؟
خوشحال سر تکون داد.
-اوه...پس الآن باید ببرمت دسشوییی!!!
توان-بببلد...نن یستم.
-نگران نباش نخودی خودم یادت میدم.
بغلش کردم و بردمش داخل سرویس اتاقش.توالت کودک داشت و میدونستم قرار نیست بیفته توش ولی خب.شلوارشو درآوردم و پوشکشو باز کردم و پرسیدم-فقط جیش داری؟
سر تکون داد.
-خب...تاحالا دیدی من یا فرید یا داداشات جطوری انجامش میدیم.
کنجکاو سرشو به نشونه مثبت تکون داد که تعجبی نداشت از بس عین فوضولا گوشه و کنار می ایستاد و یواشکی بقیه رو نگاه میکرد.
-خب.پس فکر میکنی بتونی انجامش بدی؟
اینبار سرشو به نشونه منفی تکون داد.
-خب.پس برات توضیح میدم.اول باید این سرپوشو برداری که خیس نشه.بعد میایستی جلوش.خوبه همینطوری...چون توالتت کوچیکه میتونی ولی برای توالت های معمولی باید کمک بخوای فهمیدی؟
سر تکون داد.
-خوبه.حالا هدف بگیر!
متعجب نگام کرد.
-ببین جیشت باید بریزه اون تو و نه هیچ جای دیگه.پس مهمه که هدفگیریت درست باشه...
توان-نننباید به اونجا دددست بززنم.
-میدونم اونجا عضو خصوصی بدنته و نباید درحالت معنول بهش دست بزنی ولی وقتی میخوای جیش کنی اشکالی نداره...بعدش میتونی دستتو بشوری.
توان-به پیپپپی هم باید دددست ببزنم؟
-نه عزیزم اون جریانش کاملاً متفاوته وقتش که شد یادت میدم.حالا جیش میکنی یا نه؟
سر تکون داد.مث خودم وقتی خواست تنرکز کنه لباشو رو هم فشار داد و چشاشو ریز کرد که باعث شد از نخودچه کیوت به نخودچه سوپر کیوت تبدیل شه و بومب!خندید.
-دیدی کاری نداشت؟
سر تکون داد و همچنان متنرکز موند.تموم که شد گفتم-حالا نوبت مرحله آخره...باید سیفون بکشی و باید بدوتی قسمت خیلی خیلی مهمیه!هیچ وقت نباید یادت بره!بلدی؟
رفت قسمت سیفون ایستاد میدونستم براش کاری نداره چون قبلاً زیاد دیده ولی به نظر میرسید زورش نمیرسه با یه انگشت فشارش بده ولی همچنان داشت تلاش میکرد.
-نخودی یه لحظه صبر کن!با انگشت آخه؟با دستت فشار بده لگه نشد با دوتا دستت!
به یه دست امتحان کرد خیلی زود هم موفق شد.
-عالی بود!حالا بیا دستاتو بشور و مسواک بزن.
هنوز از این پیروزیش لبخند رو لبش بود.
-من میرم برات شلوار آماده کنم.هنوز فکر میکنی پوشک لازم داری؟
توان-تتا شب!
-تا شب آره یا تا شب نه؟
توان-نننه.
-باشه.بالاخره وقتشه پسرم شورت بپوشه!
با ذوق و شوق واسش لباس آماده کردم.خیلی زود اومد و با خجالت جلوم ایستاد.تازه یادش افتاده خجالت بکشه؟لپشو بوسیدم-آفرین پسرم.یه جایزه خوب پیش من داری!
چشاش برق زدن و نیشش باز شد.کمکش کردم شلوارشو بپوشه-حالا برو پایین واسه داداشات تعریف کن چیشده تا من برم پرنسسمو بیدار کنم!
سر تکون داد و دوید رفت-رو راهپله ندو میفتی...
اهمیتی نداد...رفتم تو اتاق سوان.رو تختش نشسته بود و چشاشو میمالید.
-بیدارشدی کوچولو؟
سوان-انقد سروصدا کردی خب.
-دیگه وقتش بود.پاشو لباس بپوش برو دسشویی باید صبحونه بخوریم.
سوان-سارا کجاس؟
-دیشب رفت تا شب هم برنمیگرده.فرید هم خونه نیس.منمو شما چهارتا.
سوان-من میرم دسشویی لباسامو آماده میکنی؟
رفتم جلو کمدش-چی میخوای بپوشی؟
سوان-یه پیرهن سرهمی گشاد باشه.
-باشه.
یه پیراهن خوشگل پیدا کردم که اگه میپوشید تا بالای زانوش میرسید گشاد و راحت بود و رنگ آبی خوشرنگی هم داشت.یه شورت هم برداشتم چون اگه به خودش بود نمیپوشید.
-تموم شد...
تا من لباسهایی که دیشب درآورده و رو زمین انداخته بود رو بردارم و بندازم تو سبد لباسهای کثیف سوان هم اومد و بی مقاومت لباساشو پوشید بعد هم دستمو گرفت و باهم رفتیم پایین.
شوان-بابا چقد لفتش دادی مجبور شدم میکر رو از برق بکشم تا اسنکهامون نسوزن.
-حق باتوعه عزیزم متاسفم.چه میز کامل قشنگی چیدین:)بشینید تا من اسنکها رو بیارم.
داشتیم صبحونه میخوردیم که دیاوو زنگ زد-جانم؟
دیاکو-صبحبخیر!
-صبحتوعم.
دیاکو-فرید گفت دست تنهایی کمک میخوای بیام پیشتون؟
-نه همهچیز تحت کنترله!فرید چرا خودش زنگ نزد؟
دیاکو-یکم میترسید انگار صبح دعواتون شده؟
-دعوامون شده؟هرچی دلش خواست گفت و فرصت نداد جوابشو بدم گذاشت رفت.بهش بگو برسه خونه تیکه تیکش میکنم!
دیاکو خندید-عمرن خودمو قاطی لوس بازیای شمادوتا بکنم.به هرحال اگه خسته شدی و منو خواستی فقط بگو.
-باشه.
دیاکو-بای.
-خدافظ.
قطع کردمو اومدم به خوردنم برسم دیدم چهار جفت چشم زل زده بهم.
-چیشده؟
شوان-با فرید دعوات شده؟
-چی؟معلومه که نه!
ژوان-خودت گفتی!
-عزیزم به اینا میگن دعواهای کوچیک و بحثهایی که تو هرخانوادهای هست!منم از دست فرید عصبانی نیستم فقط میخوام گوششو بپیجونم که دیگه ازین غلطا نکنه!
شوان-کدوم غلطا؟
-بین منو فرید شما خودتون رو ناراحت نکنید.صبحونتو بخور باباجون.دستت درد نکنه عالی شده فقط یکم پنیرش زیاده.
خوب بحثو عوض کردم!
شوان-خودم زیاد ریختم...اینجوری خوشمزس!
-آره عزیزم.خیلی خوشمزس.
داشتم میخوردم که توان آستینمو کشید-جونم نخود؟
توان-ججیش.
-دوباره؟
سر تکون داد.نمیخواستمهمین اول کاری ناامیدش کنم یا طوری رفتار کنم انگار ناراحت شدم.
-بریم بالا تو اتاقت یا توالت معمولی رو امتحان میکنی؟
توان فقط نگام کرد.
-بیا همین پایین انجامش بدیم بالاخره که باید یاد بگیری.
بلند شدم بغلش کردم.
شوان-بابا به دستت فشار نیار هنوز فیزیوتراپیت تموم نشده.
واسش پشت بازو گرفتمو گفتم-بابات واسه خودش یه پا پهلوونه این چیزا که چیزی نیس...
شوان زیرلب گفت-آره پهلوونی اونم پهلوون پنبه!
-من بفهمم تو این چیزا رو چطوری یاد گرفتی که همش یه حرفی آماده تو آستینت داری خیلی خوب میشه!
و عجله کردم قبل اینکه توان به خودش و خودم بشاشه!
توان-سسسخته.
-سخت نیست من کمکت میکنم.ببین بلندت میکنم توعم کارتو کن.خجالت هم نکش خب.بزار اول شلوارتو دربیارم.بعدن که راه افتادی لازم نیست هربار شلوارتو دربیاری ولی فعلاً بهتره درش بیاریم.
توان-بباش.
-خب حالا دیگه فکر کن من اینجا نیستمو با خیال راحت جیشتو بکن.
یجوری به دستهگلش نگاه میکردم انگار داره آب طلا پس میده...کارش که تموم شد داشتم کمکش میکردم شلوار بپوشه و فکر کردم چقد خوبه که امروز سارا نبود وگرنه ممکن بود این لحظاتم از دست بدم.انگار باید به کم کردن تایم کاری سارا فکر کنیم.انقد تو فکر بودم که نفهمیدم کی کارم تموم شد به خودم اومدم دیدم توان با چشای گردش بهم زل زده و نگام میکنه.
-تموم شد.میتونی بری بقیه صبحونتو بخوری...
دویدنشو نگاه کردم و بلند شدم.تو ذهنم فکر میکردم با بچهها چیکار کنم تا شب حوصلشون سر نره؟!شاید باید ببرمشون پارک.ذهنم مشغول بود که فرید زنگ زد.
فرید-الو عشقم؟
-الآن عشقت شدم؟صبح بهم گفتی خفه شم!
فرید-اشتباه نکن من گفتم چرت نگو و هرغلطی دوست داری انجام بده.
-میکشمت.
فرید-حرص نخور قربونت برم خب عجله داشتم توعم هنوز بین خوابو بیداری چرت میگفتی...
زیرلب اداشو درآوردم-چرت میگفتی!
فرید-بیخیال این حرفا زنگ زدم بگم واسه شام هم نمیرسم بیام خونه!!!
ناراحت گفتم-گفتی شام میای!!!!.
فرید-خب حالا یه قرار دارم واسه شام.تو بعد شام بچه هارو بخوابون لباس گرم بپوش میام دنبالت میریم بیرون.
-بدون بچهها؟کی مواظب بچهها باشه؟
فرید-سارا تا اون موقع میرسه خونه.
-توانو تنها بزارم؟
فرید-مگه توان چش شده؟
لبخند زدم-از صبح که بیدار شده حاضر نشده پوشکشو ببندم میبرمش دسشویی.
فرید-بالاخره!!!
-اوهوم.اگه یه وقت پیپیش بگیره من نباشم چی؟
فرید-نگران نباش بعد ناهار یکم بهش سیب و انگور بده نیم ساعت بعد نتیجه رو تحویل بگیر!
-واقعاً کار میکنه؟
فرید-آره عزیزم من با همین روش یبوست سوانو درمون میکردم...فقط ناهار برنج نخورین.
-این بچه چیزیش نیس قرار نیس من به زور مجبورش کنم بره دسشویی!همون میوه رو میدم بهش شد شد نشدم فدا سرش!
فرید-باشه بداخلاق.خودت چطوری؟
-خوبم.میگم تو اگه خسته میشی بیخیال شو شب یه راست بیا خونه استراحت کن.
فرید-نه قربونت من این وسط یه تایم استراحت یکی دو ساعته دارم استراحت میکنم فکر پیچوندن منو از سرت بیرون کن!
-باشه.
فرید-من باید برم دوستت دارم میبینمت.
-منم.خدافظ...
قطع کردم و رفتم سراغ بچهها.صبحونشون رو خورده بودن و جلو تیوی نشسته بودن منتظر که برنامه شوان شروع شه.منم دیدم سرشون گرمه بی سروصدا آشپزخونه رو جمع و جور کردم و سرک کشیدم تو بخچال ببینم چی داریم که ناهار درست کنم؟اینبار به فکر ساده ترین چیز ممکن بودم که خراب نکنم و دوباره سوژه خنده نشم.تو یخچال چیزی پیدا نکردم که بشه یه چیز ساده خوشمزه باهاش درست کرد اما تو کانتر به کنسرو مایه ماکارونی برخوردم و نیشم باز شد.فقط مونده بود پاستا که باید میریختم تو آبجوش.هرچیز ساده غذا خوشمزه کن دیگه ای که به دستم رسید مث ذرت شیرین و پوره سیب زمینی که از دیشب مونده بود رو درآوردم و ردیف گذاشتم که یادم نره به هرحال تازه صبحونه خورده بودیم و زود بود واسه ناهار دست به کار شم پس فقط یه کاسه رو از چیپس پر کردم و به بچهها پیوستم.
-جا باز کنید منم بشینم.
شوان-جامون تنگ میشه.
-اوکی تو از لیست کسایی که قراره چیپس بخورن خط خوردی دیگه کی با من مخالفه؟
ژوان-بیا پیش من بشین.
-آفرین پسرم!
شوان-خیلی بدجنسی...
خندیدم-شوخی کردم مربا...
اصنم شوخی نکرده بودم~_~
ژوان در گوشم پچ پچ کرد-بابا...
مث خودش جواب دادم-جونم؟
ژوان-امروز همش خونه میمونیم؟
-نه تو فکرم بعدازظهر ببرمتون پارک.
ژوان-نمیشه بریم خرید؟من یه عالمه وسیله نیاز دارم.
-خب آنلاین سفارش بده.
ناراحت گفت-دوست دارم ببینم دارم چی میخرم.
-باشه عزیزم میریم باهم.
سر تکون داد و حواسشو داد به تلویزیون.همه چیز بهتر از چیزی که انتظارشو داشتم پیش میرفت.بچهها اذیت نمیکردن.ناهارم خوب از آب دراومد و مجبور نشدم از بیرون سفارش بدم و توان بدون اینکه میوه بخوره اعلام کرد که باید بره دسشویی.یکم هم از خودش کنجکاوی نشون داد بابت اینکه تو مدفوعش چی هست و چطوری از شکمش اومده بیرون.بعدازظهر بچهها رو خوابوندم و بعد یه چرت کوتاه بردمشون خرید و درآخر یه سری هم به پارک زدیم.شام واسه رشوه دادن بهشون پیتزا سفارش دادم.سارا دقیقاً بعد از شام رسید ولی ازش خواستم استراحت کنه و خودم بچههارو خوابوندم و زنگ زدم به فرید.
فرید-جونم؟
-کجایی؟کی میای؟
فرید-جلو در خونه منتظر بودم خودت زنگ بزنی!
-خیلی وقته منتظری؟
فرید-بیست دقیقه.
-من هنوز حاضر نشدم...میخوای بیای خونه و...
فرید-منتظر میمونم عجله نکن.
-باشه.میبینمت.
و قطع کردم.با عجله آماده شدم و حتی خودمو واسه سکس هم آماده کرده بودم چون با فرید هیچ وقت معلوم نیست کی لازم میشه شلوارمو بکشم پایین!.وقتی از در خونه رفتم بیرون هرچی نگاه کردم ماشین فرید رو ندیدم.زنگ زدم بهش-اسکلم کردی؟
فرید-نه.چطور؟
-من الآن حلوی درم و تونیستی!
فرید-پس از کجا میدونم یه شالگردن راه راه سیاه سفید گردنته؟
پوکر دوباره گردن چرخوندم با چراغ نور بالای یه ماشین ناآشنا چشامو بستم و گفتم-فرید اگه تو این ماشین گندهه باشی کشتمت!
فرید خندید و قطع کرد.با پایین اومدن شیشه ماشین فهمیدم درست حدس زدم. با چند قدم بلند خودمو بهش رسوندمو گفتم-واااو!
فرید-قشنگ نیس؟
دست کشیدم رو بدنه ماشین-خیییلی قشنگه!
فرید-امروز بعدازظهر تحویل گرفتمش.سوارشو داخلشو هم ببین.
-اگه اجازه بدی!
فرید-من کی جلوتو گرفتم؟
با ابرو به صندلی رانتده اشاره کردمو نیشمو باز کردم.
فرید-عمرن اگه بزارم بشینی پشت فرمون.
-پس منم سوار نمیشم!
فرید خم شد فرمونو بوسید و گفت-ماشین خوبی بودی...منو ببخش!
و از رو هم صندلی بدون پیاده شدن پرید رو صندلی شاگرد.خوشحال درو باز کردمو نشستم و اولین کاری که کردم بالا کشیدن شیشه بود.
-عجب غولیه!جون میده خانوادگی باهاش بریم بیرون.
فرید-بچهها حق سوار شدن به ماشینمو ندارن!
چپ چپ نگاش کردم.
فرید-ژوان که یه سره خوراکی میخوره و میریزه کف ماشین.شوان هم بیشتر از نیم ساعت بشه بالا میاره.توان هم هنوز خوب کنترل دسشویی کردنشو به دست نیاورده.سوانمو میتونی بیاری.
-فعلا که خوابن ولی فردا اگه نبریشون دوردور من میدونمو تو.حالا بیخیال این حرفا قراره جای خاصی بریم؟
فرید-برنامهای ندارم براش هرجا دوست داری ببرم.
-باشه پس کمربندتو ببند.
استارت زدم و راه افتادم-حالا دیگه بدون مشورت با من نیری ماشین میخری؟
فرید-میخواستم سوپرایزت کنم!
-مگه ماشین مال منه؟.
فرید-چی؟معلومه که نه!
-خب پس چرا باید سوپراز شم؟
فرید-خب فکر کردم شاید راضی نشی...
-چرا نباید راضی شم؟
فرید-چمیدونم بس که دیوونهای!
یکی زدم تو سرش و اهمیتی به پشت فرمون بودنم ندادم!
فرید-آه بفرما ثابتش کردی!!!
-فرید همچین میزنمت خون بالا بیاری!
فرید-باشه...ببخشید.
-عذرخواهیت به درد عمهی دیوونت میخوره!
فرید-انقد عصبانی نشو ازم دلت برام تنگ نشده بود از صبح ندیدیم؟
-نه اصن چرا باید دلم برا توعه بچه پررو تنگ شه؟
فرید-ولی من کلی دلم برات تنگ شد.دوست داشتم پیشم میبودی.یا حداقل ظهر میومدم خونه میدیدمت.
زیر چشمی نگاش کردم.
فرید-هی هم به خودم فحش دادم که گذاشتم سارا بره وگرنه میتونستیم باهم بریم کارمونم زودتر تموم میشد.
-قرار شامت چی میشد پس؟
فرید-توعم میومدی خب.
-بلا بلا بلا!من کی یجه هامو انقد تنها گذاشتم؟
فرید-امروز صبح التماسم میکردی که باهاشون تنها نذارمت!
-اون فرق میکنه...
فرید-باشه فرق میکنه!حالا داری کجا میری؟
-یه جای خلوت!
فرید-واسه چی؟
-گاوی چیزی هستی؟
پوکر نگام کرد.
-بریم یجایی ماشین جدیدتو افتتاح کنیم!
فرید-نهههههههههههههههه...
-نه و کوفت!
فرید-ماشین عزیزم کثیف میشه!میدونی چندسال صبر کردم تا آخرین مدلشو بخرم؟اول که فکرم همش پیش تو بود بعدم جوگیر شدم پیشنهاد دادم خونه رو عوض کنیم بالاخره به این عزیزدل رسیدم...
-مضخرف نگو!دلتم بخواد با من تو ماشین جدیدت سکس کنی.
فرید-دلم که میخواد فقط کاشکی روکشا رو نمیکندما چه خریم!
خندیدم-خوبه حالا به خودت فحش نده عوضش مواظب باش نپاشه جایی...
فرید-همشو میپاشونی رو خودم!
بلند خندیدم-اوکی خودت خواستی...
فرید-حالا کجا میریم؟
-همونجایی که یه بار بردیم و باهم میموسا خوردیم ...
و تو دلم ادامه دادم-و بهم قول دادی عین خر کار نکنی و هی منو تنهام نزاری و انگار داره قولتو یادت میره و الآن میریم اونجا یادت بندازم!
فرید-هوم...دلت میخواست باز بری اونجا زودتر به خودم میگفتی!
-نه که خیلی وقت داری!؟
فرید-حالا درسته وقت ندارم ولی واسه تو همیشه میتونم وقت خالی کنم.
-عوضش کمتر کار کنی خیلی بهتره!انقد به خودت فشار نیار من که هستم کمکت میکنم!
فریر-عزیزم تو نمیای شرکت که کار کنی میای اونجا فوضولی میکنی و سربه سر همه میزاری و حواس منو پرت میکنی تا منم نتونم کار کنم!
-من کی فوضولی کردم؟
فرید-همین یه هفته پیش از جین پرسیدی که چندماهه حاملس؟!!!!
-اون فوضولی نبود!
فرید-ازونجایی که جین بیچاره فقط یکم چاقه و حامله نبود و بابت حرفت کلی گریه کرد خیلیم فوضولی بود!
-باشه اون تقصیر من بود.
فرید-بله که تقصیر تو بود.
-حالا پررو نشو.فکر نکن با این حرفا میتونی مانع کار کردن من بشی.
فرید-من که نمیخوام مانعت بشم.میخوام یکم کارتو جدی بگیری...اصن همینکه هروقت میلت میکشه میای و هروقتم دلت نخواد نمیای خودش نشون میده همش واست یه شوخی بزرگه!میدونم الآن بهونه بچههارو میگیری ولی خودت میدونی بهونه خوبی نیست.صبح که سه تاشون میرن مدرسه.سارا هم بیست و چهارساعته پیششونه.اگه بخوای بهونه بچه هارو هم بگیری میتونی صبحها منظم بیای شرکت!قبلاً وقتی پسرا به دنیا اومده بودن باوجود اینکه خیلی بهشون اهمیت میدادی بازم از تایم کارت نمیزدی حتی ساراهم نبود بچههارو میزدی زیربغلت خودتو میرسوندی.البته همون وقتام اذیتت بیشتر از کاری که ارائه میدادی بود ولی باز خوب بود.
-ترور شخصیت من تموم شد؟
فرید-نه هنوز مونده!
منتظر موندم ادامه بده...
فرید-نه انگار تموم شده..!
-اولن که من الآنم نیام شرکت فقط منظم نیست!بعدشم من خیلی آدم فعال و منظمیم تو فوضول طرز کار کردن من نباش!بعدشم اون موقع ۲تا بچه داشتیم الآن چهارتا!بیارمشون با خودم شرکتت میشه مهدکودک!
فرید-شرکتمون!
-حالاهرچی!ازوقتی یادمه تو بودی که تمرکزتو گذاشتی روش و کاراشو انجام دادی و گسترشش دادی من اونجا فقط حکم مترسک سر جالیز رو دارم.
فرید-عزیزدلم؟من که بدون تو هیچی نبودم و هیچیم نمیشدم!
-معلومه!!!
فرید-من فقط از بی برنامگی بدم میاد اعصابم خورد میشه دوست دارم روتین مشخص داشته باشم.اینکه یه روز میای دو روز نمیای اعصابمو خورد میکنه...
از وسواسش خبر داشتم در عین شلخگی رو یه سری موضوعهای خاص حساس بود مثلاً نمیتونست سمت چپ تخت بخوابه!اگه روز اول به یه ترتیب خاص دور میز مینشستیم حق نداشتیم جاهامونو عوض کنیم و تا آخرش باید به همون ترتیب مینشستیم و کلی وسواس بیخود دیگه عین این.
-اوکی من از دوشنبه سروقت میام و سروقت میرم کارامو هم جدی میگیرم.
فرید-ببینیمو تعریف کنیم.
-دیگه روتو زیاد نکن.تقریباً رسیدیم از همین سمت باید بپیچم؟
فرید-آره.میگم...
-هوم؟
فرید-میدونی دوستت دارم دیگه؟
-معلومه وگرنه عمرن نمیزاشتی روز اولی که ماشینتو تحویل گرفتی من بشینم پشت فرمون این مرحله وقتی فقط دوست بودیم باز نبود!!!
خندید-خب خوشحالم از حرفام ناراحت نشدی!؟
-معلومه که ناراحت شدم وحشی بی ملاحضه!.بهترم میتونستی بگی...
فرید-چطوری مثلاً؟
-مثلاً ای کبی عزیز و گرانقدر!ای سرور والا مقام!ای عزیزدل که حضورت مایه آرامش خاطرم میشه!ای کاش به من لطف میکردی و قدم رو تخم چشمام میزاشتی و هرروز شرکتمو با حضورت نورانی میکردی...
فرید-پشمام...چیزی رو جا نذاشتی؟
-زیاد رو زیبایی و وقارم مانور ندادم ولی فکر کنم اصل مطلبو ادا کردم چطور مگه؟
فرید-هیچی میگفتی...!
-آهان.همین دیگه!رسیدیم.
پارک کردم.
فرید-خداروشکر یکم دیگه درمورد اعلاحضرت کبی کبیر میشنیدم خودمو از ماشین پرت میکردم بیرون.
خندیدم-انقد طفره نرو زودتر از منظره لذت ببر ببریم سر هدف اصلی...
فرید-وقتی داشتی از خودت تعریف میکردی یه چیزی یادت رفت!
-چی؟
فرید-به حشری بودنت اشاره نکردی...
با مشت زدم به بازوش-نه که تو بدت میاد...
فرید-نه درواقع عوض اون همه تملق کافی بود به هورنی بودنت اشاره کنی.
-فرید تو امشب حوس کتک کردی...نه درواقع از صبح داری برنامشو میریزی...بهت اخطار دادم نگی نگفتی.
یقمو گرفت و منو کشید سمت خودش-پس بیا زودتر به سکسمون برسیم قبل اینکه وحشی بشی و تیکه پارم کنی.
از بین صندلی رد شدمو نشستم رو پاش.
فرید-خوبی؟
-اوهوم.
فرید-آرومی؟
-اوهوم.
فرید-اینجوری سخت نیست؟
-یکم صندلیو بکش عقب...حالا پشتیو هم بده عقب...اوکی بسه بسه!چطودی شلوارمو دربیارم وقتی این ماشین لعنتی انقد کوچیکه!
فرید-نیم ساعت پیش میخواستی کل خانواده رو بچپونی توش و ببری دوردور!
-دوردور و سکس دوتا معقوله کاملاً جدا هستن که نباید قاطی بشن!
فرید-باشه پس بزار کمکت کنم!
-چراکهنه بالاخره خودت کسی بودی که این ماشین ضدسکسو خریدی!
فرید-عجیبه...تو ماشین و ناراحت ترین مکان ممکن بیشتر از همیشه تحریکش شدم؟
-خب بیشترش به خاطر اینه که من دارم کون مبارکو میمالم بهت!
فرید دستامو بوسید و گفت-ناخونات آبی شدن.
-سرده...
فرید سریع خم شد و دما رو برد بالا.
فرید-الآن گرم میشی.
-نچ تو شلوار بکن نیستی...
و زیر لب غر زدم هی لفتش میده سرده گرمه آبی شدی!خو گرمم کن خودت!
و با دوحرکت باکسر و شلوارمو باهم درآوردم!
فرید-تو که گفتی سخته و این حرفا...
-من بگم تو باید باور کنی؟کصخلی چیزی هستی؟
لبشو گاز گرفت...
-باز من بی ادب شدم تو حشرت زد بالا؟
فرید-اوهوم!
خندم گرفت-پس بیا بیشتر ازین منتظرت نزاریم.
فرید-کاندوم...
-تو جیب شلوارم!
فرید-شلوارت...
-صبر کن!
خم شدم شلوارمو از زیرپا برداشتمو یه بسته پنجتایی از تو جیبم درآوردم.
فرید-میبینم که مجهز اومدی!
-نه خیلی لب های کوچیک و یبار مصرفمون تموم شده بود و مطمعن نبودم کارمون به اینجا برسه پس بیخیالش شدم.
فرید-نگران نباش خودم ردیفش میکنم.
و انگشتاشو حلو دهنم گرفت-یالا!
-دقت کردی داری بدعادت میشی...این دهن نازنین برای برای کارهای مهمتری ساخته...
فرصت نداد جملم تموم شه و انگشتاشو کرد تو دهنم.
فرید-آخیش!چی بود هی ورور زرزر...
زبونمو دور انگشتاش پیچیدم و مستقیم زل زدم تو چشاش.
فرید-اوکی این نگاه وحشی کشنده رو نگه دار واسع خودت الآن وقتیه که باید خودتو بهم بسپری...سلااام:)
پرپرپریود صحبت میکنه!
حرفی ندارم فقط دوستتون دارم.
👶پریا👶
YOU ARE READING
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻