mama

421 52 28
                                    

چشام یجوری چسبیده بودن بهم که اگه به من بود تا شب می‌خوابیدم.ولی باید پسرا رو بیدار میکردم،پس چشامو باز کردم،فرید خواب بود و سوان هم همینطور!و این عجیب بود چون کل دیشبو نخوابید.چشام از بی‌خوابی میسوخت پس بعد دسشویی اولین کاری که کردم این بود که برم و قهوه‌سازو روشن کنم.تا قهوم آماده شه رفتم تو اتاق پسرا،با ژوان شروع کردم که سریع‌تر بیدار میشد و بعد تا اون بره دسشویی با بدبختی شوانو هم بیدار میکردم.
-ژوان؟عزیزدلم؟
سریع چشاشو باز کرد و پرسید-صبح شده؟
-اوهوم،پاشو عزیزم مدرست دیر میشه.
سر تکون داد و بی میل از رخت‌خواب دل کند.بعد رفتنش نشستم بالا سر شوان.
-شوان؟پسری؟عزیزم؟گلم؟هییی!شواااان!
بالاخره آروم لای یکی از چشاشو نصفه‌نیمه باز کرد و گفت-می‌خوام بخوابم!
-نمیشه مربا،باید بیدارشی.
بالاخره چشماشو باز کرد.
شوان-چرا این‌شکلی شدی؟
-خیلی افتضاحم؟
شوان-آره!چشات قرمز شده،زیرچشات سیاهه!
لبمو گاز گرفتم و گفتم-دیشب خواهرت خیلی بد خوابید واسه اونه،حالام شما برو دسشویی فک کنم تا الآن ژوان اومده باشه.
بعد رفتنش برگشتم آشپزخونه دیدم مامان قهومو ریخته تو ماگ و داره توش شکر میریزه.
-صبح بخیر مامان.
مامان-صبح بخیر پسرم،خسته به نظر میای،دیشب سوان خیلی اذیت کرد؟
-اصلا نمی‌خوابید،مجبور شدم بغلش کنم و همینکه میزاشتمش تو گهوارش دوباره میزد زیر گریه!
مامان ماگ رو گذاشت جلوم و گفت-توش شیر و شکر ریختم.بخور یکم سرحال شی.
-مرسی مامان.
مامان پرسید-فرید چطور؟
-یه چندباری بیدار شد ولی تنبل‌خان تا میدید من بیدارم دوباره می‌خوابید!
مامان خندید و گفت-نمی‌خوای بیدارش کنی؟
-قهومو بخورم بعد.
ژوان اومد پیشمون.
ژوان-سلام بابایی!سلام ماما.
چسبید به پاهای مامان،مامانم بغلش کرد و نشوندش رو صندلی و محکم لپاشو بوسید.
مامان-صبح قشنگت بخیر پسرعزیزم.
ژوان ذوق مرگ خندید.داشتم از خنده‌هاش لذت میبردم که یادم اومد باید ناهارشونو آماده کنم.سریع بلند شدم و درحالی که یخچالو باز میکردم پرسیدم-شوان هنوز دسشوییه؟
اول وسایل صبحونه رو در آوردم و بعد خودم ظرف غذاشونو آماده کردم.
وقتی رفتم که فریدو بیدار کنم همه داشتن صبحونه می‌خوردن.
-فرید؟فرییید؟فریییید؟فریییییید؟
بالاخره بیدار شد!
-پاشو تنبل،صبح شده.
کش و قوسی به کمرش داد و خسته گفت-دیشب چقد بد خوابیدم.
-خوش‌به‌حالت خوب یا بد حداقل خوابیدی!
با این حرفم چشاشو باز کرد و نگام کرد‌.یهو گفت-مریض شدی؟
-نه فرید،تو برو دسشوویی دستو صورتتو بشور از این گیجی دربیا بعد صحبت کنیم پاشو پسرم پاشو.
هلش دادم سمت دسشوویی و خودم رفتم سراغ سوان.آروم بغلش کردم گذاشتمش تو کریر و باهم رفتیم پیش بقیه.
طبق معمول گذاشتمش زیرپام و بالاخره وقت کردم قهومو تموم کنم و یکم صبحونه بخورم.

سوان واقعا تو فصل خوبی به‌دنیا اومده!منظورم اینه که پسرا آخرای بهار به دنیا اومدن،اون موقع شرکت تو اوج روزای پرکارش بود و فرید مدام منو میپیچوند ولی الآن زمستونه و تقریبا تعداد خیلی کمی تو این فصل ازدواج میکنن!تموم کار فرید به برگزاری سمینار‌های مختلف که کار خیلی راحتیه و چندموردخاص تولد‌های بزرگ ولی اصل کاری که عروسیه واقعا کم شده پس فرید تموم روز تو اتاقش مگس میپرونه!و حالا که به من رسید فرید نمیزاره بخوابم!
فرید-پاشو کبی.
-گمشو فرید.دو دیقه از دست اون دختر جیغ‌جیغوت خلاص شدم نزاری بخوابم از وسط نصفت میکنم.
فرید-پاشو برو یه جای دیگه بخواب.یه زوج دارن واسه عروسی میان!
-به درک!
فرید-کبی!
-خیله خب میرم.
فرید-من دارم میرم راهنماییشون کنم اومدم اینجا نباشی؟
-نگرتن نباش الآن میرم...
صدای بسته شدن درو که شنیدم دوباره خوابیدم.درواقع عمدی نبود از شدت خستگی خوابم برد.اینبار با تکون خوردن از خواب پریدم.چشامو که باز کردم فرید اخمو بالا‌سرم بود و صدالبته یه زوج!با صدای خش‌داری گفتم-ببخشید من خوابم برد!
سریع نشستم،حالا فهمیدم چرا فرید واسه عروسی هیجان‌زده بود،اونا یه زوج گی بودن!
-سلام😊
فرید-لازم نیست انگلیسی حرف بزنی!
کم کم نیشم باز شد.
-سلاااام!
نفر اول دست داد بهم و با خوشرویی گفت-تو باید کبریا باشی!من کیوانم!اینم همسرآیندم یاسین
-سلام کیوان،از آشنایی باهات خوش‌حالم.
برگشتم سمت دومی،با ابروهای بالا رفته نگام میکرد.
یاسین-سلام کبریا،منو کیوان خیلی مشتاق دیدنت بودیم فرید خیلی ازت تعریف کرده.
شرمنده گفتم-فرید گفت بیدار شم من فقط خسته‌تر از اون بودم که بیدارشم.شرمنده منو تو اون وضع دیدین.
کیوان-اشکالی نداره راحت باش.
فرید دستشو گذاشت رو شونم و مهربون گفت-اگه خسته‌ای خودم از پسش برمیام تو برو استراحت کن.
سریع نشستم و گفتم-بعدا می‌خوابم!
همه نشستن.
کیوان-شما چندساله ازدواج کردین؟
-تقریبا نه سال.ولی سی ساله که باهم دوستیم.
کیوان-فرید گفت به تازگی بچه‌دار شدین بچه داشتن چجوریه؟
-البته ما دوتا پسر هفت ساله هم داریم!ولی درکل بچه‌داشتن بهترین چیزیه که تو تموم عمرت میتونی حس کنی!البته وقتی بچه نوزاد نباشه،من دیشب تا صبح فقط دوساعت خوابیدم.
یاسین-امیدوارم از کنجکاویمون ناراحت نشین فقط ما تاحالا ایرانی غیر خودمون ندیدیم که مثل خودمون باشن.
فرید-البته که نه!هرسوالی دارین بپرسین!
کیوان پرسید-خانواده‌هاتون با این مسئله کنار اومدن؟
فرید-پدر و مادر من فوت شدن.
کیوان-اوه عزیزم متاسفم!
فرید-ممنون.
-پدر و مادر منم تا دو سه سال باهام حرف نمیزدن.
کیوان-الآن چی؟
-الآن مادرم تو خونه مواظب دخترمونه و پدر و خواهرم فردا میرسن تا بچه رو ببینن!درضمن ما پس‌فردا قراره واسه بچه جشن بگیریم!شما حتما باید شرکت کنین!
فرید-کارتا آمادن،صبر کنین.
بلند شد رفت پشت میزش و از تو کشو یه کارت درآورد.
-حتما حتما حتما باید بیاین،ما دوستای زیادی نداریم ولی الآن شمادوتا جزوشونین😍.
کیوان-حتما.
یاسین-چرا که نه؟
-خوبه،حالا بریم سراغ اصل‌کاری!کی می‌خواین ازدواج کنید؟
یاسین-دو هفته قبل کریسمس،تقریبا میشه یه ماه دیگه.
-خیلی هم خوب.
فرید-البته تعداد کسایی که زمستون رو برای ازدواج انتخاب میکنن خیلی کمه،مردم بهار و تابستون رو ترجیح میدن.
کیوان-ما می‌خوایم قبل اینکه خانواده‌هامون مانع بشن کارو تموم کنیم.به علاوه وقتی یاسین بهم پیشنهاد داد زمستون بود،من می‌خوام همون روز ازدواج کنیم.
فرید-مطمعنم عالی میشه.اصلا نگران چیزی نباشین.فقط بگین چی می‌خواین که من آلبوم‌هارو بیارم.






مامان-چرا آروم نمیگیره این بچه؟
البته فکر نکنین این حرفو به پسرا یا حتی سوان زد،با فرید بود که وسط پذیرایی داشت با پسرا کشتی میگرفت.
خندیدم-بزار انرژیشو خالی کنه بعدا کمتر اذیت میکنه.
صدالبته که مخاطب حرف منم فرید بود.
مامان-کبریا جان واست میوه پوست کندم.
با نیش باز ازش گرفتم،معمولا منم که واسه همه میوه پوست میگیرم و میدم بخورن.
-مرسی مامان.
مامان با لبخند به پسرا نگاه میکرد.
مامان-خیلی وقت بود این‌همه سروصدا اطرافم نبوده.گاهی کهربا و خانوادش میومدن ولی بچه‌هاش بزرگ شدن،دیگه شیطنت نمیکنن.
آروم گفتم-یعنی یه روزی بچه‌های منم بزرگ میشن؟
مامان-زودتر از چیزی که فکرشو بکنی.به خودت میای میبینی دور و برت خالی شده.خودت میمونی و فرید.
لبخند زدم-بچه‌ها هم بزرگ بشن فرید هیچ‌وقت بزرگ نمیشه.
فرید-کی داره پشت سرم حرف میزنه؟
نفس نفس زنون خودشو پرت کرد کنارم رو کاناپه و ظرف میومو از دستم گرفت!
فرید-مرسی عزیزم.
لبام آویزون شد،اونا میوه‌های منن!من!یه تیکه پرتقال خورد و یه تیکشو گرفت سمتم
فرید-خودت نمیخوری؟
با اشتهای کور شده گفتم-نه خودت بخور من باز واسه خودم درست میکنم.
فرید-نمی‌خواد بیا اینو بخور،دستای من بهش خورده خوشمزه ترع!اگه بخوای میتونم دهنیشم کنم...
داشت پرتقال نازمو میبرد سمت دهنش که از دستش قاپیدم.
-بیمزه‌ی لوس!
قبل اینکه فرید باز بامزه بازی دربیاره مامان گفت-کبریا،میوه.
به دستش نگاه کردم.بازم میوه پوست کنده بود...








بله دیگه😈فردا کهربا میاد.آتیش به پا میکنه!شایدم نکنه هنوز معلوم نیس🤔
با عشق
🥇یک عدد پرپر بیش‌فعال🥇

ObiymyWhere stories live. Discover now