biopsy

400 48 60
                                    

فرید-انقد اون بچه رو نچلون!
-آخه مامان اینا که بیان دیگه نمیزارن سوان دستم بمونه مامانو که میشناسی!
فرید-بدعادتش میکنی خب همش تو بغلته.
-عیب نداره بزار بهم عادت کنه.
ژوان-بابایی؟
-بله؟
ژوان-دقیقاً چندروز نیستی؟
-عزیزم من دیروزم گفتم بهت نمیدونم.
ژوان-مگه امروز نرفتی بیمارستان؟
-رفتم!ولی نپرسیدم.
ژوان-هروقت تونستی میپرسی؟
آره قربونت برم.
ژوان-مرسی.
و رفت.
فرید-وقت شیر خوردنش نیس؟
-نه هنوز زوده.
فرید-ولی من گشنمه.
-یکم چیزکیک تو یخچال هست.
فرید-حسش نیس برم آشپزخونه.
قبل اینکه من به زور بلندش کنم و بفرستمش یه چیزی بخوره شوان اومد.
شوان-بابا؟
-جونم؟
ژوان-میشه منم باهات بیام؟
-کجا بیای؟
شوان-بیمارستان دیگه!
-نمیشه عزیزم.
شوان-من گوگل کردم میتونی همراه داشته باشی منو با خودت ببر!
-نمیشه قربونت برم...
شوان-مطمعنم که میشه من پسر خوبی میشم هرجیم خواستی بهت میدم اصن هم نمی‌خوابم همش حواسم بهت باشه.
سوانو گذاشتم تو بغل فرید و به شوان اشاره کردم بیاد جلو.اومد نشست تو بغلم.
-ببین عزیزم،یه لحظه اجازه بده برات توضیح بدم.اول اینکه اجازه حضور بچه‌ها رو تو بیمارستان نمیدن،بعدشم احتمالا من اولش تو بخش مراقبت‌های ویژه باشم که اجازه نمیدن کسی همراهم باشه،سوم هم اینکه یه نگاه به فرید بنداز.
زیر چشمی و ناراحت به فرید نگاه کرد.
-فرید خیلی نگرانم میشه اگه اونجا نباشه.وقتی به بخش منتقل شم وقتایی که لازمه فرید پیشم میمونه.بقیشم میاد خونه مواظب شماهاباشه.منم قول میدم زود خوب شم برگردم خونه.
شوان-یعنی اصن نمیشه ببینمت؟ممکنه یه ماه طول بکشه!منم اگه یه ماه نبینمت مریض میشم!
آروم خندیدم-یه ماه طول نمیکشه،یکی دوهفته،فرید هم قول میده هرروز بیارتتون دیدنم چون منم شماهارو نبینم حالم خوب نمیشه.مگه نه فرید؟
فرید-اوهوم.
نگاش کردم دیدم باز بغض کرده.شوانو فرستادم تو اتاق و به فرید گفتم-باز که بغض کردی...
فرید-دست خودم نیس.
-فرید یه عمل سادس زود تموم میشه.
فرید-بعدش تازه باید پرتودرمانی کنی.
-خب یکم کچل میشم یعنی تو منو کچل دوس نداری؟
فرید-مسخره نشو.فکر کردی فقط کچل شدنه؟موهات دوباره درمیان،ولی بقیه عوارض جانبیش چی میشه؟
-فک کنم الآن بدونم شوان گوگل کردنو از کی یاد گرفته!
فرید-بحثو عوض نکن.
-ببین من امروز با دکتر درموردش حرف زدم،اینجوری نیس که همه‌ی اون عوارضو باهم داشته باشم!
فرید-میدونی؟
-معلومه که میدونم.اشتهام کم میشه،ممکنه حالت تهوع داشته باشم،چون رو سرم انجام میشه باعث میشه کچل شم.ممکنه احساس خستگی کنم همش،و امکانش هست دیگه نتونم بچه‌دارشم که اهمیتی نداره چون همین‌حالا هم چهارتا بچه داریم.تقریباً همشون موقت‌ان و زود تموم میشه.
فرید-همین؟
-یه چیز کوچیک دیگه‌ای هم هست که خودت میدونی و بابت تو نگرانم میکنه‌.
فرید-چی؟
-میل جنسیم کم میشه یا ممکنه کلاً نداشته باشم!
فرید-به جهنم!به درک!چرا فکر میکنی این واسم مهمه؟من نگران چیم و تو نگران چی هستی؟من تو فکر اینم که ضعیف میشی،همینجوریشم جون نداری یه باد بهت بخوره مریض میشی.
-الآن زوده که نگران این چیزا باشی.ازکجا معلوم شاید من اشتهام زیاد شد.هوم؟الآن غصشو نخور.بیا بغلم.
سوانو گذاشت تو کریر و اومد بغلم کرد و سرشو گذاشت رو سینم.دست کشیدم لای موهاش و دست آزادمو دورش حلقه کردم.
فرید-کاشکی خانوادت انقد زود نمیومدن.وقتی اینجان من کمتر میتونم باهات باشم.
-حسودی نکن عزیزدلم.هیچ‌کدومشون جای تورو واسم نمیگیرن.
موهاشو بوسیدم.
فرید-جدی میگم جلو مامانت میتونی همینقد محکم بغلم کنی که با تموم وجودم حست کنم؟
-هروقت و هرجا که لازم باشه اینکارو میکنم🙃.
از بغلم بیرون اومد و با حرص گفت-حتی عکس‌العمل پسرام بهتر از من بود!الآن باید من آرومت میکردم نه برعکس!
خندیدم-فرید انقد خودتو اذیت نکن.من فقط زودتر از تو درک کردم که قرار نیست اتفاق بدی بیفته.باشه؟
فرید بحثو عوض کرد-کی برم فرودگاه؟
-سه ساعت دیگه.
فرید-اوکی من میرم دوش بگیرم.
گذاشتم یکمی تنها بمونه و با خودش خلوت کنه و دوباره سوانو بغل کردم‌.
-سلام بابایی😍.
شروع کرد به خندیدن.
-ای جونم بابا.قربون خنده‌هات بشم.
ژوان اومد کنارم نشست و سرشو گذاشت رو پام.
-جونم کلوچه؟چیشده عزیزدل‌من؟
ژوان-من برات یه نقاشی کشیدم.
لبخند زدم-چه عالی؟چرا نیاوردی ببینمش؟
ژوان-تا خوب نشی نشونت نمیدم.
-واقعاً؟پس بهتره هرچه زودتر خوب شم و نقاشی پسر قشنگمو ببینم😌.هوووم؟
ژوان-آفرین.پسر خوبی باش و زود خوب شو تا نشونت بدم.و بدون نقاشی خیلی قشنگی شده.
-هرچی پسرم بکشه قشنگه.
ژوان-من گشنمه.
یدم اومد فرید هم گشنه بود.
-بریم آشپزخونه.شواااااان؟
شوان-بعععععله؟
-بیا یچیزی بخور!
شوان-گشنم نیس.
-مربا از بعد ناهار چیزی نخوری خیلی مونده تا شام.بیا لطفاً.
با دلخوری اومد.شیر و چیز کیکو از یخچال درآوردم و از شوان پرسیدم-قهری باهام؟
شوان-نه.
-پس چرا انقد بداخلاقی؟
شوان-نیستم.فقط ناراحتم!
-نباش عزیزدلم.بخور.
شوان-من چیزکیک دوست ندارم بیسکوییت میخوام.
-باشه،فقط بیسکوییت زنجبیلی داریم.
شوان-خوبه.
ژوان-خودتم بخور.
-شیر که نمیتونم بخورم،چیزکیکم نمیتونم بخورم،بیسکوییتم دوست ندارم،گشنم هم نیست!
ژوان-قبلا که چیزکیک میخوردی!
-یه حجم کمی از لاکتوز رو میتونم تحمل کنم فعلا بهتره ریسک نکنم.تازه دل دردم خوب شده.
ژوان-ولی بمون.
-میمونم عزیزم تا شما بخورین منم شیر سوانو آماده میکنم اونم شیرشو بخوره.
شیر سوان رو دادم یکم هم قهوه دم کردم ببرم واسه فرید.
پسرا هنوز بی‌قرار بودن واسشون فیلم گذاشتم ببینن حداقل حواسشون یکم پرت شه و خودم با چیزکیک و قهوه رفتم سراغ فرید.از حموم اومده بود و با حوله نشسته بود رو تخت.
-خشک میکردی خودتو سرمامیخوری.
فرید-نگران من نباش من بادمجون بمم چیزیم نمیشه.
-پس بیا اینو بخور گشنت بود.
فرید-دستت درد نکنه صبر کن لباس بپوشم.
-یا میتونی لباس نپوشی!هوم؟
فرید یکی از ابروهاشو انداخت بالا و نگام کرد.آروم رفتم جلو و مجبورش کردم دوباره رو تخت بشینه.
-هنوز تا اومدن مامان اینا یکم وقت داریم🙃.
فرید-ولی...
-ولی چی؟ولی تو منو نمی‌خوای؟
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو چسبوند به شکمم-معلومه که نه من همیشه می‌خوامت.
هلش دادم عقب و تیشرتمو درآوردم...
-بهتره خیلی سروصدا نکنی برای بچه‌ها فیلم گذاشتم ولی باز ممکنه توجهشون جلب شه.
فرید حوله رو از دور کمرش باز کرد و منو کشید سمت خودش و گفت-منکه صدایی ازم درنمیاد.ولی درو قفل کردی؟
یه نگاه به در انداختم و یه نگاه به خودمون.
-بریم زیرپتو؟
فرید-بریم زیرپتو!
پتو رو کشید رومون منم همون زیر شلوارمو درآوردم.
-کاندوم!
فرید-نمیدونم کجاست!
-کشوی پاتختی رو نگاه کن.
فرید-اولی؟
-نه گمونم دومی.
فرید-اینجاس.
-خوبه حالام انقد وقت تلف نکن و منو حسابی ببوس!
فرید واقعاً تو بوسیدن خوبه و من فکر نکنم حتی یک دهم مهارت اونو تو این همه سال به دست آورده باشم.
بوسید و بوسید و من دوست نداشتم هیچ‌وقت تموم‌شه ولی وقت نداشتیم پس مجبور شدم یکم رابطمون رو به جلو ببرم.
-بسه فرید.
فرید لباشو روهم فشار داد و با چشم‌های خمار نگام کرد،دلم رفت واسه حالت صورتش.دست کشیدم رو صورتش و گفتم-دیرمیشه.
سرتکون داد و جفتمون گشتیم دنبال کاندوم که دوباره گمش کرده بودیم.
فرید-همینجا گذاشتم.یه لحظه تکون نخور!
-دارم میگردم دنبالش!نیست خب.
فرید-فک کنم دیدمش.صبرکن.ایناهاش!
-آروم بازش کن پاره نشه.
فرید-یبار اتفاقی پاره شد تا آخر عمر یادم بنداز خب!؟
-خب می‌خوام حواستو جمع کنی!بداخلاق.
یکم پاهامو باز کردم که فرید بینشون جاشه و پتو رو هم بالا کشیدم که حرکتای فرید نیفته و یکمم به خودم فحش دادم که درو قفل نکردم که الآن استرس نداشته باشم.
فرید-خب،آماده‌ای؟
-اوهوم.ولی آروم باشه؟نمی‌خوام مامان اینا که میان نتونم درست بشینم.
فرید-یجوری میگی انگار من هردفعه پارت میکنم.
-باز عصبانی نشو کلی گفتم!
با لبخند نگاش میکردم.چقد حساس شده بود،البته لبخندم طولانی نشد نمیدونم عمدی بود یا نه ولی یجوری رفت توم که نزدیک بود جیغ بزنم ولی فقط یه آخ یواش از دهنم دراومد.
-آاااااخ....
فرید-چیشد؟
دستامو قفل بدنش کردم و با حرص گفتم-نه مریضم الکی آخ و اوخ میکنم!
شروع کرد به حرکت کردن منم یکمی تکون خوردم که راحت‌ترباشم.
فرید-انقد وول نخور تمرکزمو بهم میزنی!
-داری جراحی مغزواعصاب که انجام نمیدی...منم باید راحت باشم یا نه؟
فرید ثابت وایساد.
فرید-الآن راحتی؟
-اوهوم.
فرید-ادامه بدم؟
-اوهوم.
فرید-مطمعنی؟
- فرییید!
ریز خندید و ادامه داد.خم شده بود روم و بیشتر وزنش روم بود که نفس کشیدنو سخت میکرد ولی مشکلی نداشتم الآن هرچیزی که باعث میشد بیشتر لمسش کنم رو با تموم جونم می‌خواستم.
سکس بی دردسری بود.خب،تقریباً!
وقتی کارمون تموم شد فرید خودشو کشید کنارم.سرمو گذاشتم رو بازوش و اجازه دادم بغلم کنه.
فرید-خوبی؟
دیگه به این سوال عادت کرده بودم.
-خوبم.
فرید-یکم بخواب.
-ولی...
فرید-هیس!چیزی نگو،فقط بخواب من حواسم به همه‌چیز هست.
خسته بودم،چشامو بستم و خیلی زود خوابم برد...وقتی بیدار شدم چهل‌جفت چشم بهم زل زده بودن که باعث شد از ترس یه داد بلند بزنم و یه متر بپرم!خدایا...
مامان-نترس پسرم ماییم!
پتو رو دور خودم پیچیدم واقعاً متوجه نیستن من لخت مادرزادم یا خودشونو زدن به اون راه؟
-فرییید؟
بابا-پسرم از دیدن ما ناراحتی؟
-نه نه!فقط...
کهربا-باورم نمیشه عوض خوشحالیته؟الآن باید پاشی بغلمون کنی...
-من میخوام ولی...
مامان-بلند شو چیه همش تو رخت‌خوابی؟
اومد پتو رو از روم بکشه که چهارچنگولی چسبیدم بهش و داد زدم-من لختم!
پشمای همشون ریخت.
پارسا-لخت؟
-برین بیرون!فرییییییییییید!
پارسا-داشت پوشک بچه عوض میکرد.
-چرا هنوز وایسادین؟برین من لباس میپوشم میام.
همه رفتن جز مامان.
-مامان؟
مامان-کمک نمی‌خوای؟
سرمو به تخت تکیه دادم و با ناامیدی گفتم-مامان من فعلاً خوبم چرا باورت نمیشه؟یعنی لباسامو هم نمیتونم بپوشم؟
مامان-چرا ناراحت میشی؟من رفتم.
به محض رفتنش گشتم دنبال لباسام که رو زمین افتاده بودن‌.دلتنگی بود یا نگرانی نمیدونم فقط میدونم این هجم از بی توجهی درست نبود.
درو که باز کردم اولین کسایی که به سمتم هجوم آوردن پسرای خودم بودن.
شوان-بابا خوب خوابیدی؟
خم شدم جفتشونو بغل کردم و بلند شدم.
مامان-کمرت درد میگیره نکن.
-نه سنگین نیستن.رسیدن به‌خیر😍.خوش‌اومدین.
فرید-عزیزم شرمنده من یادم نبود تو چه وضعی خوابیدی.
چپ چپ نگاش کردم-اشکالی نداره.
پسرا رو گذاشتم زمین و مامانو بغل کردم.چقد دلتنگش بودم.
-مامان.
مامان-جونم پسرم؟
-خیلی خوشحالم که اینجایی.
بعد مامان رفتم سراغ کهربا که زیرلب غر میزد.
-چی میگی زیرلبی؟
کهربا-میگم...
نخواستم ادامه بده بغلش کردم.ساکت شد.
-دلم برات تنگ شده بود.
کهربا-منم.
ازم جدا شد و دستشو گذاشت رو گونم.دستشو بوسیدم و ازش جدا شدم.
-بابا.
بابا دستاشو باز کرد.بغلش کردم و ساکت همونجا موندم تا خودش احساساتی شد و ازم جدا شد.
بابا-من میرم دسشویی...
کنار کشیدم که بره و تا وقتی درو پشت سرش ببنده نگاش میکردم.
پارسا-پس کی نوبت من میشه...
-بیا بغلم ببینم حسودخان.
با خنده اومد جلو.بعد پارسا ویدا و ویهانو هم بوسیدم و چون جو جدی شده بود با پسرا فرستادمشون دنبال نخودسیاه و خودم ‌کنار فرید نشستم.
فرید-من می‌رم شام سفارش بدم.
-بشین یکم.
مامان-کبریاجان،ما باید یکمی باهم صحبت کنیم.
-درسته!
دست فرید رو محکم گرفتم.
-آرزو میکردم ای‌کاش به دلیل بهتری اینجا دور هم جمع میشدیم و میشد بیشتر از بودنتون لذت ببریم‌.ولی خب‌،به نظرم هممون باید چیزی که پیش‌اومده رو بپذیریم تا بهتر پشت‌سر بزاریمش.من همتون رو بی‌نهایت دوست دارم و همه‌چیزی که ازتون می‌خوام اینه که دل‌نگرون من نباشین.من خوبم و بهتر میشم.ولی این تا وقتی خیالم از بابتتون راحت نباشه اتفاق نمیفته.با همتونم،اول از همه فرید.من میشناسمت چطور خودخوری‌ میکنی و خودتو اذیت میکنی.
فرید-ازم نخواه آروم باشم.
-باید آروم باشی!جراحی من پنج روز دیگس،از همتون می‌خوام مواظب فرید باشین.من تو یه بیمارستان گنده‌ام که کلی آدم حواسشون بهم هست ولی من نباشم نمیدونم چه بلایی سر فرید و بچه‌ها میاد.
مامان-نگران نباش عزیزدل‌من.چیزی نمیشه.
پارسا-ما حواسمون به همه‌چیز هست.
-خوبه.
فرید-الآن تنها چیزی که مهمه خودتی با نگران بقیه بودن قرار نیست خوب‌شی!
سرمو به شونه‌اش تکیه دادم و فکر کردم کاش میدونست چقد نگرانشم...









سلام به اسیران بخش قرنطینه.
جریان روبیکا و این داستانا چیه من پشمام ریخته نیان دستگیرم کنن🤣😭.
اگه دیدین من ادامه نمیدن بدونین رفتم زندون🙃.
با عشق
💨پرپر با احتمال زندانی شدن در قفس...💨

ObiymyWhere stories live. Discover now