Part 8

2.2K 409 81
                                    

سکوت لعنتی بیشتر و بیشتر بهم استرس وارد میکرد,سعی کردم شجاع باشم و برم سمت تاریکی ولی به محض اینکه یه قدم برداشتم از پشت سرم یه صدایی اومد,عین نور برگشتم و کفشمو پرت کردم سمت صدا که محکم خورد به شیشه و صدای بدی داد!

بی اراده بیخیال موجود خیالی اتاقم شدم و رفتم سمت پنجره...الان اگه خود شیطانم شخصا اومده باشه سراغم برام مهم نیست...کی پول داره خسارت شیشه شکسته بده؟

وقتی کامل, سانت به سانت شیشه رو نگاه کردم و مطمن شدم خطری جیبم رو تهدید نمیکنه با حرص بلند شدم و مستقیم رفتم سمت کلید برق و چراغ رو روشن کردم...

لویی:بیا!اینجا چیزی میبینی دیوونه؟هوف...دیوونه شدی رفت!همش تقصیر این لوک کونیه!

یه نگاه دیگه به اتاقم انداختم و سرمو تکون دادم...دیونه شدم رفت!خیلی خسته بودم,ولی حس میکردم اگه بخوام هم نمیتونم بخوابم پس بیخیال خواب شدم و لباس بیرونمو با یه شلوارک عوض کردم و نشستم پشت میز مطالعم,یکی از کتابا رو برداشتم و شروع کردم به خوندن.

کتابش زمینه ی تاریخی داشت و انصافا قلم نویسنده هم خیلی خوب بود,الکی نیست نصف ملت به این چرت و پرتا اعتقاد دارن!

اگه محتوی کتاب رو در نظر نمیگرفتم کتاب بدی نبود,موضوعش تقریبا علمی بود,حرکات و وضعیت های مختلف ماه و تاثیرش رو گرگینه ها!زرررت!گرگینه...هه!فک کن هر ماه ,وقتی ماه کامل شه به گرگ تبدیل شی!یعنی از این مضخرف تر نداشتیم...باز اعتقادم یه پری دندون بیشتره تا این گرگ نماهای مسخره!

یا چشم غره کتابو بستم و یکی دیگه باز کردم که به چند دقیقه نکشیده احساس کردم چشمام سنگین شد....با رضایت لبخند زدم و آروم برق اتاقمو خاموش کردم و خزیدم تو تختم...

چشمام داشت گرم میشد که حس کردم یکی زل زده بهم!بدون اینکه چشمامو باز کنم انگشت فاکمو گرفتم بالا که هر کی و هر چی هست,قشنگ ببینه.به چپم....مسخره کردن مارو!

**********

اشتون:رییس بخدا تقصیر من نبود...من...

با عصبانیت موهامو دادم بالا و برگشتم سمتش که خودش ساکت شد و سریع سرشو انداخت پایین...

با حرص به جفتشون چشم غره رفتم و حرصی گفتم:اگه متوجهتون میشد چجوری میخواستین جمعش کنین؟میدونین الان چه موقعیت حساسی داریم؟

اشتون,مایکل:بله رییس,متاسفم...

اشتون:ولی رییس راست میگم,تقصیر من نبود,فکر میکنم گرد و خاک رفته بود تو دماغم که عطسه زدم,مایکی زد پس گردنم!

مایکل:داشتی لومون میدادی!

اشتون:نه که حرکتت قشنگ لومون نداد!؟!

با ناامیدی خیره شدم به بتاهای ارشدم...خیرسرشون هشت ساله دارن یه گله رو میچرخونن...انگار نه انگار!

Broken Demon #1Where stories live. Discover now