Part 147

1.7K 209 2
                                    


هول به تیم سزار که تقریباً همشون تبدیل شده بودن نگاه کردم که لوییس جدی گفت:اینم از آخرین نفر ها....چهار...سه...

هول خواستم دخالت کنم که پسری که اسمش مایکل بود و منو گرفته بود,جدی منو داد پشت خودش و خیره به رو به رو گفت:لیدر گفته مجبور نیستی که در برابر تیم خودتون بجنگی.لطفاً پشتم بمون و ازم دور نشو,حواسم بهت هست!

خواستم بگم که من همیشه تو اون تیم غریبه بودم و به هیچ کدومشون به اندازه ی عن اهمیت نمیدم که با جمله ی آخرش اخمام رفت تو هم!

با اخم چشمامو ریز کردم و براش چشم غره رفتم.واقعاً فکر میکرد من نیازی به مراقبت اون دارم؟

لویی:و...اینم آخری!نوبت شماست بچه ها...بابایی رو سربلند کنین!

نفسمو دادم بیرون...واقعاً جدی بود؟خواستم از مایکل بپرسم جریان این بابایی چیه که با دیدن تبدیل شدن مایکل قلبم رفت رو هزار...

سریع چشم چرخوندم و سعی کردم نفس بکشم... تبدیل هیچ کدومشون به بیست ثانیه نمیکشید و این سزار و افرادش رو هم مثل من وحشت زده کرده بود!اونا چجور گرگینه هایی بودن؟

لویی:نترس...چیزی نیست!اونا به اندازه ی من سریع نیستن!

به زور آب دهنمو قورت دادم و سریع برگشتم سمت لوییس.نفس کشیدم و قبل بیرون دادنش لوییس تو یه پلک زدن تبدیل شد به یه گرگینه ی غول پیکر سیاه...

از ترس ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب که گرگینه ی قهوه ای که کنارم بود و انگار مایکل بود,منو با پوزش هول داد سمت خودش و خودش تقریباً جلوم ایستاد...

قلبم تند میزد و واقعاً ترسیده بودم...هیچوقت تو عمرم همچین تیمی,با همچین لیدری ندیده بودم و همون لحظه واقعاً خدا رو شکر کردم که تو دقیقه ی نود هم شده,تیم درست رو انتخاب کردم!

سزار ترسیده بود ولی کم نیاورد و دستور حمله داد و لوییس بالافاصله بلند غرید و دوتا تیم به سمت هم یورش بردن . من چند لحظه بعد به خودم اومدم و دیدم که یه گرگینه و یه خون آشام دو طرفم ایستادن و هر کسی که میاد طرفم رو زمین میزنن و واقعاً بد میزدن!یا گردن میشکوندن,یا یه جوری میزدنش زمین که طرف فلج میشد و توان بلند شدن دوباره رو نداشت!

سریع به دور و بر نگاه کردم تا لوییس رو پیدا کنم و چون تنها گرگینه ی سیاه تو میدون جنگ بود سریع پیدا شد و خدای من...هولی شت!

ضربان قلبم توی دهنم بود و تنم میلرزید...اون گردن نمیشکوند و زمین نمیزد...اون یا سر میزد,یا قلب رو میکند! اون...اون واقعاً شبیه همون هیولایی بود که سزار ازش تعریف میکرد و من...

لوییس و تیمش داشتن تیمی رو نابود میکردن که مثل یه بمب متحرک بود...تیمی بود که باعث یتیم شدن و تنها بزرگ شدن صدها بچه مثل من و لوییس شده بود و من...پس چرا من کاری نمیکردم؟

Broken Demon #1Where stories live. Discover now