Part 50

2.5K 307 49
                                    


انگار تازه چشمام باز شد,نفسم برگشت و ضربان قلبم منظم شد...رو پاهای زین نشسته بودم و دستام دور گردنش بود و داشتم میبوسیدمش...

میبوسیدمش...میبوسیدمش...انگار تازه همه چی داشت معنی میگرفت!تموم حواسم برگشت و فاک...داشتم میبوسیدمش!

تموم تنم لرزید و یه حس خاصی مثله برق از تنم گذشت.حالم ازش بهم میخورد,چشم دیدنش رو نداشتم و عین دیوونه ها داشتم به خودم تشر میزدم که ولش کن...داری چیکار میکنی...ولش کن...بکش عقب پسر!

مثل گیر کردن زیر بختک بود...کاملا هشیار بودم ولی نمیتونستم حرکتی بکنم...البته حرکت رو که میکردم!داشتم عین دیوونه ها زین رو میبوسیدم!

دلم بشدت میخواست بکشم عقب و محکم بزنم تو گوشش ولی بجاش دستمو بیشتر دور گردنش حلقه کردم ،با دست دیگم سرشو بیشتر سمت خودم کشیدم و دهنمو باز کردم تا هرکاری دلش میخواد باهام بکنه..

حس لذت بوسش عین تیغ تو تنم فرو میرفت چون دقیقا مثل این بود که تسخیرم کرده باشه.

عین عروسک خیمه شب بازی تو بغلش بودم و هرکاری که ازم میخواست انجام میدادم،دقیقا مثل این بود که ذهنمون بهم متصل شده باشه,هرچیزی که میخواست از ذهنش به ذهنم انتقال میداد و منم بدون چون و چرا انجامش میدادم!

دیگه داشتم لختش میکردم که با صدای ضعیفی به خودم اومدم...

زین:کافیه...میتونی برگردی سرجات عزیزم!

انگار بالاخره تونسته باشم از عمق آب به سطح بیام و نفس نفس زنون کشیدم عقب...

ناباور از اتفاقی که واقعا برام افتاد کشیدم عقب ، برگشتم سرجام و با چشم بسته سرمو تکیه دادم به پنجره و سعی کردم نفسم رو تنظیم کنم.فکر میکردم وقتی از اون حالت خارج شم محکم بزنم تو گوشش ولی تنها حسی که داشتم خجالت خیلی خیلی زیاد بود!

لویی:من از طرف زین عذر میخوام لی...

زین:دقیقا خودش میخواست بدونه معنی حرفامون چیه,منم بهش نشون دادم،خودش خواست!

لویی:درسته ولی روش خوبی برای نشون دادن انتخاب نکردی زینی...اذیتش کردی!

زین:اتفاقاً بهترین روش همینی بود که انجام دادم چون تنها کاری بود که صد در صد مطمئن بودم لیام در حال حاضر به هیچ وجه راضی به انجام دادنش نمیشه!باید یه کاری رو براش انتخاب میکردم که سرش هم میرفت انجامش نمیداد!همین بود!

لبمو با خجالت گاز گرفتم و چشمامو بهم فشار دادم.روش خیلی پلید و کثیفی بود ولی راست میگفت،تنها کاری بود که امکان نداشت تو حالت عادی انجامش بدم!

لویی:خب...لیام؟میخوام دقیق بهم بگی حس غالبی که داشتی چی بود!

با خجالت چشمامو باز کردم و یه سرفه ی کوتاه کردم...

Broken Demon #1Where stories live. Discover now