رگام جوشید و از هیجان زیاد بی اختیار به کتفش چنگ زدم که منو بیشتر به خودش فشار داد...فقط لباش رو لبام بود و خدای من...اگه یکم... فقط یکم عمیقش میکرد مطمئن بودم همونجا سکته میکردم!
لویی:حیوون عکس نگیر!گوشیتو بذار تو جیبت...یاد بگیر به حریم شخصی برادرت احترام بذاری!بگو چشم!
کلوم:خیلی خب...باشه...باشه ببخشید...ول کن...ول کن دستمو تو رو خدا!
با سر و صدایی که کلوم راه انداخت کشید عقب و منم سرمو انداختم پایین... نمیدونستم باید از کلوم تشکر کنم یا لعنتش کنم ولی فقط یه چیزی میخواستم...اینکه برم خونه بخوابم...واسه یه شب واقعا زیاد بود برام!
لویی:خب...اینم از این!خیالم راحت شد...خب...جمع کنین بریم دیگه...اشتون جان از کف بیا بیرون بقیشو برو خونه بخور!برو بپوش بریم صبح شد!
اشتون:چشم رییس!الانه میپوشم...
به محض رفتن رییس ،لویی لبخندش جمع شد و آروم گفت:پسرا حالتون خوبه؟یه جورایی مطمئنم که صدای فریادهایی که شنیدم از درد بود!مطمئنین چیزیتون نشده؟
متعجب یه نگاه به کلوم انداختم و آروم سرمو تکون دادم...
لوک:گفتم که...مشکلی نیست,شایدم حق با اشتون باشه و ماها زیادی شلوغش کردیم...کی میدونه؟!
سعی کردیم با خنده و شوخی سر و تهشو هم بیاریم ولی کاملا مشخص بود حرفمونو باور نکرده ولی دیگه چیزی نگفت.
اشتون:خب...من حاضرم,بریم؟
لویی:بریم که دارم از خستگی میمیرم!
اشتون:بریم پسرا؟
کلوم:بریم رفیق...
مهربون برگشت سمتم و با لبخند گفت:خوبی عزیزم؟بریم؟
هنگ چند لحظه دهنم باز موند ولی سریع به خودم اومدم و با لبخند بزرگی سرمو تکون دادم که آروم خندید و دستمو گرفت و دنبال خودش کشید منم عین کش دنبالش کشیده شدم!
اشتون:حالا تو نصفه شبی وسط جنگل چه میکنی رییس جون؟
با شنیدن حرفش حواسمو از دستش که تو دستم قفل شده بود گرفتم و دادم به صحبت هاشون...وقتش بود بفهمیم جریان رابطه رییس و لویی چیه!
لویی:هی....دست رو دلم نذار پسرجون!وقتی شماها رفتین متوجه شدم رابین خیلی زودتر از ماها رفته و به جوانا هم سپرده بهم بگه که خودم باید برگردم خونه که جوانا هم با بزرگواری یادش رفته!و از اون جایی که هر شب با رابین برمیگردم خونم...این شد که نصفه شبی مجبور شدم کونمو پیاده تا خونه بکشم که وسط راه سر و صدا رو شنیدم و اومدم سمتتون و بقیش رو هم که خودت میدونی!
اشتون:آها...خب پس باهم میریم.
لویی:نه بابا خودم میرم. شما راهتونو دور نکنین....زیاد راه نمونده خودم میرم.
YOU ARE READING
Broken Demon #1
Fanfictionلوییس تاملینسون.نمره الف رشته ی باستان شناسی ،پسرکوچولو و ریزه ای که تو سری خور بودنش بین المللی شده! پروژه ی بزرگی که قرار بود کل دپارتمان تاریخ باستان شناسی رو تکون بده و لویی تمام انرژیشو روش گذاشته بود ولی با یه کل کل ساده با استاد کلاس تمام زحم...