کتابامو تو بغلم جابجا کردم و به مسیری که رفته بودن یه نگاهی انداختم و بی اختیار یه لبخند بزرگ رو لبم نقش بست!
میدونم ته دیوونگیه!میدونم قرار نیست از اذیت کردنم دست بردارن،میدونم قراره حسابی لیام رو حرص بدن ولی...دست خودم نبود و واقعا ازشون خوشم میومد!مثل حسی که به یه بچه ی فوق العاده شیرین ولی فوضول و عوضی داری!تحملش سخته ولی نمیتونی جلوی خودتو بگیری که دوسش نداشته باشی!
با صدای بوق ماشین لی یه متر از جا پریدم و چپ چپ نگاش کردم!
لیام:چیه؟افتخار نمیدی؟چند دقیقست منتظرما!
نیشمو واسه ماستمالی باز کردم و سریع سوار شدم و کتابا رو گذاشتم رو صندلی عقب...
لیام:خونه یا فروشگاه؟
لویی:فروشگاه...ولی واقعا لازم نبود تو بیای لی,خودم میتونستم برم!
لیام:خفه شو و تا وقتی که برسیم یکم به خودت استراحت بده!شبیه عن شدی!
سرمو تکون دادم...
لویی:عالیه!
حتی اگه لیام هم بهم این پیشنهاد دلپذیر رو نمیداد خودمم بیشتر از ظرفیتم له بودم و نیاز به چند دقیقه استراحت بدون فکر و ذکر داشتم, پس چشمامو بستم و سعی کردم تا فروشگاه یکم چرت بزنم که کاملا هم موفقیت آمیز پیش رفت!
کیفمو چسبوندم به خودم و یکم خم شدم تا از لی تشکر کنم که خودش پیش دستی کرد و گفت:لازم نیست انقدر ازم تشکر کنی لویی...کار سختی نبود.در ضمن خودمم دوست داشتم برسونمت پس بیخیال تعارف تیکه پاره کردن شو و برو...مثل اینکه دوستات منتظرن...عجیبه!
با لبخند سرمو تکون دادم و همونجور که برمیگشتم ببینم کی منتظرمه گفتم:باشه...میبینمت رفیق.
لیام:بای...
با دیدن اشتون همراه یه پسر دیگه کنارش که دم در فروشگاه در حال نفس نفس زدن بودن ابروهام با تعجب پرید بالا!
قدمهامو تند کردم که زودتر بهشون برسم...
لویی:اشتون، هی...زود اومدی!هوم...سلام....مایکل درسته؟
اشتون:خوده خودشه...همونیه که در موردش بهت گفتم.
مایکل:از دیدنت خوشحال شدم...
اشتون:بدشون به من...
کتابا رو دادم بهش و با کلیدم در اصلی رو باز کردم و رفتم تو...
لویی:بیاین تو بچه ها...خب اشتون!دیشب بهت گفتم که نیاز نیست انقدر زود بیای!من مجبورم,تو که نیستی!
اشتون:نه...یعنی خودم دوست دارم که زودتر اینجا باشم...در هر صورت کار دیگه ای برای انجام دادن ندارم!
YOU ARE READING
Broken Demon #1
Fanfictionلوییس تاملینسون.نمره الف رشته ی باستان شناسی ،پسرکوچولو و ریزه ای که تو سری خور بودنش بین المللی شده! پروژه ی بزرگی که قرار بود کل دپارتمان تاریخ باستان شناسی رو تکون بده و لویی تمام انرژیشو روش گذاشته بود ولی با یه کل کل ساده با استاد کلاس تمام زحم...