Part 12

2K 394 16
                                    


کتابامو تو بغلم جابجا کردم و به مسیری که رفته بودن یه نگاهی انداختم و بی اختیار یه لبخند بزرگ رو لبم نقش بست!

میدونم ته دیوونگیه!میدونم قرار نیست از اذیت کردنم دست بردارن،میدونم قراره حسابی لیام رو حرص بدن ولی...دست خودم نبود و واقعا ازشون خوشم میومد!مثل حسی که به یه بچه ی فوق العاده شیرین ولی فوضول و عوضی داری!تحملش سخته ولی نمیتونی جلوی خودتو بگیری که دوسش نداشته باشی!

با صدای بوق ماشین لی یه متر از جا پریدم و چپ چپ نگاش کردم!

لیام:چیه؟افتخار نمیدی؟چند دقیقست منتظرما!

نیشمو واسه ماستمالی باز کردم و سریع سوار شدم و کتابا رو گذاشتم رو صندلی عقب...

لیام:خونه یا فروشگاه؟

لویی:فروشگاه...ولی واقعا لازم نبود تو بیای لی,خودم میتونستم برم!

لیام:خفه شو و تا وقتی که برسیم یکم به خودت استراحت بده!شبیه عن شدی!

سرمو تکون دادم...

لویی:عالیه!

حتی اگه لیام هم بهم این پیشنهاد دلپذیر رو نمیداد خودمم بیشتر از ظرفیتم له بودم و نیاز به چند دقیقه استراحت بدون فکر و ذکر داشتم, پس چشمامو بستم و سعی کردم تا فروشگاه یکم چرت بزنم که کاملا هم موفقیت آمیز پیش رفت!

کیفمو چسبوندم به خودم و یکم خم شدم تا از لی تشکر کنم که خودش پیش دستی کرد و گفت:لازم نیست انقدر ازم تشکر کنی لویی...کار سختی نبود.در ضمن خودمم دوست داشتم برسونمت پس بیخیال تعارف تیکه پاره کردن شو و برو...مثل اینکه دوستات منتظرن...عجیبه!

با لبخند سرمو تکون دادم و همونجور که برمیگشتم ببینم کی منتظرمه گفتم:باشه...میبینمت رفیق.

لیام:بای...

با دیدن اشتون همراه یه پسر دیگه کنارش که دم در فروشگاه در حال نفس نفس زدن بودن ابروهام با تعجب پرید بالا!

قدمهامو تند کردم که زودتر بهشون برسم...

لویی:اشتون، هی...زود اومدی!هوم...سلام....مایکل درسته؟

اشتون:خوده خودشه...همونیه که در موردش بهت گفتم.

مایکل:از دیدنت خوشحال شدم...

اشتون:بدشون به من...

کتابا رو دادم بهش و با کلیدم در اصلی رو باز کردم و رفتم تو...

لویی:بیاین تو بچه ها...خب اشتون!دیشب بهت گفتم که نیاز نیست انقدر زود بیای!من مجبورم,تو که نیستی!

اشتون:نه...یعنی خودم دوست دارم که زودتر اینجا باشم...در هر صورت کار دیگه ای برای انجام دادن ندارم!

Broken Demon #1Where stories live. Discover now