سریع خودمو شستم و یه حوله دور کمرم پیچیدم و رفتم بیرون.هری که پشت میز بود و داشت یه چیزی مینوشت با دیدنم یه چشم غره ی غلیظ واسم رفت!
لویی:چیه خب؟تازه از حموم اومدم,مسلمه باید لخت باشم!
هری:قبل اینکه برم تو حموم حولتو در بیاری شب باید رو مبل بخوابی!
با خنده و دست به سینه رفتنش رو تماشا کردم و سرمو تکون دادم...همه بتا دارن که عین چی ازشون میترسه,اونوقت بتای من منو از خونم نندازه بیرون خیلیه!
با خنده بیخیال اذیت کردنش شدم و موهامو خشک کردم,یه باکسر پوشیدم و تا گلو رفتم زیر پتو و چشمامو بستم ولی انگار نه انگار...خوابم کاملاً پریده بود!
انقدر تو تخت اینور و اونور شدم که تموم کتف و کمرم درد گرفت.فاک...گفتم حموم برم خوابم میپره ها!
واسه خودم گوسفند میشماردم که هری خیلی شیک و مجلسی ،قدم زنان لخت از حموم اومد بیرون!
لویی:اهمم...اونوقت به من میگی لخت نشو؟!
بچم با شنیدن صدام یه متر پرید هوا و هول سریع دست انداخت به کتاب روی میز و گرفتتش جلوی خودش!
هری:لو...لویی...بیداری؟بیداری!
خبیث یه اسکن کامل کردمش و با نیش باز گفتم:تلاشت بی فایدست عزیزم,دیدمش!خوبم دیدم...آفرین!راضیم ازت!
با لپ قرمز واسم چشم غره رفت و حرصی گفت:میشه انقدر هیز نباشی؟اصلا تو چرا بیداری؟
لویی:بیدارم چون خوابم نمیبره!خیلی سادست!
عصبی خواست چیزی بگه ولی بیخیال شد و بدو بدو برگشت تو حموم!یه حوله پیچید دور خودش و بدون اینکه نگاهم کنه برگشت تو اتاق و از کمد یه شلوارم برداشت و تنش کرد و با حوله آب موهاشو گرفت...
حوله رو انداخت رو صندلی و موهاشو بهم زد و دادتشون بالا!اون هیکل بی نقصش ،صورت خوشکل و جذابش و اون موهاش... باعث شد فقط یه جمله تو ذهنم شکل بگیره!
"فک کنم گی شدم!"
هری:ذهن کثیفتو جمع کن لویی!
با خنده پتو رو واسش زدم کنار و گفتم:در درجه ی اول تو ،تو ذهن من چیکار میکنی فوضول جونم؟
چپ چپ نگام کرد ، برقو خاموش کرد و اومد تو تخت...
هری:ذهنتم نخونم از قیافت معلومه چی تو ذهنت میچرخه,دو دقیقه جلوت لخت وایستادم درسته قورتم دادی!
پررو نیشمو باز کردم و گفتم:نوش جونم,بتامو درسته قورت ندم کیو قورت بدم؟!
یکم با چشم درشت نگاهم کرد،تهش با ناامیدی سرشو تکون داد و پشت بهم خوابید...
با لبخند گشادی دراز کشیدم و زل زدم به عضلات پشتش.یکم زل زدم بهش ولی بازم خوابم نبرد...
هری:لویی؟چرا داری با انگشتت میکشی رو ستون فقراتم؟
لویی:ببخشید!بخواب بخواب!
هری:اوف...شب بخیر!
یکم چشمامو بستم...بازم خوابم نبرد!
هری:آخ!چرا داری موهامو میکشی؟مگه مریضی؟
سریع دستمو از لای موهاش که به دستم گره خورده بود کشیدم بیرون و با خنده لبمو گاز گرفتم...
لویی:ببخشید!بخواب بخواب!
هری:بگیر بخواب لویی!
لویی:باشه بابا.خوابیدم!
هر چی چشمامو بهم فشار دادم انگار نه انگار!خوابم نمیبرد دیگه!
آروم سرمو بلند کردم و یه نگاه بهش انداختم,آروم نفس میکشید,خوابید؟یه جا خونده بودم اگه موقع خواب یکی رو بغل کنی زودتر خوابت میبره...امتحانش ضرر نداشت!
خیلی چریکی و آروم پامو بلند کردم و انداختم رو کمرش ، دستمو دور کمرش حلقه کردم و سرمو چسبوندم به کتفش.یه خورده برام بزرگ بود ولی در کل کارمو راه مینداخت!
موهاش ریخته بود رو پیشونیم و یه بوی خیلی خوبی میداد...تنش خنک بود و منم عین خر داشتم حال میکردم و کم کم چشمام داشت گرم میشد...
هری:وات د فاک!چته لویی؟؟
کلافه از اینکه خوابمو بهم زده غر زدم:تقصیره توئه دیگه,گفتم برم حموم خوابم میپره!حالا هم ساکت...تازه داشت خوابم میبرد!
هری:حالا چرا عین گربه چسبیدی به من؟
خمار خواب زمزمه کردم:خوندم اگه موقع خواب یکیو بغل کنی بهتر خوابت میبره!
آروم خندید و منو از خودش جدا کرد که کلافه ی غرغر کردم:عوضی...بخیل...نمیخوردمت که...
هری:مگه گفتم داشتی منو میخوردی؟برگرد اونوری،من تو خواب تکون میخورم,اگه همونجوری میخوابیدیم شب میوفتادم روت له میشدی!برگرد...
وقتی دید عین جنازه با لب و لوچه ی آویزون زل زدم بهش آروم خندید و خودش منو برگردوند سمت مخالف و از پشت بغلم کرد...
هری:اینجوری بهتر شد!
لبخند بی جونی زدم و بیحال گفتم:خوب بغلم کن دیگه!من اینجوری بغلت کرده بودم؟
با خنده خیلی راحت با یه پا پاهامو کشید زیر پاهاش و دستشو حلقه کرد دور کمرم و منو بیشتر کشید سمت خودش.
هری:خوبه؟
بیحال و خمار خندیدم و زمزمه کردم:عالیه...
یه چیزی گفت اما متوجه نشدم ولی مطمئنم گرمایلباشو رو گردنم حس کردم...صبح....صبح حتما درسته میخورمش!
YOU ARE READING
Broken Demon #1
Fanfictionلوییس تاملینسون.نمره الف رشته ی باستان شناسی ،پسرکوچولو و ریزه ای که تو سری خور بودنش بین المللی شده! پروژه ی بزرگی که قرار بود کل دپارتمان تاریخ باستان شناسی رو تکون بده و لویی تمام انرژیشو روش گذاشته بود ولی با یه کل کل ساده با استاد کلاس تمام زحم...