با وحشت نگاه کردم و زین...داداشم...زخم های وحشتناکی که همه جای تنش بود و عین چشمه ازشون خون میزد بیرون...چشمهای نیمه بازش و تن تیکه پاره شدش...خون...خون...داداشم...داداشم داشت جون میداد و من هیچ کاری از دستم برنمیومد!
هری:لویییی!
با ضربه ی محکمی که خورد تو صورتم با وحشت چشمامو باز کرد و انگار تازه تونستم نفس بکشم...
نفس های عمیق و پشت سرهم کشیدم و با ترس به دور و بر نگاه کردم و زندگی هام رو دیدم...
هریم...خوب بود..خوب بود و وای...خدای بزرگ.انگار تازه زنده شده بودم و درک کرده بودم که یه خراش کوچیک رو تن تک برادرم چجوری به خاک سیاه میشوندتم...
لویی:زینی؟
صدام وحشتناک گرفته و ضعیف بود ولی داداش کوچولوم بدجوری نگران زل زده بود به دهنم و با لب خونی اسمش عین باد نشست کنارم و منو از بغل هری کشید بیرون و محکم بغلم کرد...
زین:جونم؟جونم داداش؟چت شد داداش؟نمیگی قلبم طاقت زانو زدنت رو نداره؟!هوم؟خوبی داداشم؟تو رو خدا بگو خوبی...بگو!
با لذت محکمتر بغلش کردم و چشمامو بستم و با خوشحالی لبخند بزرگی زدم...
لویی:خوبم عزیز دلم...خوبم!
با صورت رنگ پریده یکم ازم جدا شد و با ترس تند گفت:پس چرا افتادی؟چرا اون حس وحشتناک و عجیب رو ازت گرفتم دادش؟چرا ذهنتو به روم بسته بودی؟چی اینجوری داغونت کرد داداش؟
با لبخند خوشحالی بازوشو نوازش کردم و آروم بلند شدم که هری هول اومد جلو و تند تند لباسامو مرتب کرد...
حرکاتش از رو ترس و عصبی بودن بود پس با آرامش دستشو گرفتم که سرشو بالا آورد و با مردمک لرزونش نگاهم کرد...
فک محکم و بهم فشردش,اخم خشن و عصبیش...هیچ کدوم نمیتونست اون ترس و بغض تو وجودش رو ازم قایم کنه...
بمیرم که مجبور شده بود واسه یه لحظه هم شده چیزی رو تو ذهنم ببینه که تونسته بود اینجوری بترسونتش...
لویی:واقعاً خوبم بچه ها...خوبم!
دروغگو...دروغگو...دروغگو...تو صورت همشون اینو خیلی خوب میدیدم,نیازی به خوندن ذهنشون نداشتم!
لویی:بیخیال بچه ها...چیزیم نیست,یه فشار یهویی بود.خوبم باور کنین!
راه رو باز کردن و بچه ها برگشتن پایین پله,حتی دیمن و چند تا از خون آشام ها هم اومده بودن تا ببینن چه خبره,عین یه دختر دبیرستانی غش کرده بودم...خجالت آور!
لویی:خیلی خب...شرمنده دوستان,نمیخواستم نگرانتون کنم,مرسی بابت نگرانیتون...فک کنم مشکل فنی بود!برمیگردیم رو تمرینمو...
YOU ARE READING
Broken Demon #1
Fanfictionلوییس تاملینسون.نمره الف رشته ی باستان شناسی ،پسرکوچولو و ریزه ای که تو سری خور بودنش بین المللی شده! پروژه ی بزرگی که قرار بود کل دپارتمان تاریخ باستان شناسی رو تکون بده و لویی تمام انرژیشو روش گذاشته بود ولی با یه کل کل ساده با استاد کلاس تمام زحم...