لویی:دقیقاً!ولی قبلش باید یه چیزی بهتون بگم...بابایی واقعاً بهتون افتخار میکنه! به همتون...کوچیک و بزرگ,گرگینه و خون آشام...همتون!شما بهترین خانواده ی دنیا رو تشکیل دادین و تو یکی از بدترین شرایط زندگیم همراهم بودین.
منو سربلند کردین...توی جنگ هوای همدیگه رو داشتین و نذاشتین حتی یه نفر از خانوادمون آسیب ببینه و این فوق العادست.شما بهترینین چون بالاخره...بعد چند ماه تبدیل شدین به یه خانواده ی خیلی بزرگ و قشنگ...چیزی که من از اول تو وجود همتون میدیدم!
شما رابطتتون رو فراتر از رابطه ی خونی جلو بردین...شما باهم یکی شدین و بهترین تیم و خانواده ی دنیا رو تشکیل دادین...بهترینش و یه چیز دیگه...یه چیز مهم!
وقتی من نبودم ...عین اون سه روز همتون میدونستین من برای سرکشی یا هر چیز دیگه ای از پایگاه بیرون نزدم ولی بازم اتحاد و یکپارچگیتون رو حفظ کردین و مراقب همدیگه بودین...مراقب جفت و همسر آیندم...شما دیدین که وقتی من و هری از هم جدا میشیم تو ضعیف ترین حالت خودمون قرار میگیریم و وقتی من نبودم، شما به بهترین حالت ممکن مراقب جفت و نفسم بودین...ممنونم بچه ها.دوستتون دارم!
اشک تو چشم هام رو پاک کردم و با لبخند بزرگی دست چپم رو کج گذاشتم رو سینم...درست روی قلبم...
چیزی نمیگفتیم...فقط با احترام قشنگی که پدرمون بهمون یاد داده بود نشون میدادیم که چقدر اون و مامان و خانوادمون رو دوست داریم!
لویی:اوه...منم واقعاً دوستون دارم بچه ها...شما خانوادمین,خواهش میکنم بدون دلیل احترام نذارین...شما عین بچه هامین!
خوشحال خندیدم و برای لیدر و رییس بوس فرستادم که با خنده و خوشحال سرشون رو تکون دادن...
لویی:خب...حالا نوبت خبر خوبمونهههه!خب...دیشب یه جشن قشنگ داشتیم...نظرتون راجب به یه جشن عروسی چیه؟حتماً مثبته!چون قراره آخر این هفته یدونه از اون قشنگ هاش رو داشته باشیم!
با دهن باز,خشک مثل تموم بچه های توی محوطه دهنم باز مونده بود که لیدر با خنده رییس رو که از خجالت دهنش باز مونده بودو زد زیر بغلش و خندون گفت:درسته کره خرهای خوشکل بابایی...من و مامانتون بالاخره داریم باهم مزدوج میشیم!
تا به خودم اومدم ،سریع دست هانسل رو گرفتم و با تموم سرعت دویدم سمت لیدر و رییس که تو بغل زین و لیام و نایل چلونده شده بودن و با تموم وجود آخرین نفری که جلوم بود رو بغل کردم که از شانس قشنگم هانسل جونم بود!
هانسل:وا...وات...د...فاک؟
خوشحال از شنیدن خبر فوق العاده ی لیدر و صدای نصفه نیمه و خفه ی هانسل که داشت له میشد بلند خندیدم و داد زدم:مامان بابا دارن ازدواج میکنن!
YOU ARE READING
Broken Demon #1
Fanfictionلوییس تاملینسون.نمره الف رشته ی باستان شناسی ،پسرکوچولو و ریزه ای که تو سری خور بودنش بین المللی شده! پروژه ی بزرگی که قرار بود کل دپارتمان تاریخ باستان شناسی رو تکون بده و لویی تمام انرژیشو روش گذاشته بود ولی با یه کل کل ساده با استاد کلاس تمام زحم...