هانسل:اول اینکه احتمال برد بچه های شما توی جنگ خیلی کمه!تیم ما خیلی قوی تره,تیم شما یه رهبر درست و حسابی نداره,رهبرتون هری یه بتای بیست و یک سالست.میگن دوتا آلفا دارین ولی تا الان فقط یکیش دیده شده که اونم زین مالیکه،شاید آلفا باشه ولی تجربه ی رهبری نداره.احتمال پیروزی تیم شما اونم در صورتی که هری هم قراره همون اول جنگ بهشون پشت کنه و بیاد سمت ما ,خیلی کمه,شاید یک به هزار!
دل دل کردم و آروم گفتم:خیلی منطقی بود,میشه قبولش کنم ولی....ولی اگه بچه های پایگاه ما جنگ رو بردن چی؟چی میشه؟
لبخند کوچیکی زد و شیطون گفت:اون که جزو محالاته ولی اگه،اگه! یک در هزار، تیم شما برد، تو نیاز نیست نگران چیزی باشی!اگه هم اونا ببرن,تو چیزیت نمیشه.هم هری پشتته,هم من و رییس.ما نمیذاریم بلایی سرت بیاد.
لبخند بزرگی به ذات مهربونش زدم و با لبخند گفتم:راستش من نگران خودم نیستم,در اصل من زیاد بچه های پایگاه خودمون رو نمیشناسم که بخوام ادعای نگرانی کنم واسشون ولی هری و تو...من نمیخوام شما دوتا رو از دست بدم هانسل...وقتی من به هری وصل شدم بعد مدتها تونستم بفهمم داشتن خانواده یعنی چی!بعد که تو رو دیدم...نمیدونم تو چجوری و چرا انقدر خوب هری رو میشناسی ولی...من تو رو دوست دارم,برام دوست فوق العاده ای هستی،نمیدونم چرا ولی خیلی بهت حس نزدیکی میکنم و تو رو عضوی از خانواده ی کوچیکم میدونم,من نمیخوام خانواده ای که تازه به دستش آوردم رو از دست بدم...حالا میفهمی چرا نگرانم؟
بدون هیچ واکنشی، فقط زل زده بود بهم.بعد چند ثانیه بلند شد و جدی زل زد بهم و منم سریع رفتم پایین و رو به روش ایستادم...
تقریباً چند دقیقه بدون هیچ حرفی,با اخم غلیظی زل زده بود بهم،منم کم کم داشتم به این فکر میکردم که برای جلوگیری از شروع بحث بهتره که موضوع رو بپیچونم یه سمت دیگه که یهو اومد جلو و محکم بغلم کرد!
خشک موندم,اصلاً انتظار نداشتم انقدر راحت جلوی من نقابش رو بذاره کنار ولی سریع به خودم اومدم و بغلش کردم.
هانسل:هیچوقت خانواده نداشتم,هیچ علاقه ای هم به زندگی کنار هری ندارم ولی...حالا که یدونه دارم,نمیذارم چیزیش بشه.مطمئن باش!
قبل اینکه بخوام چیزی بگم,انگار خجالت کشید چون سریع منو کنار زد و از اتاق دوید بیرون.با لبخند به در نیمه باز نگاه کردم و سرمو تکون دادم...
حدسم درست بود,بخاطر داشتن یه جمع کوچیک سه نفره که من بهش گفته بودم خانواده ,حاظر شده بود خودشو کنار برادری که همیشه بخاطرش تحقیر و خورد شده بود تصور کنه!خانواده میخواست؟یه بزرگشو بهش میدادم,فقط باید میخواست!
لبخند زدم و رفتم بیرون.باید همه چیز رو تک تک چک میکردم تا مشکلی پیش نیاد پس به بهونه ی ول چرخیدن و وقت کشی، به هرجایی که میخواستم یه سرک کشیدم و اطلاعاتی که میخواستم رو جمع کردم ولی هر چقدر صبر کردم هانسل نیومد.
YOU ARE READING
Broken Demon #1
Fanfictionلوییس تاملینسون.نمره الف رشته ی باستان شناسی ،پسرکوچولو و ریزه ای که تو سری خور بودنش بین المللی شده! پروژه ی بزرگی که قرار بود کل دپارتمان تاریخ باستان شناسی رو تکون بده و لویی تمام انرژیشو روش گذاشته بود ولی با یه کل کل ساده با استاد کلاس تمام زحم...