بعد رفتن لوک عصبی موهامو دادم بالا و رفتم سمت میزم و نامرتب شروع کردم به جابجا کردن لباسا تو قفسه...به خودم که نمیتونستم دروغ بگم، عذاب وجدان داشتم...اونم خیلی خیلی زیاد!
هر اتفاقی که افتاده بود و قرار بود بیوفته همش تقصیر خودم بود.من میدونستم...چندین سال بود میدونستم حس واقعی لوک بهم چیه ولی هیچوقت نفهمیدم که باید چه برخوردی باهاش داشته باشم چون من حس متقابلی بهش نداشتم، در واقع من اصلا گی نبودم و اتفاقاً یه رابطه ی خوب با دوست دخترم کایلی داشتم.یه دختر خوشکل و خوش هیکل که اخلاق خوبی هم داشت و با این اوضاع دوست پسر میخواستم چیکار؟
علاوه بر عذاب وجدان حس خیلی بدی هم نسبت به خودم داشتم.واقعا باورم نمیشد همچین حرف مضخرفی از دهنم دراومد..میتونستم بگم دوستمه...به همین سادگی!حالا هم با تموم این شرایط وقتی منو اونجوری بوسید هیچ غلطی نمیتونستم بکنم چون میدونستم همه چیز تقصیره خودمه...لعنت به من که اینجوری داشتم با احساساست یکی از بهترین پسرایی که میشناختم بازی میکردم...لوک یکی از بهترین افرادم بود و به هیچ وجه دوست نداشتم اینجوری درگیر این بازیا بکنمش.حس میکردم دارم با احساسات یه پسر شونزده ساله بازی میکنم... همه چیز تقصیره خودم بود...همه چیز.
مایکل:آخی...هنوز هیچی نشده دلت واسه دوست پسرت تنگ شد؟نچ نچ نچ...خدایی حق داشتی تا الان روش نمیکردیا...خوب چیزیه!
چپ چپ نگاش کردم و زیر لبی گفتم: فاک آف مایکی!سرت به کار خودت باشه!
مایکل:نه خدایی برام جای سواله....وقتی داشتی در مورد پسرا واسه لویی خالی میبستی چرا گفتی این یکی دوست پسرته؟نه واقعا میخوام دلیلتو بدونم!البته خودم یه حدسایی میزنم...اینجور که معلومه خودتم بدت نمیاد!اونجور که تو داشتی تو بغلش از لذت بوسش آب میشدی...هوووم...بدجوری گیر کردی رفیق!
حرصی لباس تو دستمو کوبیدم رو میز و با قیض گفتن:میشه خفه شی؟اولا که یه بار بهت گفتم که از دهنم در رفت و دوما...کی گفته من همچین حسی دارم؟فقط هیچ کاری از دستم برنمیومد و منتظر بودم تمومش کنه!حالا هم بس کن...خوشم نمیاد در مورد این موضوع بازم بحث کنیم!
خبیث سرشو تکون و با شیطنت آروم گفت:آهاااا....میدوونم!تو زیاد تو کار حرف وبحث نیستی...بیشتر با عمل حال میکنی...دوست داری محکم کشیده شی تو بغل یه نفر و اونم تا میتونه به خودش فشارت بده و خیس و عمیق ازت لب بگیره و ...
سریع یه نگاه به لویی که داشت با یکی از مشتریا میگفت و میخندید انداختم و با یه حرکت دست مایکی رو که رو میز بود گرفتم و جوری پیچوندمش که شکستن استخونش رو تو دستم حس کردم!
مایکل:ای...ای اشتون...اشتون دستم...اشتون استخونم شکست ول کن دستمو...اشتون.
دستشو ول کردم که سریع دستشو از تو دستم کشید بیرون و با صورت قرمز تند تند نفس عمیق کشید تا دردشو آروم کنه...
مایکل:فاک یو...وحشی بی جنبه!
اشتون:از جلوی چشمم دور شو نبینمت...
واسم چشم غره رفت و با حرص گفت:انقدر وحشی بازی درآوردی که یادم رفت واسه چی اومدم!دوست پسرت واسه چی اومده بود؟
چپ چپ نگاش کردم که با خنده شونشو انداخت بالا و اشاره کرد که ادامه بدم.
اشتون:یه سری مدرک جدید از لویی داشت...میگفت لویی و زین باید یه رابطه ای باهم داشته باشن، یه رابطه ی نزدیک!
مایکل:یعنی چی؟
با هیجان زیاد تموم حرفهای لوک رو واسش گفتم که با دهن باز گفت:بعد تو همینجا وایستادی؟
اشتون:الان دقیقا چیکار میتونم بکنم؟
مایکل:بریم پیش رییس...باید بهش بگیم.موضوع کوچیکی نیست!
اشتون:الان وسط روز بزنیم بیرون صد در صد لویی مشکوک میشه و ماهم حکم قتلمونو با دست خودمون امضا کردیم!زنگ بزن به رییس بگو شب باید ببینیمش...اینجوری بهتره!
سرشو تکون داد و گفت:راست میگی...باشه.زنگ میزنم نتیجه رو بهت میگم.
اشتون:اوکی.
وقتی مایکی رفت دوباره مشغول کار خودم شدم و بعد به چندتا مشتری رسیدم و یه سری جنس فروختم که دیدم لویی داره میاد سمتم.
لویی:چطوری پسر؟
اشتون:عالی:مگه باید چطور باشم؟
لویی:وقتی لوک رو با خودم آوردم منم همچین فکری داشتم ولی بعد از اینکه رفت...حس میکنم زیاد رو به راه نیستی.چیزی شده؟اگه کاری از دستم برمیاد بگو!
با خجالت موهامو دادم بالا و با لبخند زوری گفتم:نه...چیزی نیست.رابطمون مشکلی نداره...خودم یکم حالم خوب نیست...فکر کنم دارم مریض میشم!
لویی:میخوای برات مرخصی رد کنم؟
اشتون:نه نه...حالم اونقدرا هم بد نیست.مرسی..
لویی:در هر صورت کاری داشتی من هستم.
اشتون:ممنون رفیق!
با لبخند زد رو شونم و رفت که با اخم برگشتم سمت مایکی که داشت پشت سرم پر پر میزد!
با اخم رفتم سمتش و گفتم:چی میگی تو؟نمیبینی دارم با لویی حرف میزنم؟
مایکل:رییس داره میاد اینجا!
چند لحظه خشک موندم...
اشتون:وات د فاک؟!یعنی چی رییس داره میاد؟
مایکل:وقتی بهم گفت منم دقیقا همین شکلی شدم...وقتی بهش گفتم یه خبر مهم داریم بدون مکث گفت خودم دارم میام اونجا و قطع کرد!
متعجب نفسمو فوت کردم بیرون...
اشتون:اولین باره...از وقتی فهمیدیم دور و برمون چه خبره رییس رو میشناسیم و تا الان پیش نیومده بود بخوایم یه خبری به رییس بدیم و خودش بخواد بیاد بیرون!فقط میتونیم امیدوار باشیم که خبرمون به اندازه ی کافی براش جالب باشه وگرنه حسابی این وسط کونمون جر میخوره!
مایکل:حالا که دارم فکر میکنم میبینم حالم اصلا خوب نیست!من میرم خونه, رییس با تو!
YOU ARE READING
Broken Demon #1
Fanfictionلوییس تاملینسون.نمره الف رشته ی باستان شناسی ،پسرکوچولو و ریزه ای که تو سری خور بودنش بین المللی شده! پروژه ی بزرگی که قرار بود کل دپارتمان تاریخ باستان شناسی رو تکون بده و لویی تمام انرژیشو روش گذاشته بود ولی با یه کل کل ساده با استاد کلاس تمام زحم...