THE END

4.1K 314 89
                                    


با استرس لبمو گاز گرفتم و خودمو برای بار هزارم توی آینه چک کردم...فااااک!یه جوش!

هول چسبیدم به آینه و خواستم بزنم زیر گریه که زین با خنده منو کشید عقب!

زین:هی هی...زن داداش!تو فوق العاده شدی!بهترینی...باور کن داداش با دیدنت برای بار صدهزارم عاشقت میشه...باور کن!

با استرس به کت و شلوار سفیدم که روش قنچه های کوچولوی رز قرمز بود نگاه کردم و دست خیسمو روشون کشیدم تا صافشون کنم!

زین:هری!این کت و شلوار حتی تو تن مدل گوچی عین یه کیسه ی گل گلی بود ولی باورم کن!توی تن تو فوق العاده شده!انگار برای تن تو دوخته شده و مهمتر از اون...این چیزیه که تو هستی هری!تو حتی اگه کیسه هم بپوشی بازم شبیه مدل های قرن میشی...پس انقدر نگران نباش!

سعی کردم لبخند بزنم...سرمو تکون دادم و لبخند زدم...

هانسل:حق با زینه داداش...فوق العاده شدی!

با لبخند بزرگی دست داداش بررگترم رو گرفتم و بهش لبخند زدم...خیلی خوب بود که اونجا داشتمش!

زین:فقط...در مورد این...مطمئنی هری؟

با چشم غره دستش رو از تور بلند و قشنگی که رو موهایی که شل گیس کرده بودمشون وصل شده بود کنار زدم و با لبخند صافش کردم!

هانسل:کافیه مالیک!داداش کوچولوی من بینظیر و زیبا شده!بدو برو پیش داداشت...دیگه وقتشه!

وقتی زین خندید و بدو بدو از سالن رفت بیرون با استرس به هانسل نگاه کردم که با لبخند دستمو فشار داد و سرشو تکون داد...

هانسل:مطمئنم اگه مامان اینجا بود بهت افتخار میکرد داداشی...در ضمن...تو منو داری!

با هیجان لبخند بزرگی زدم و محکم دستشو فشار دادم که خندید و دسته گلم که از رز های سفید و وحشیه کوچولو بود رو داد دستم...

یه نفس عمیق کشیدم و دستمو تو بازوش حلقه کردم و همراهش رفتم سمت در.در عمارت باز شد و من دیدمش....

عشقم...با اون لبخند بزرگ و قشنگش...اون لبخند هیجان زده ای که چشم های خوشکل و جذابش رو کوچولو میکرد...

تا متوجهم شد لبخندش از بین رفت و مات بهم نگاه کرد.جوری بهم زل زده بود که انگار الهه ی زیبایی رو دیده...جوری با عشق نگاهم میکرد که تموم تنم داشت از هیجان میلرزید...

وقتی هانسل دستم رو ول کرد و با لبخند رفت بین جمع ساق دوش هام هیجان زده آب دهنم رو قورت دادم و دوباره به لویی نگاه کردم ....

لبخندی که روی لبش بود...فوق العاده ترین لبخندی بود که رو لبش دیده بودم...انقدر روشن و کور کننده بود که از چند صد متری هم داد میزد که از عشق و محبت پر شده،از خواستن و وصل بودن روحش به روحم...

Broken Demon #1Where stories live. Discover now